در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل بیستم

پل شکسته

نیک با تعجب و مقداری هم سردرگمی نگاهی به حاضرین کرد و سپس به شدت در فکر فرو رفت. تجربه بارها به او نشان داده بود که هرگز نباید بدون فکر دست به عکس العملی بزند یا نتیجه گیری کند. چند دقیقه ای بود که همه منتظر بودند، انتظار برای سه چیز؛ اول سلامت هری پاتر؛ دوم با بهتر شدن هری و به طبع کاهش استرس موجود، سرزنش نیکلاس فلامل برای پشتیبانی از مالفوی و سوم هم مجازات دراکو مالفوی!

نیک لب به سخن گشود:

_دراکو مرگخواره، اما برگشته ... قاتل نیست چون عاشقه و قاتل عاشق نمیشه؛ همین عشقش هم از سیاه شدنش جلوگیری می کنه!

چند لحظه مکث کرد و سپس رویش را به سمت دراکو برگرداند و پرسید:

_می تونم بپرسم این هری ما چه کار کرده که لایق همچین مجازاتیه؟

دراکو فقط به گفتن ورد طلسم اکتفا کرد: ریداکتو کارس!

رنگ از رخسار نیک پرید؛ اما بعد از یادآوری سیاه ترین و تلخ ترین خاطرة زندگیش، با صورتی که نه تنها بی رنگ نبود، بلکه از خشم کم کم به سرخی می گرایید، گفت:

_هری این طلسم رو انجام داده؟ اون از کجا می شناسدش؟

دراکو در ذهنش گفت: نمی دونم!

نیکولاس برای چند لحظه به دراکو خیره شد و سپس سری به موافقت تکان داد و رو به جمعیت گفت:

_دراکو درست ترین کار ممکن رو کرده ... کسی حق نداره اونو مورد بازخواست قرار بده!

همه با تعجب به پیرمرد خیره شدند. عده ای معدود از افراد آن جا که به نیک اعتماد کامل داشتند، با اندکی رنجش حرفش را قبول کردند؛ ولی بقیة جمعیت هنوز هم منتظر موقعیتی بودند تا دور از چشم نیک، حساب مالفوی را برسند .

همه گرداگرد هری حلقه زدند و به دستور اکید ابرفورث، از هرگونه حرکتی امتناع ورزیدند؛ البته این موضوع فقط تا زمانی ادامه داشت که هری می توانست بر شکنجه غلبه کند و بازگردد. هرمیون چیزی را در ذهن پیرمرد گفت که باعث شد لبخند شیرینی بر روی لبانش بنشیند:

_همه به جز دوشیزه ویزلی برن عقب!

******************

گرمای دستانی آشنا و مهربان را در دستانش احساس کرد. تمامی صحنه هایی که از جلوی چشمانش در حال عبور بودند، به یکباره به پایان رسیدند. احساس کرد می تواند کنترل خود را به دست بگیرد. چند لحظه به همان حالت ماند تا هم بیشتر از لمس دستان مهربان و گرم لذت ببرد و هم مطمئن شود که کاملاً در اختیار خودش است. وقتی که به آرامی چشمانش را باز کرد، جز رنگ قرمز خون هایی که صورتش را پوشانده بودند، چیز دیگری ندید. همه چیز به نظرش تار و نامفهوم می رسید. صدای چند جیغ به هوا برخاست. چندین نفر به سرعت خود را به او رساندند. هری احساس کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده است؛ ولی صدایی را شنید که امید به زندگی را به او بازگرداند: مگه بهتون نگفتم همه به جز دوشیزه ویزلی برن عقب؟

همان دستان گرم که به او زندگی بخشیده بودند، سر او را گرفتند و لبان گرمی که به نظر می رسید متعلق به همان شخص باشد، بوسه ای بر روی پیشانیش گذاشتند. هری هیچ کاری نمی توانست انجام دهد؛ وگرنه مطمئناً پاسخ بوسة او را که زندگی را به او هدیه کرده بود، به گرمی می داد. همان دستان گرم، عینکش را بر روی چشمانش قرار دادند و هری توانست لبخند گریان و چشمان زیبای او را که سرخ شده بودند، ببیند که در چشمان او خیره شده بودند. لبخندش به آرامی توسط هری پاسخ داده شد، گویی هری جداییش از جینی را به طور کامل فراموش کرده بود. لبانش به آرامی جنبیدند:

_ممنونم!

لبخند جینی گسترش یافت و بوسه ای دیگر را نثار هری کرد. نقابدار به آرامی جلو آمد و در حالی که به شدت خود را کنترل می کرد تا کاری را که از او خواسته نشده، انجام ندهد، به آرامی طلسم شعر گونه اش را آغاز کرد. نیکولاس با حرکت چوبش خون روی صورت هری را پاک کرد و دو معجون تقویت کننده و خون ساز را به او داد. جینی همچنان دستان او را گرفته بود و هری احساس می کرد که تنها قسمتی از بدنش که واقعاً زنده است، دستش است که با در دست داشتن دستان جینی، حقیقتاً ارتباطی مستحکم را با منبع زندگی پیدا کرده بود. معجون های نیک تأثیری فوری داشتند که البته با حضور گرم جینی تأثیرشان بیشتر هم میشد. آوازی زیبا و گوش نواز که متعلق به ققنوس آتشین بود، به این روند کمک می کرد و قطرات اشکی را که بر روی زخم هری می ریخت، بهبودی کامل را به او بازمی گرداند. نکته ی جالب این بود که اشک ققنوس هم هیچ تأثیری بر زخم پیشانی هری نداشت، زخمی که ثابت کرده بود مانند بقیه ی زخم ها قدرت خونریزی را دارد. با کمک جینی از جایش بلند شد و یک دستش را بر روی شانه ی او انداخت. هرمیون لبخندی به پهنای صورتش زد. هری که تازه اتفاقات پیش آمده را به یاد می آورد، جواب لبخند هرمیون را با نگاه خشکی داد که باعث شد شادی ناشی از سلامتی هری به طور کامل از سرش بپرد. ابرفورث، دراکو، نیکولاس و پسر و دختر همراهش و فرد نقابدار همگی با هم طلسمی را زیر لب گفتند و نوری را که از چوبدستشان خارج میشد به سمت هری فرستادند. هری فوران انرژی را در بدنش احساس کرد. نگاه هری در بین کسانی که این کار را انجام داده بودند، به دنبال سوژه ای برای جلب توجه گشت. ابرفورث را دید که نقابش را برداشته و از دست دادن انرژی برای پیرمردی همچون او ریزش عرق از پیشانیش را سبب شده بود. همراه نقابدارش همچنان مشغول بود و حواسش را معطوف به کارش کرده بود. پیرمردی ناشناس با دختر و پسر همراهش که به شدت انرژی می دادند و هر دو جوان که همسن هری به نظر می رسیدند، عرق کرده بودند. وقتی چشمانش به دراکو افتاد، خشم سرتاپای وجودش را دربرگرفت؛ اما با یادآوری اتفاقات چند دقیقه پیش، احساس پشیمانی جای خشم را گرفت. این موضوع هم از احساسات خاص و عجیب هری حکایت می کرد. همة طلسم های انتقال انرژی قطع شدند. در حالی که همه انتظار داشتند که هری از جایش بلند شود و سرپا بایستد، او سرش را با دستانش پوشاند و بدنش لرزش محسوسی گرفت.

بعد از اینکه همگی از بهبودی نسبی هری مطمئن شدند، دیواره ای گرداگرد همه کشیده شد. تمامی کسانی که صحنه ها را دیده بودند، به همراه کراب و گویل و پنسی با طلسم های محفلی ها بیهوش شدند و به ترتیب حافظه شان اصلاح شد. اکنون آنها فقط پیروزی دراکو را در یک دوئل ساده به یاد می آوردند!

نیک گفت: پیام امروز فردا گزارش این شکست هری رو منتشر می کنه ... می خوام هر طور که شده گزارشش به دست تام برسه!

صدای خروج بخار قطار که تازه روشن شده بود، به همه یادآوری کرد که به چه دلیل به ایستگاه قطار آمده اند!

******************

هری به تنهایی در کوپه ای خالی نشسته بود. با سرسختی از ورود هر کس دیگری جلوگیری کرده بود و در کوپه را با طلسم قدرتمندی بسته بود. رون و هرمیون به کوپه ی ارشدها رفته بودند و تلاش چند بارة آنها برای ورود به کوپه ی هری بی سرانجام مانده بود. جینی بهتر از هر کسی حال هری را درک کرده بود و برای ورود به کوپه اصرار نکرده بود، گرچه به خوبی می دانست که بودنش در کنار هری از نبودنش بسیار مفیدتر است. معلم های زیادی برای امنیت آنها آمده بودند و چندین کوپه پُر از معلم ها بود که امنیتی مثال زدنی به قطار می داد.

برای دو نوجوان همراه نیک، بودن در کوپه ی معلم ها ملالت بار بود. طولی نکشید که صدای در کوپة هری به صدا در آمد.

هری با خشم فریاد زد: شما حرف آدم حالیتون نیست؟ میگم ولم کنین! می خوام تنها باشم!

صدای آرامی به گوش رسید: آقای پاتر! میشه خواهش کنم در رو باز کنین؟

این صدای آرام، خشم هری را تا حدی آرام کرد: می خوام تنها باشم!

صدای کمی از در به گوش رسید و در به آرامی باز شد. هری وحشت کرد. طبق نوشته های کتاب هرمیون تنها راه باز کردن این در برای هر کس جز انجام دهنده ی طلسم، منفجر کردن آن بود!

همان دختر و پسرِ همراه پیرمرد بودند. موهای پسر قهوه ای روشن بود. استیلش نسبتاً ورزیده بود و خوش قیافه به نظر می رسید و ته ریش کوتاهی داشت. چشمانش مشکی بودند و ترکیب صورتش را زیباتر به نظر می رساندند. دختر هم همانند برادرش موهایی قهوه ای داشت؛ با این تفاوت که قسمتی پایینی آن پررنگ تر به نظر می رسید. قرمزی لبانش متناسب با چهره ی زیبای او بود؛ ولی وجه بارز چهره ی او، چشمان زمردین رنگش بود که با چشمان هری مو نمیزد. صورت هیچ کدام کک مک نداشت و در مجموع هر دو بسیار خوش قیافه بودند.

 دختر به آرامی گفت:

_ما رو ببخشین آقای پاتر ... تنهایی واسه ی شما مضره ... اگه خودتون در رو باز می کردین، مجبور نمیشدم از راه دیگه ای استفاده کنم!

_اما شما چطوری ...

پسر که ذهن هری را خوانده بود، گفت: ما بدتر از این قفل ها رو هم راحت باز می کنیم!

دختر هشدار داد: جیمز!

_چیه؟ باز کار بدی کردم؟ حرف بدی زدم؟ مگه چی گفتم؟

دختر با خشم گفت: این جملت دور از ادب بود!

مجادله ی آنها هری را به یاد رون و هرمیون انداخت. با لبخندی گفت:

_تو رو خدا دعوا نکنین! میشه در رو قفل کنین و خودتون رو معرفی کنین؟ من هزار تا سوال دارم که اگه تا یه ساعت دیگه جوابشون رو نگیرم، تضمینی بر سلامت روانم نیست!

دختر تکانی به چوبدستیش داد و در را قفل کرد:

_حالا دیگه خود ولدمورت هم نمی تونه این در رو باز کنه!

هری که شجاعت دختر را در بردن نام ولدمورت تحسین می کرد، لبخندی زد.

دختر جوان نگاهی به همراهش کرد. ثانیه ای بعد، دو نفر دیگر جلوی هری بودند. هری وحشت کرد و چوبش را در آورد؛ اما دو چهره ی جدیدی را که دید، هیچ شباهتی به مرگخواران نداشتند. هری نمی دانست که چگونه این کار را کرده اند؛ ولی در هر صورت هر دو چهره خصوصیتی بارز داشتند ... بسیار زیبا و همچنین بسیار آشنا!

_شما کی هستین؟ چطور این کار رو کردین؟

پسر شباهت غیرقابل انکاری به هری داشت؛ موها و چشمانش سیاه بودند و زیبایی و تیپش دل هر دختری را می برد.

پسر خودش را معرفی کرد: ارادتمند شما جیمز فلامل! نوه ی نوه ی نوه ی نیکولاس فلامل!

دختر هم موهایی مشکی تر از برادرش داشت و چشمانش هم همان چشمان زمردین چهره ی قبلیش بود. در کل چهره اش از چهره ی قبلی بسیار زیباتر شده بود. لبخندی زد و خودش را معرفی کرد: _پترا فلامل! نوه ی نوه ی نوه ی نیکولاس فلامل!

جیمز اضافه کرد: خواهر کوچولوی من!

_فقط یازده ماه کوچیکترم!

جیمز خودش را گرفت و با شیطینت گفت:

_در هر صورت من فرزند ارشد خانوادم ... باید حرف من رو گوش کنی بچه!

_جیمز!!!

هری با لبخندی گفت: خواهش می کنم آروم باشین!

هر دو بلافاصله آرام شدند. جیمز گفت: چشم قربان! هر چی شما امر بفرمایین!

هری با لبخندی گفت: منم هری پاترم و از آشنایی با شما خوشبختم. یه دونه از سؤالام که هویت اون پیرمرد بود، خود به خود جواب داده شد و حالا باقیشون ...

جیمز تعظیمی کرد و در همان حالت ماند. هری که از لحن گرم و صمیمی جیمز خوشش آمده بود، با لبخندی گفت: بسه دیگه ... مسخره ... بیا بشین اینجا ...

هری به کنارش اشاره کرد. جیمز هم با لبخندی که به چهره ی زیبایش طراوت خاصی می بخشید، در کنار او نشست. نگاه هری با پترا تلاقی کرد. با کمی دقت، متوجه شد که این دختر دل هر پسری را می رباید و هر دوست و دشمنی را تحریک می کند. خوش قیافه و جذاب بود و مسلماً این خصوصیات برایش خطرآفرین میشد. لبانی سرخ، موهایی بلند، مشکی، لخت و یکدست داشت. تی شرت آسمانی رنگ بر روی شلوار جینش، باعث جلب توجه هر انسانی میشد. در مجموع همه چیزش متناسب بود و این تناسب اندام با لبخندی که بر لب داشت، زیباتر و دلنشین تر میشد؛ اما با تمام این اوصاف، اولین خصوصیتی که از چهره ی او، نظر انسان را به خود جلب می کرد، شلوغی اش بود که کاملاً نمایان بود، گویا این لحن آرام کنونی اش اجباری است. دختری پرتکاپو و پرجنب و جوش به نظر می رسید. چشمان سبزش دقیقاً شبیه هری بود و چهره اش هم تا حدود زیادی!

پس از چند دقیقه لبخندی بر لبان پترا نشست. هری آرام گفت: تو چقدر شبیه منی!

_منم خواستم همینو بگم!

_از آشنایی باهات خوشحالم، پترا خانم!

پترا در حالی که هنوز لبخندش را بر لب داشت، با او دست داد و پاسخ داد:

_منم از آشنایی باهات خوشحالم، هری!

پترا در سمت چپ هری نشست. هری کاملاً ناراحتی خود را از یاد برده بود و از اینکه این دو به همین زودی با او صمیمی شده بودند، بسیار خوشنود بود.

هری گفت: اول یه سوال ... چرا شما اینقدر شبیه من هستین؟

جیمز پاسخ داد:

_در طی نسل های متمادی افراد زیادی از خانواده های پاتر و فلامل با هم ازدواج کردن. خانواده های اصیل جادویی مثل فلامل، پاتر، دامبلدور و بقیشون از هم جدا نیستن ... بارها شده با همدیگه ازدواج کردن و شباهت هایی هم توشون هست.

پترا حرف برادرش را تکمیل کرد: اینو بابابزرگ گفته!

هری تعجب کرد. یعنی ممکن بود او و دامبلدورها نسبتی داشته باشند؟

آن دو که ذهنش را خوانده بودند، سری به نشانه ی جواب مثبت تکان دادند.

_سؤال بعدی ... اوم ... شما میرین کلاس چندم؟

پترا با عجله ای که برای سبقت گرفتن از جیمز داشت، گفت: هردومون میریم سال هفتم، البته جیمز اگه می خواست می تونست یه سال از من جلوتر باشه؛ چون همسن توه؛ ولی به خواسته ی بابابزرگ ما با هم رفتیم مدرسه.

جیمز توضیح داد: واسة اینکه چشم هر کسی رو که به خواهر کوچولوی خوشگلم خیره بشه کور کنم.

رنگ صورت پترا به قرمز گرایید، حقیقت نیز چیزی جز این نبود.

هری گفت: به تو میگن یه برادر خوب! منم اگه یه خواهر داشتم، باهاش همینجوری رفتار می کردم     ... سپس بعد از مدت ها از ته دل لبخندی تحویل آنها داد .

_ ... و اما بقیة سؤالات ... اول یه خورده در مورد آشناییتون با ملیسا و ارتباطتون با اون واسم توضیح بدین.

پترا شروع به توضیح دادن کرد: ما تو یونان زندگی می کردیم ... پدر و مادرمون در روز به دنیا اومدن من توسط مرگخوارا کشته شدن.

قطره اشک چشمان پترا، لرزش بدن جیمز را تکمیل کرد.

_اوه! من متأسفم! واقعاً نمی خواستم ناراحتتون کنم! ببخشید!

جیمز گفت: مسئله ای نیست، هری! بگذریم!

پترا ادامه داد: از اونوقت بابابزرگ و مامان بزرگ ما رو بزرگ کردن ... اونا جزء قویترین جادوگرا هستن ... تمام کودکی و نوجوانیمون پیش اونا کلاس جادو بود ... به گفته ی خودشون، ما می تونیم از پس چند تا مرگخوار قوی بربیایم؛ البته هنوز خیلی مونده تا به اونا برسیم!

_خیلی خوبه ... خب ادامه بدین ...

جیمز پس از تکان دادن سرش ادامه داد: ما مدرسه رفتیم و جادو یاد گرفتیم. تو این سالها خونواده ی وزیر یونان بهترین دوست خانوادگیمون بودن. همة حادوگرای یونان هم به بابابزرگ به عنوان رییس شورای ریش سفیدهای یونان یا همون وایزنگاموت اینجا و به مامان بزرگ هم به عنوان معاون اولش احترام می ذاشتن ... خونواده ی وزیر یونان، جوزف، جسیکا و ملیسا ساندرز بودن ... اوضاع خوب بود تا اینکه اون روز شوم ...

صدای پترا به وضوح به لرزه درآمد.

رون و هرمیون هم که موفق به ورود به اتاق نشده بودند و در واقع به جیمز و پترا که در کنار هری بودند، حسادت می کردند، با شنیدن نصف جریانی که آخرش را خودشان می دانستند، ناراحت شده بودند. مسلماً آنها فراموش کرده بودند که طلسم سکوت را فعال کنند.

هری آرام گفت: من واقعاً متاسفم!

جیمز با قاطعیت و تحکم ادامه داد: من و پترا و بابابزرگ توی خونه کلاس داشتیم، بعدش رفتیم بازار و چند تا هدیه واسة تولد ملیسا خریدیم. بعدشم خودمون رو به خونة ساندرزها رسوندیم؛ ولی وقتی رسیدیم ...

جیمز نتوانست ادامه دهد. غرور مردانه اش به او این اجازه را نمی داد که با ادامه ی صحبتش بغض خودش را بشکند. در عوض پترا با بغض ادامه داد: وقتی رسیدیم خونه، نشون شوم مرگخوارا بالای خونه بود. اونجا رو آتش زده بودند. اجساد مادربزرگ و جسیکا و جوزف رو دیدیم؛ ولی ملیسا رو پیدا نکردیم. بعدش یه پیغام واسه ی بابابزرگ رسید و خبر حمله به وزارت رو داد. وقتی رسیدیم چندین هزار مرگخوار اونجا بودند. هیچ وقت بابابزرگ رو اونقدر عصبانی ندیده بودم. راهش رو با تیکه پاره کردن مرگخوارا باز می کرد؛ البته ما هم کمکش می کردیم. وقتی به معبد که بخش ممنوع وزارتخونه بود، رسیدیم، ولدمورت تاج رو برداشته بود و به محض اینکه بابابزرگ خواست کاری انجام بده، تاج رو روی سرش گذاشت و وزیر شد ... من خیال می کردم بابابزرگ وایمیسه و باهاش دوئل می کنه ... ولی وقتی وزارت رو از دست رفته دید، باهاش دوئل نکرد و برگشت ... من هیچ وقت نفهمیدم که چرا باهاش نجنگید ... فقط بعدش چند مرگخوار دیگه رو لت و پار کرد و اومد انگلستان ... از ولدمورت فهمیده بود که ملیسا زندس و داره شکنجه میشه و همین موضوع هم اونو بهم ریخته بود ... یه مدت توی یه آپارتمان کوچیک بودیم تا اینکه امروز ...

جیمز حرف او را قطع کرد و ادامه داد: تا اینکه امروز اون کثافتی رو دیدیم که نزدیک به صدتا مشنگ رو به خاک و خون کشیده؛ ولی به خاطر وزارت احمق اینجا، آزاده بیاد مدرسه!

هری با تعجب پرسید: یعنی مالفوی مثل پدرش مشنگ کش شده؟

پترا به سرعت گفت: اون نه! منظورش اون عجوزه ی هرزه پارکینسونه!

هری با تعجب گفت:

_فکر نمی کردم تا این حد پست شده باشه ... خودم انتقام اونا رو می گیرم ... نگران نباشین!

جیمز گفت: فعلاً تو نباید کاری بکنی هری ... اون از جانب وزارت مرگخوار نیست ... چون نشان شوم نداره ... گرچه ما می دونیم ولدمورت کاری کرده که بشه نشان شوم رو مخفی کرد.

هری با بی صبری ای که برای کسب اطلاعات داشت، پرسید: خب امروز چی شد؟

پترا با حوصله جواب داد: وقتی ما رسیدیم، تو در حقیقت در حال شکنجه شدن بودی، شکنجة ذهنی ... بابابزرگ و آقای دامبلدور کار مالفوی رو تأیید کردن ... مگه تو چی کار کرده بودی؟

_من از اون طلسمی که پیتر پتی گرو باهاش دوازده تا مشنگ رو تیکه تیکه کرد، استفاده کردم. حقم بود شکنجه بشم؛ اما من از اون عوضی شکست خوردم. اون با من بازی کرد، منو تحقیر کرد، من هیچ شانسی در برابر ولدمورت ندارم ...

رنج تحقیر و شکست تمام وجود هری را دربرگرفت. باز هم دو دست گرم لرزش وجودش را از بین بردند.

_به مرلین قسم که انتقام می گیرم ... آخرش یه روز اونو شکست میدم ...

جیمز لبخندی زد: حقا که هری پاتری و مثل پاترها کله شق!

پترا غرید: جیمز ادب داشته باش!

مجادله ی آنها باعث شد که رون و هرمیون دعوای خود را به یاد بیاورند و کمی از هم دور شوند؛ ولی از طرف دیگر لبخندی کمرنگ بر لبان هری راه یافت. پترا رویش را از جیمز برگرداند و گفت:

_ داشتیم می گفتیم ... تو به خاطر طلسمت شکنجه شدی و معلومه که نباید دیگه ازش استفاده کنی!

هری غرید: چند نفر استثنان!

جیمز با لبخندی گفت: همینه!

پترا با یادآوری بلایی که سرمادربزرگش آورده بودند، با خود گفت: ((بر منکرش لعنت!))

سپس ادامه داد: حافظه ی همه رو به جز ما و محفلی ها اصلاح کردن تا دراکو هنوز پیش ولدمورت یه مرگخوار شناخته بشه.

هری سریع گفت: اینا همش فیلمه ... اون صد درصد و در همه جا مرگخواره ... اون واسه ی جاسوسی اومده ... مثل اون اسنیپ کثافت ... همون تجربه واسه ی هفت پشتمون کافی بود ...

_نه هری ... اون ملیسا رو مخفیانه از چنگ مرگخوارا نجات داده؛ البته الان چهرة ملیسا رو تغییردادیم تا جاسوسهای ولدمورت نفهمن اون دختره که تو هاگوارتزه، همون ملیساست! اسمش هم شده "سانیا اسپنسون"  موهاش هم نارنجی و چهرش هم عوض شد.

هری با تعجب و دلسوزی پرسید: یعنی اون همیشه باید معجون چندعصاره بخوره؟

پترا نگاهی به جیمز انداخت و وقتی که جیمز با سرش تأیید کرد، هر دو چوب هایشان را به سمت در گرفتند و لحظه ای بعد دو قامت پشت آن نمایان شدند. هر دو شخص پشت در کاملاً وحشت کردند؛ ولی لحظه ای بعد احساس شرمندگی سرتاپای وجودشان را فرا گفت. هری چند لحظة اول را با تعجب سپری کرد؛ ولی به سرعت خشم جای تعجبش را گرفت: اصلاً ازتون انتظار نداشتم!

هرمیون در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، آرام گفت: ببخشید!

پترا پادرمیانی کرد: من خودم می دونستم اونا پشت درن ... عمداً طلسم سکوت رو فعال نکردم تا اونا هم ماجرا رو بفهمن ...

نگاه رون و هرمیون سرشار از تشکر شد.

پترا ادامه داد: گرچه کار خوبی هم نکردن!

هر دو نگاههایشان را برگرفتند.

هری با خشم غرید: از حالا به بعدش رو دیگه نمی شنوین! پس لطفاً برین بیرون!

بدن هرمیون به لرزش افتاد: اما هری ... تو رو خدا ... خواهش می کنم این کا رو با ما نکن ...

هرمیون نگاهی ملتمسانه به پترا انداخت، بلکه راه چاره ای پیدا کند.

پترا آرام به هری گفت: بذار بمونن!

هری که نگاه ملتمسانة همه را بر روی خود احساس می کرد، به ناچار موافقت کرد.

_خب داشتین می گفتین!

رون و هرمیون به پهنای صورتشان لبخندی زدند. پترا توضیح داد:

_می خواستم بگم که اون و همچنین ما به لطف پروفسور آلبوس دامبلدور، بابابزرگ و آقای دامبلدور نیازی به معجون چندعصاره نداریم. اونا وقتی با هم دوست بودند یه گروه سه نفرة بسیار قوی تشکیل داده بودن که بزرگترین کابوس مرگخوارا شده بود. ولدمورت فقط یه راه رو برای شکست اونا پیدا کرد ... تفرقه!

هری با تعجب گفت: تفرقه؟ مگه اونا بچه بودن که به همین راحتی متفرق بشن؟

_آلبوس دامبلدور و بابابزرگ نه؛ ولی آقای ابرفورث دامبلدور ...

_ابرفورث؟؟؟

_متأسفانه بله! اون گول ولدمورت رو خورد ... مرگخوار نشد؛ ولی از این گروه جدا شد و واسة کسب قدرت به مسافرت رفت. جادوی سیاه یاد گرفت و این باعث شد که ولدمورت بره سراغش. اونا با هم دوئل کردن و ابرفورث توی اون دوئل نعمت پدر شدن رو واسه ی همیشه از دست داد!

هرمیون با تأسف گفت: وای چه بد ...

_آره، خیلی بد بود! بعدش هم به مهمون خونة سرگراز رفت. یه شاگرد داشت که قدرت خیلی زیادی داشت. هیچکس هویت اون رو ندونست. اون همین نقابداریه که همیشه باهاشه!

_تو هم نمی دونی کیه؟

جیمز گفت: نه، ولی بابابزرگ می دونه ... اما خب نمیگه ...

پترا ادامه داد: بابابزرگ خواست بره سراغ ابرفورث؛ ولی قبل از اینکه بره، فهمید که اون خودش به میدون جنگ برگشته و رئیس محفل شده ...

_چرا بابابزرگتون رییس نشد؟

_اینو باید از فوکس بپرسی، اون خودش صاحبش رو انتخاب می کنه!

هری سؤال دیگری پرسید که ذهنش را آزار می داد: شما واقعاً به اون مالفوی لعنتی اعتماد کردین؟

_اونا بهش اعتماد کردن ... کاری از دست ما ساخته نیست، گرچه ما هم مخالفت نکردیم!

ناگهان خشم هری اوج گرفت: خودم می کشمش!

هری به یاد آورد که از بحث اصلی خارج شده اند.

_خب اصلاً معجون چند عصاره چه ربطی به اون گروه داره؟

جیمز توضیح داد: اونا با هم اختراعات و اکتشافاتی داشتن ... از جمله طلسم اژدهای آتشین که قدرت زیادی می طلبه!

هری که طلسم را از نزدیک دیده بود، گفت: می دونم ... من خودم توی نبرد غولها بودم ...

پترا ادامه داد: یکی از کارای دیگشون دستکاری توی طلسم سرخوردگی بود ... اونا کاری کردن که یه آدم بدون معجون بتونه تا هر وقت که دلش بخواد به هر چهره ای تغییرشکل بده!

رون نفسش را حبس کرد: این که محشره ...

هرمیون هم که دست کمی از رون نداشت، اضافه کرد: ... و البته خیلی هم خطرناک!

پترا تصدیق کرد: دقیقاً! اونا این راز رو بین خودشون نگه داشتن تا ولدمورت ازش بویی نبره؛ چون طلسم سرخوردگی نمی تونه یه جادوگر مثل ولدمورت یا اسنیپ (خون هری ده درجه داغ تر شد) رو فریب بده، به خاطر همین استفاده ی مکررش باعث میشه لو بره و سودی به عنوان یه سلاح در برابر دشمن نداشته باشه.

هری پرسید: شما روش انجامش رو بلدین؟

_اگه نمی دونستیم پس چه جوری جلو روت تغییرشکل دادیم؟ آره می دونیم ... ولی نمی تونیم بهت بگیم تا زمانی که توی تغییرشکل به اندازه ی کافی به مهارت برسی؛ نه حتی یه لحظه زودتر!

هری موافقت کرد و سپس ادامه داد: اختراع خیلی جالبیه ... واقعاً خیلی به دردمون می خوره ... تمام سعیم رو می کنم تا بابابزرگت رو راضی کنم که بهم یادش بده ...

_اینش دیگه با خودته ... اگه مثل ما ده سال پیشش آموزش ببینی، مطمئناً بهت یاد میده!

هرمیون لبخندی زد: اگه شده صد سال هم زجر می کشم تا یادش بگیرم!

پترا توضیح داد: هرمیون جان! باید اینو قبول کنی که مردم خودشون رو می کشن تا بابابزرگ بهشون آموزش بده؛ ولی وقت اون باارزش تر از این کارهاست!

لبخند هرمیون خشکید.

هری با لحنی آرام گفت: اون احمق های محفل تجربة اسنیپ رو فراموش کردن! حقشونه اون مالفوی عوضی همشون رو به ولدمورت بفروشه!

رون غرید: حواست باشه چی میگی، رفیق! چند تن از اعضای خونواده ی منم عضو محفلن ... لطفاً جمع نبند!

پترا حرف او را قطع کرد: فکر نکنم عشقش به ملیسا بذاره همچین کاری بکنه، هری!

هری پوزخندی زد: عشق؟ اون عوضی چه می دونه عشق چیه؟ اونم مثل بقیة جاسوسهای ولدمورت تو محفله، با این تفاوت که هنوز حماقت محفلی ها به جایی نرسیده که بخوان اون رو عضو محفل کنن!

جیمز توضیح داد:

_هری یه چیزی رو باید بدونی ... ولدمورت توی محفل هیچ جاسوسی نداره! محفل از همة جاسوس ها پاکسازی شده و کاملاً مطمئنه ... هزار تا طلسم انجام دادن تا از این موضوع مطمئن شدن، تازه فوکس هم کمکشون کرده ... ضمناً اگه قرار نبود دراکو مرگخوار بمونه، الان عضو محفل شده بود! ولدمورت اون رو به عنوان جاسوس فرستاده هاگوارتز، اما الان شده جاسوس ما، جاسوس دو جانبه!

هری با حالتی آمیخته از خشم و تمسخر گفت: خوبه که هنوز چند ماه بیشتر از ماجرای اسنیپ کثافت نگذشته!

سپس با پوزخندی ادامه داد: بعد هم یه روزی مرگخوارا حمله می کنن هاگوارتز، دراکو هم ابرفورث رو می کشه!!! اونوقت به پاترها میگن احمق!!! به مرلین قسم ما اینقدرا هم دیگه خنگ نبودیم!!! بعدش نوبت کدوم مرگخواره که بشه جاسوس دو جانبه؟

پترا آرام گفت: ببین هری ... این موارد به من و جیمز ربطی نداره! می تونی به بابابزرگ بگی؛ اما لطفاً سر ما غر نزن!

هری با سر موافقت کرد و معذرت خواهی کوتاهی انجام داد. سپس پرسید: میشه بگین این طلسمی رو که باهاش در رو اینطوری بستین، چیه؟

پترا توضیح داد: جزء جادوهای سفیده،  وردش "سناروتو" هست و انرژی زیادی هم می گیره ... هیچ باطل کننده ای نداره، مگه اینکه در رو با جادوی سیاه بشکنن یا اینکه خودت بخوای طلسم رو باطل کنی که واسه ی باطل کردنش خواستن انجام دهنده ی طلسم کافیه ... ضمناً واسه ی انجام این طلسم باید از صمیم قلب بخوای که در رو ببندی تا طلسم نیروی سفیدت رو احساس کنه.

هری چوبش را کشید. چند لحظه تمرکز کرد. از ته قلبش در بسته را درخواست کرد و ...

منظره ی خانه ای در برابرش ظاهر شد. تمام فضای خانه قرمزرنگ به نظر می رسید. جای جای خانه نشان گریفیندور دیده میشد. فضای خانه مخلوطی از رنگ های قرمز و طلایی بود که در ساختار نشان گریفیندور از آنها بیش از بقیة رنگ ها استفاده شده بود. مطمئناً اولین چیزی که با دیدن فضای خانه برای بیننده تداعی میشد، گریفیندوری بودن ساکنین این خانه بود. دسته گلی بر دیوار اتاق نشیمن آویخته شده بود که با گل های رزش چشم نوازی می کرد. مجسمه ای از یک گریفین بزرگ هم در گوشه ی آن خودنمایی می کرد. قاب عکسی بزرگ که در آن زوج عاشقی در آغوش هم می رقصیدند و تصویری از یک شوالیه با زرهی آهنین که تمام بدنش را پوشانده بود و شمشیری بزرگ را در دست داشت، تنها تابلوهایی بودند که بر روی دیوار ضلع شمالی اتاق آویخته شده بودند، گرچه در ضلع های دیگر تابلوهای متعدد دیگری نیز به چشم می خورد؛ ولی شلوغ نبود و با گل هایی که جای جای سطح قاب ها رو پوشانده بودند، سلیقة منحصر به فرد صاحب خانه را به وضوح نمایان می کرد. هلال بزرگی سرتاسر دیوار ضلع غربی را که ورودی آشپزخانه محسوب میشد، دربرگرفته بود. در دو محل اتصال هلال به دیوار دو نشان گریفین در حال غرش دید میشد که به آن جلوه ای اشرافی می داد. هیچ در و دیواری بین اتاق نشیمن و آشپرخانه وجود نداشت و فقط همان هلال و نشانها مرز اتاق و آشپزخانه را تعیین می کردند. آشپزخانه هم پر از وسایل مشنگی - جادویی بود. لباسشویی جادویی که لباس ها را در چند ثانیه می شست و خشک می کرد و دیگر وسایلی از این قبیل ...

جیمز لبخندی به لی لی زد. لی لی که هیچگاه عادت نداشت حرکات عاشقانة شوهرش را بدون پاسخ بگذارد، لبخندی به پهنای صورتش زد. شکمش کمی برآمده بود. در همین حال که جیمز و لی لی به هم نزدیک می شدند، صدایی به گوش رسید: سلام! من اومدم!

هر دو با وحشت به عقب پریدند. لی لی عصبانی با لحن مالی ویزلی مانندش غرید:

_سیریوس بلک! به تو یاد ندادن وقتی می خوای به جایی وارد بشی، اول باید در بزنی؟

سیریوس با لبخندی شیطنت آمیز گفت: این که شامل خونه ی خود آدم نمیشه!

این حرف سیریوس باعث شد لی لی حرص بخورد؛ ولی جیمز مخفیانه چشمکی به سیریوس زد و آرام گفت: حقا که غارتگری!

_افتخار می کنم!

چند لحظه بعد، سیریوس که از سلامت کامل بچه در شکم لی لی مطمئن شده بود، خداحافظی کرد و با چشمکی دوباره به جیمز، از خانه خارج شد. لی لی هم از خدا خواسته جیمز را با خود به اتاق خواب برد و مشغول عاشقانه بوسیدن او شد .

_هری ... چرا جواب نمیدی؟ چِت شده؟ .... هری .... حواست کجاست؟

هری با وحشت از جا پرید. نگاهی به اطراف انداخت و پس از چند ثانیه متوجه شد که در چه حال و چه مکانی بوده است. هرمیون با وحشت او را صدا میزد. رون و جیمز مثل گچ سفید شده بودند. پترا هم حقیقتاً وحشت کرده بود. چند لحظه طول کشید تا اینکه هری اتفاقات صبح و همچنین چند لحظه پیش را به یاد آورد.

دیدن یکباره ی خاطره ای که به قطع متعلق به خودش نبود، مایة تعجب او بود. چه دلیلی وجود داشت که هری آن خاطره را ببیند؟

بعد از چند لحظه او دوباره تمرکز کرد و چوبش را کشید. وقتی مطمئن شد که تمرکزش به حد کافی رسیده است، آرام زمزمه کرد: سناروتو!

در کوپه کوبیده و قفل شد، البته این بار با اندکی صدا!

پترا جیغ کشید. جیمز هم مبهوت ماند. هرمیون هم همان حالت جیمز را داشت؛ ولی رون چیز خاصی نفهمیده بود!

هرمیون با ناباوری پرسید: هری! تو جادوی سفید انجام دادی؟

_من همون کاری رو کردم که پترا گفت ... فکر نکنم اشتباه کرده باشم!

پترا آرام گفت: نه اشتباه نکردی؛ ولی تو کاری رو کردی که ما بعد از چهار ماه مقدمه چینی، تازه یاد گرفتنش رو شروع کردیم!

هری با تعجب گفت: یعنی این طلسم اینقدر واسه ی شما سخت بوده؟

_این طلسم نه، بلکه کلاً جادوی سفید نیاز به مقدماتی داره که تو بدون اونا انجامش دادی ... کاری که در حالت عادی غیرممکنه!

برقی کوتاه از غرور در چشمان هری درخشید؛ ولی خیلی زود خاموش شد: چه فایده؟ وقتی نتونم از پس یه عوضی مثل مالفوی بربیام به چه دردی می خوره؟

هرمیون دلجویانه گفت: اوه هری! فراموشش کن! مطئنم یه روزی جبران می کنی و شکستش میدی!

_امیدوارم؛ ولی مطمئنم اون روز نزدیک نیست!

هرمیون سری به نشانة نارضایتی تکان داد. این هری در برابر ولدمورت کاری از پیش  نمی برد. باید درست میشد! باید کاری می کرد! چوبش را بالا آورد و پاترونوسی فرستاد؛ سپس اشاره ای به جیمز و پترا کرد. چند لحظه بعد، در کوپه به صدا در آمد. هری اراده کرد که در را باز کند و خواستن او با باز شدن در مصادف بود. جینی آرام وارد کوپه شد و بقیه به سرعت از کوپه خارج شدند. رون خواست اعتراض کند؛ ولی نگاه وحشتناک و عصبانی هرمیون او را ساکت کرد. هری هم خواست به دنبال آنها خارج شود؛ ولی جینی دست او را گرفت. صدای قفل شدن در به هری فهماند که کارش تمام است ... جینی لبخندی به هری زد، گویا تمامی اتفاقات اخیر را از یاد برده بود: سلام هری! حالت چطوره؟

هری در بد مخمصه ای قرار گرفته بود. نمی دانست باید چه کار کند تا بعداً پشیمان نشود ... لبخندی مصنوعی زد و در پاسخ او گفت:

_سلام جینی! خوشحالم که می بینمت! اگه تو خوب باشی، منم خوبم!

جینی بسیار خوشحال شد، گویا دنیا را به او داده بودند. لبخندی دلربا و ملیح زد که حقیقتاً دل هری را به لرزش درآورد. همانگونه گفت: ممنونم!

هری شدیداً احساس تشنج کرد. در دلش دعا می کرد که هرچه سریع تر از این حالت خارج شود. دندان هایش به لرزش در آمده بودند و هری هم به جای اینکه انرژی اش را برای تفکر مصرف کند، آن را صرف کنترل دندان هایش می کرد، گرچه لرزش دست و رنگ سفید صورتش در هر صورت حال او را لو می داد.

جینی با لحن آرامش گفت: چیه هری؟ چرا رنگت پرید؟ یعنی من اینقدر ترسناکم؟

_نه، این چه حرفیه که می زنی؟ تو خیلی هم خوبی!

_ولی وضعت چیز دیگه ای رو نشون میده!

هری محتاطانه گفت: خب ... راستش درست نیست یه دختر که با پسری دوست شده، با یه پسر دیگه تنها باشه! مخصوصاً اگه اون یه دختر جینی ویزلی باشه که اگه ارتش برادرانش بفهمن، اون پسره رو به صلابه می کشن!

جینی با ناراحتی گفت:

_این چه حرفیه که می زنی هری؟ قبلاً شجاعتر بودی! اصلاً برادرای اون دختره رو بسپار به من!

_باور کن جینی، این فرق می کنه ... مسئله تنها برادرات نیستن، مسئله اینه که تو هنوز واست زوده که وارد میدون جنگی بشی که هر روز تعداد زیادی انسان توش می میرن!

_مگه من بچه ام؟ چند ماه دیگه هفده ساله میشم ... چند ماه دیگه از هاگوارتز فارغ التحصیل میشم ... چند ماه دیگه یه آدم بالغ و کامل میشم ... این چند ماه رو تو ازم محافظت کن!

هری که این جینی را با توصیفات هرمیون کاملاً مغایر می دانست، پاسخی را داد که خود از آن منفور بود، ولی مصلحت اینگونه ایجاب می کرد که این درد را به جان بخرد: یه نفر باید از خود من محافظت کنه ... ضمناً تو دوست پسری داری که دوستت داره، قهرمان کوییدیچه، آدم محکمیه و اون به خوبی ازت محافظت می کنه ... دیگه چی می خوای؟

_من تو رو می خوام! همون هری ای که بعد از بازی کوییدیچ، دوست پسرم شد. همونی که بهم گفت وقتی منو داره، احساس شادمانی و قدرت می کنه ... همون هری که لب دریاچه منو بوسید!

_با مرگ دامبلدور، اون هری هم مُرد، جینی! این هری با خودش عهد کرده که عشق دختر یه موقرمز رو تو قلبش نگه داره! این هری با خودش عهد کرده که تا زمانی که شر یه مار عوضی رو از رو زمین کم نکرده، زندگی نکنه!

_آخه چرا هری؟ چرا؟ چرا داری میذاری اون مار عوضی که خودت میگی، زندگیت رو خراب کنه؟ تو می تونی از پسش بر بیای ... فقط اگه بخوای!

_حتی اگه هم بخوام، پای یه پسر دیگه به نام ویکتور کرام در میونه!

_ازش جدا میشم!

_تو این کار رو نمی کنی جینی! می خوای دل اونم بشکونی؟ میری باهاش ازدواج می کنی و خوشبخت میشی ... فراموش می کنی که هری پاتر کیه و چه کارس!

جینی به هق هق افتاد: به خدا نمی تونم هری ...

_باید بتونی جینی! باید محکم باشی تا روزگار تو رو نشکنه!

سپس هری دل شکسته برگشت و ضربة محکمی به در زد. پترا که فهمید صحبت آنها به پایان رسیده است، به امید موفقیت در را گشود؛ ولی وقتی چهرة شکسته و فرتوت هری و چهره ی گریان جینی را دید، فهمید که نقشه شان نتیجة عکس داده است. آهی کشید و از جلوی در کنار رفت تا هری خارج شود: کجا می خوای بری؟

_آسمون!

هری بدون توجه به نگاه های متعجب آن ها، به سمت واگن بعدی حرکت کرد. اولین کوپه ای که توجهش را جلب کرد، کوپه ای بود که لونا، نویل، دین، ارنی و دختری با موهای نارنجی در آن بودند. دخترک شباهت زیادی به جینی داشت، با این حال هری او را نشناخت. چند لحظه ای طول کشید تا سخنان پترا را به یاد آورد؛ این دختر ملیسا یا به عبارتی سانیا بود؛ ولی پس دراکو کجا بود؟ جوابش را در اولین کوپة واگن بعدی یافت، کوپه ای که پُر از  اسلیترینی های منفور بود که همگی از هنرهای دراکو در دوئل با هری تعریف می کردند و او هم با پوزخند مغرورانه اش برایشان سر تکان می داد و حرفشان را تأیید می کرد. پنسی لبخندی وحشتناک بر لب داشت و با یقة بازش سعی در جلب توجه دراکو داشت. هری که شکست خود را به یاد آورده بود، با حالتی عصبانی چوبش را در هوا گرفت:

_آکیو فایربولت!

جاروی پروازش که تنها همدمش در تنهایی چند روز اخیر بود، زوزه کشان در دستانش قرار گرفت. چوبدستش را به سمت شیشه ی قطار گرفت: ریداکتو!

پاهایش را به زمین کوبید و با جهشی از شیشة شکسته خارج شد و سپس با "ریپارو" شیشه را تعمیر کرد. با جهشی دیگر اوج گرفت و در بالای قطار، در جهت حرکت قطار و با همان سرعت به حرکتش ادامه داد.

******************

اسنیپ تعظیم بلندی کرد: لرد سیاه جاودان باد!

_حرفتو بزن!

اسنیپ پس از بوسیدن لبه ی ردای ولدمورت گفت: قربان! وزارت های جادوی آلبانی، یونان، مقدونیه، مونته نگرو، رومانی و مولداوی رو شکست دادیم و دو برابر نیروهای کشته شده، نیروی جدید جذب کردیم ... روز به روز تعداد مرگخوارامون بیشتر میشه و متعاقباً قدرت ما هم بیشتر!

_بد نیست! به کارتون ادامه بدین!

_قربان، من پیشنهادی دارم ...

_چه پیشنهادی؟

_قربان ... به نظر من فعلاً باید با برده هایی که گرفتیم، پایگاه های دیگه ای بسازیم ... اینطوری هم مرگخوارامون مجبور نمیشن از اینجا حمله کنن و هم امکان لو رفتنمون کمتر میشه ... با برده هایی که ما داریم، در مدت یک ماه می تونیم سیصد و پنجاه روستا رو پاکسازی کنیم و به جای اونا پایگاه های خودمون رو بسازیم.

_نقشه ی خوبیه ... امیدوارم موفق بشین؛ چون اگه نشین به همین اندازه سخاوتمند نخواهم بود؛ ضمناً هیچ جسدی رو بلااستفاده نذاین ... منظورمو که می فهمی سوروس؟

لبخند شومی بر لبان اسنیپ نقش بست: البته قربان!

******************

طنین آواز پرندگان و جیک جیک گنجشکان در محوطه ی جنگلی میانه ی راه، صدای بخار قطار را خوشایندتر می کرد و از خشونت آن می کاست. هوا کم کم رو به گرمی می رفت؛ زیرا خورشید به تدریج به یاد می آورد که در نزدیکی های ظهر نباید بیکار بماند. هری به سرعت در بالای قطار پرواز می کرد و نمی دانست که کلّ معلمین حاضر در قطار به دنبال او می گردند ... البته این جستجو فقط تا زمانی ادامه داشت که چشم جادویی مودی هری را در بالای قطار یافت. بلافاصله پاترونوسی را برای او فرستاد تا به قطار بازگردد؛ ولی گوزن نقره ای هری هم که پیام لجبازی و یکدندگی او را در برداشت، پاسخ منفی او را بازگرداند. مودی و ابرفورث پیوسته از کله شقی خانوادگی پاترها غر می زدند؛ ولی ریموس لوپین تبسمی بر لب داشت و هرچه بیشتر فکر می کرد، بیشتر به شباهت انکارناپذیر هری با پدرش پی می برد. نیکولاس و دو نوه اش هم به همراه رون و هرمیون در یک کوپه جمع شده بودند. چهار جوان نگران بودند؛ ولی لبخندی بر لبان نیکولاس به چشم می خورد: اون یه پاتره! نباید واسه ی کارهاش دنبال دلیل و منطق بگردین! همشون همینجوری بودن، توی جوونی کله شق ترین و در پیری عاقل ترین!

هری همچنان پرواز می کرد و از سرعتش لذت می برد. پرواز لذت همیشگی او بود و او را به هیجان می آورد. همچنان لذت می برد تا اینکه ...

صدای ده ها آپارات شنیده شد. هری وحشت کرد. بلافاصله با پاترونوسش خبر حمله ی مرگخواران را به لوپین داد. لحظه ای بعد پنجاه مرگخوار که حدوداً پانصد متر از قطار عقب بودند، با جاروهایشان به پرواز در آمده و به سمت قطار آمدند. محافظین قطار هم با جاروهایشان از پنجره ها بیرون زدند. گروه محافظین ده نفره که چهار نوجوان هم جزء آنها بودند، به مقابلة مستقیم با گروه پنجاه نفره ی مهاجمین پرداختند. سردسته ی مهاجمین دستور داد: حمله!!!

این صدا خون هری را به جوش آورد. خشم سرتاپای وجودش را در برگرفت. پنجاه طلسم به سمت مدافعین پرتاب شد؛ ولی افرادی همچون ابرفورث و نیکولاس کسانی نبودند که با این طلسم ها از دور کنار روند. همة طلسمها را برگشت دادند و در نتیجه چند مرگخوار نفس آخر زندگی را کشیدند؛ اما هری متوجه هیچ چیز نبود! خون جلوی چشمانش را گرفته بود! خاطره ی سقوط پدرخوانده اش به زیر طاق نما برایش زنده شده بود. با خشم غرید: بلا!!!

سردسته ی مهاجمین به سرعت به سمت او برگشت و متوجه او شد: اون پسر پاتره، بکشیدش!

غریب به چهل طلسم سبزرنگ به سمت او روانه شدند؛ اما هری یک بازیکن حرفه ای کوییدیچ بود. با جهشی از همه ی طلسمها گذشت. رون سوتی به نشانه ی تحسین کشید. همین موضوع باعث شد از طلسم مرگ یکی از مرگخواران غافل شود. چارلی طلسم را از یک متری او بازگرداند و این موضوع باعث نگاه تشکرآمیز رون شد.

بلا و دیگر مرگخواران بی وقفه به سمت هری طلسم می فرستادند و این موضوع به نفع گروه مدافعین بود؛ زیرا طلسمهایشان با هیچ سپر یا دفاعی روبرو نمی شدند و مرگخواران هم آنقدر احمق بودند که هنوز به سمت هری طلسم می فرستادند. وقتی حدود بیست نفر از مرگخواران لت و پار شدند، دستور عقب نشینی از جانب بلاتریکس صادر شد، بدون اینکه به هیچ کدام از مدافعین آسیبی رسیده باشد. هری که به خوبی می دانست حتی از جیمز و پترا هم مفیدتر واقع شده است، بادی به غبغب انداخت و با لبخندی واقعی، چشمکی را نثار جیمز نمود. قطار در حال عبور از جادة مشرف به چمنزار بود، همان جاده ای که در سال دوم به همراه رون با ماشین از فراز آن گذشته بود.

در این میان چهره ی هرمیون درهم بود. پترا دلیل این موضوع را از او پرسید و او پاسخ داد:

_زیادی آسون بود!

هری هم موافق بود: راست میگه، زیادی آسون بود!

هری این را گفت و در همان لحظه هرمیون که مهارتی در جاروسواری نداشت و تاکنون نیز به زحمت خود را بر روی جارویش نگه داشته بود، کنترل جارویش را از دست داد و این باعث شد با سرعت به سمت زمین سقوط کند. هری جهشی بلند و سریع کرد و او را گرفت؛ ولی ناگهان از زیر پل قطار، چشمش به توده ی سیاهرنگ متحرکی افتاد. با وحشت فریاد زد: مرگخوارا نرفتن! اونا اونجان!

انفجار بزرگی رخ داد و قسمتی از پل فرو ریخت. صدای خندة نفرت انگیز بلا صدای بعدی بود که به گوش او رسید. همه به آن سمت جهیدند؛ ولی مرگخواران آپارات کردند. قطار به سمت شکستگی پل نزدیک میشد ... اگر به همین گونه ادامه پیدا می کرد، قطار وارد شکستگی میشد و ...

... جینی !!! ... او نیز در قطار بود!!! ...

قلب هری از تپش افتاد. فریاد زد: نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

همه به آن سمت پرواز کردند و به شکستگی رسیدند. نیرویی غریزی باعث شد هری چوبش را بالا بیاورد. تصویر جینی جلوی چشمش بود. او در قطار و در معرض مرگ بود ... نباید اینگونه میشد!

_وینگاردیوم لِویوسا!

تمامی قطعات شکستة پل بالا آمدند. رودخانه ی عرق هری با ریختن بر روی دره ی زیر پایش، آبشار زیبایی را به وجود آورد. پس از چند ثانیه نفسش بند آمد. تمامی قدرت و انرژی او فقط باعث شده بود که نزدیک به یک متر همة قطعات پل بالا بیایند و مطمئناً بیش از یک دقیقه هم نمی توانست دوام بیاورد. احساس می کرد که یک تُن را با دستانش بلند کرده است. نُه نفر دیگر با تعجب، قدرت او را تحسین می کردند تا اینکه نیک پرتوی سفیدرنگ خود را به هری اتصال داد. بلافاصله هری فوران انرژی را در بدنش احساس کرد و این قضیه با بالاتر آمدن قطعات اثبات شد. سایرین نیز همین کار را انجام دادند. همه به جز رون که درست نمی دانست چگونه باید این کار را انجام دهد. هرمیون رو به او فریاد زد:

_ریفرندو ... روی انرژیت تمرکز کن رون ...

رون با تمرکز بر روی انرژی درونش، ورد مربوطه را خواند و پرتوی سفیدرنگ او حتی از هرمیون هم ضخیم تر بود.

قطار بسیار نزدیک شده بود. هری هم همچنان انرژی اش را مصرف می کرد تا بتواند قطعات را به پل برساند. هرمیون فریاد زد: سعی کن هری! چیزی نمونده!

هری در اوج ناامیدی از نجات سرنشینان قطار بود؛ ولی وقتی که دوباره به یاد آورد که جینی در قطار است، جانی تازه یافت و قطعات سنگی نیز با جهشی به مکان خود رسیدند. مغز هری کاملاً هنگ کرده بود و ورد تعمیر اجسام را اصلاً به یاد نمی آورد؛ ولی شانس بزرگ او این بود که هرمیون به خوبی او را می شناخت: ریپارو هری! ریپارو!

این ندای ذهنی مغز هری را به کار انداخت. چوبش را دایره وار چرخاند و فریاد زد: ریپارو!

قطعات چرخیدند و یک به یک در جای خود قرار گرفتند و تودة آن ها هم هنوز در حال چرخش بود. قطار به صدمتری رسیده بود و تا چند ثانیة دیگر به قطعات در حال چرخش برخورد می کرد؛ اما باز تصویر جینی در ذهن هری به چرخش توده سرعت داد و وقتی قطار به چند متری رسیده بود، بالاخره قطعات پل در جای خود آرام گرفتند و قطار به سرعت و سلامت از آن گذشت. لبخندی بر لبان همه نقش بست. هرمیون با شوق فریاد زد:

_خدا رو شکر ... به خیر گذشت ... کارت عالی بود هری!

... و این آخرین حرفی بود که هری شنید. لحظه ای بعد دنیا در نظر او تیره و تار شد و سپس احساس سقوط کرد. همینطور سقوط کرد تا اینکه در دستانی گرم آرام گرفت. یک لحظه چشمانش را باز کرد تا ناجی اش را بیابد؛ ولی نقاب صورت او مانع شناخت هویتش شد، با این وجود گرمای وجودش هری را به اوج آرامش رساند. هری برای اولین بار توانست صدای او را بشنود، صدایی بسیار آشنا ...

_جیمز بهت افتخار می کنه هری!

 

گزارش تخلف
بعدی