در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل بیست و هفتم

فنّ فرار

_اکسپکتو پاترونوم!

_احمق بی عرضه! ده سال دیگه هم تمرین کنی، بعید می دونم که با این استعدادت بتونی پاترونوس بسازی!

اخم های سانیا درهم رفت و نشانه های خشم تا حدودی بر چهره ی دراکو سایه انداخت؛ ولی او دیگر در مهار چنین احساساتی استاد شده بود.

******************

هری ذهن ارنی را در برابر دیدگانش تصویر کرد. فضای خارج از ذهن او را خلاء کامل تصور کرد و فقط بر محوطه ی ذهن او تمرکز کرد. با یک فشار زیرکانه به ذهن او نفوذ کرد و با دیواره ای از جنس آب روبرو شد. در نبرد قدرت آن دو، هری پیروز شد و دیوارة ذهن ارنی را درهم شکست. تلاش های ارنی برای بیرون انداختن هری از ذهنش با مواجهة سرسختانة هری همراه شد. تلاش های ارنی نتیجه ای دربر نداشت ...

******************

همة دانش آموزان در محوطة زمین کوییدیچ ایستاده بودند و به صحبت های ویکتور گوش می دادند.

_فنّ فرار ... تا حالا هر چیزی رو که در کلاس من آموختین، پرواز با جارو و افزایش سرعت عمل بوده؛ اما دلیل تشکیل این کلاس از جانب مدیر مدسه آموختن روش فرار از دشمن در مواقع نیازه ... پس شما باید یاد بگیرین که از آموخته هاتون برای فرار استفاده کنین. برای این کار باید به چند نکته توجه کنین که بر روی هر کدام از اونا مفصّل کار می کنیم ...

 

ویکتور کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:

_نکته ی اول اینه که باید زمان تمرکزتون رو پایین بیارین و سعی کنین که در حداقل زمان، بیشترین حدّ تمرکز رو بدست بیارین ... نکتة دوم اینه که نشونه گیری طلسم ها در سرعت رو با دقت و صحت انجام بدین که البته کار خیلی سختیه ... نکته ی سوم جاخالی دادنه ... شما نباید بذارین هیچ طلسمی بهتون برخورد کنه، چون ممکنه سقوط کنین ... نکته ی چهارم هم شتابه ... شما باید بتونین بلافاصله از حالت سکون بیرون بیاین و فرار کنین ... پس چهار نکته ای که باید رعایت بشن، اینا هستن: تمرکز، نشونه گیری، جاخالی، شتاب! کسی که این چهار اصل رو رعایت کنه، با اندکی شانس می تونه از برابر دشمنش فرار کنه ... حالا ما بر روی این موارد یکی یکی کار می کنیم ... برای هر مبحث هم یک هفته؛ بعد از اون برنامه های بعدی کلاس رو واستون توضح میدم ... اما فعلاً مبحث تمرکز!

ویکتور پس از اندکی مکث ادامه داد: شما نفوذ ذهنی رو توی کلاسهاتون یاد گرفتین ... مرحله ی اول تمرکزه ... همونطوری شروع می کنین و بعد ...

******************

چند ساعتی بود که با خود کلنجار می رفت، البته چند ساعت که نه ... چند روز ... چند ماه ... حتی چند سال ...

از همان روز اولی که فهمیده بود که پسرکی وجود دارد که ...

از همان روزی که چشم هایش در چشم های مشابه او در قالب یک عکس خیره شده بود ...

... ته دلش لرزیده بود ...

به خودش نهیب زد: اون یکی دیگه رو دوست داره ... من حق ندارم دوستش داشته باشم ... حداقل به عنوان ...

... اما دلش چیزی دیگری می گفت ...

******************

_داداشی !!! ...

پترا با ناز و حالتی بچگانه این کلمه را ادا کرد، حالتی که جیمز عاشقش بود.

_چیه عزیزم ... ای داداشت فدات بشه ... تو چقدر نازی!

صورت پترا گل انداخت. تعریف های برادرش همیشه او را به وجد می آورد. چهره اش را به حالت عادی بازگرداند و با لحنی شیرین و بچه گانه سعی کرد برادرش را برای چیزی که از او می خواست آماده و راضی کند.

_ممنونم داداش گلم ...

_وقتی اینطوری حرف می زنی خیلی شیرین میشی ... خوشگلم که هستی ... نمی دونم در وصف تو چی بگم!

چند لحظه نگاه هایشان در همدیگر قفل شد و سپس خواهر کوچکتر در آغوش برادر بزرگترش جای گرفت و به آرامی پیشانی او را بوسید.

_یه چیزی بگم داداشی؟

_بگو عزیزم! اگه به من نگی پس به کی بگی ...

_داداشی تو نمی خوای یه نفر رو واسه خودت پیدا کنی؟

جیمز با تردید پرسید: منظورت چیه عزیزم؟

_منظورم اینه که تو نمی خوای یه دختری رو واسه ی خودت پیدا کنی؟

اخم های جیمز اندکی در هم فرو رفت. به آرامی گفت:

_هنوز نه ... چرا می پرسی؟ ... جریان چیه؟

_می خوای من واست یکی رو پیدا کنم؟

_فرد خاصی موردنظرته؟

_من متوجه نگاهت به هرمیون شدم و می دونم با بقیه ی نگاههات فرق می کنه ... اینطور نیست؟

بدن جیمز به لرزش افتاد. صورتش چندین بار دچار فرایند تغییررنگ شد. تپش قلبش ده برابر شد. همیشه در رابطه با دختران مشکل داشت. حالا هم راز کوچک قلبش در نزد خواهرش برملا شده بود. خواهرش همیشه همه چیز او را می فهمید و همیشه هم درست می فهمید ... سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت ...

پترا ادامه داد: پس درست حدس زدم!

جیمز آرام به او گفت: ... اما رون دوست اونه، خود هرمیون هم اونو دوس داره. حتی اگه من به اون پیشنهاد دوستی هم بدم، باز به رون خیانت کردم ... رون دوست منه ... نمی تونم این کار رو بکنم!

این سخن همانند آب یخی بود که پیکر متشنج پترا را به ورطه ی انجماد کشاند. وقتی که جیمز چنین نقطه نظری داشت، مطمئناً برای آن چیزی که او می خواست، نمیشد روی او حساب کرد؛ البته اکنون که به برخورد جیمز می اندیشید، مثل روز برایش روشن بود که برخورد جیمز فلامل، برادر او، نباید هم چیزی جز این می بود!

******************

برنامة دور دوّم مسابقات دوئل

نویل لانگباتم                با                 رونالد ویزلی

هرمیون گرنجر           با                  پادما پاتیل

       پترا فلامل               با               اریک سایلوس

     جیمز فلامل                با                ارنی مک میلانپنسی پارکینسون            با                     هری پاتر

دنیل اسمیت                  با                    فرد ویزلی

جرج ویزلی                    با                لوسیا راورسن

   لاوندر براون                  با             زاخاریاس اسمیت

  مایکل کرنر                   با            آنتونی گلدشتاین

هانا آبوت                     با               سونیا کورگی

سوزان بونز                    با               میشل یاکسلی

  ماریتا ماریونا                  با               تری بوت        

هری نگاهی حاکی از تعجب به هرمیون انداخت: میشل یاکسلی؟

هرمیون به آرامی پاسخ داد: برادرزادة یاکسلی مرگخواره! پدرش هم مرگخوار بود که توسط آورورها کشته شد ... الان سال ششم می خونه!

هری با یادآوری شب کشته شدن دامبلدور خونش به جوش آمد.

******************

به آرامی در راهروهای خلوت و خالی هاگوارتز قدم می زد و به اتفاقات چند روز اخیر فکر می کرد. شنل نامرئی برای چنین مواقعی مناسب بود، فقط باید شانس می آورد و مودی او را نمی دید؛ وگرنه برایش گران تمام میشد. کمی قدم زد تا اینکه نجوایی آرام به گوشش رسید ... صدایی از راه دور ... صدای یک گریه ... گریه ی یک مرد ...

به آرامی پیش رفت. هر چه جلوتر رفت، صدا شدت گرفت. گریة آرامی بود؛ اما از جانب یک دختر نبود ...

_قسم به خون پدرم ... اگه یه روز به عمرم باقی مونده باشه، انتقام خونشون رو ازت می گیرم ...

این صدا برای هری چندان ناآشنا نبود ...

با خود اندیشید ... امکان نداشت که یک انسان از آنچنان درجه ای از غرور به چنین جایی رسیده شده باشد. امکان نداشت صدای منفوری را که در طول یک سال جلسات الف دال تحمل کرده بود، نشناسد. غیرممکن بود که این صدا متعلق به کسی جز زاخاریاس اسمیت باشد ...

کمی جلوتر رفت و به پنجرة کلاس رسید. با یک نگاه اجمالی، درست بودن حدسش را مشاهده کرد. زاخاریاس آرام هق هق می کرد و دندان هایش به لرزش افتاده بود. سرش را با دستانش گرفته بود و تنش هم آرام و قرار نداشت. هری آنچنان مبهوت این صحنه بود که وقتی زاخاریاس حضور یک فرد بیگانه را احساس کرد و رویش را بازگرداند، نتوانست از پشت پنجره کنار برود و زاخاریاس هم او را دید. خشم زاخاریاس به یک مرتبه اوج گرفت. با صدای بلندی همة شیشه های کلاس درهم شکستند. وقتی زاخاریاس با عصبانیت به سمت در کلاس حرکت کرد و "آلاهومورا" را اجرا کرد، در از جا کنده شد. هری متوجه شد که شنل نامرئی از سرش کنار رفته است.

زاخاریاس فریاد زد: تو خجالت نمی کشی که به حرف های من گوش می دادی؟

زاخاریاس این را گفت و از راهرو خارج شد. هری به سمت او حرکت کرد و بلند گفت:

_وایسا زاخاریاس!

_خفه شو!

_گفتم وایسا ... کارت دارم!

_منم گفتم خفه شو ... من با تو کاری ندارم!

_پتریفیکوس توتالوس!

زاخاریاس از پشت و با دست و پایی بسته بر زمین افتاد. هری ادامه داد:

_منو ببخش ... ولی نذاشتی محترمانه تمومش کنم!

_تو به چه حقی منو طلسم کردی؟ ... زود آزادم کن وگرنه اینقدر سروصدا می کنم که همه ی مدرسه بریزن اینجا! ... زود باش آزادم کن!

هری به کم حواسی خود لعنت فرستاد و طلسم سکوت را برقرار کرد.

خشم زاخاریاس بالا رفت؛ اما به ناچار صدایش رو به خاموشی نهاد.

هری به آرامی پرسید: چرا داشتی گریه می کردی؟ اتفاقی افتاده زاخاریاس؟

_به تو ربطی نداره!

_حدس من درسته که مخاطبت ولدمورت بود؟

برخلاف انتظار هری، بدن زاخاریاس به لرزش نیفتاد. فقط رگه ای از خشم در چهره اش نمایان شد.

_پس حدسم درست بوده ...

_خب که چی؟

_ ... و چرا باید یه کسی مثل تو اینطوری از ولدمورت اعلام برائت کنه؟

_فکر کردی منم مرگخوارم؟

_مرگخوار که نه ... ولی نه اینقدر هم متنفر!

_خب داری اشتباه می کنی!

_میشه بگی در مورد کی دارم اشتباه می کنم؟

این سوال پرده ی چشمان زاخاریاس را شکست. اشکی که چند ثانیه جای خود را به باریکة خشم داده بود، دوباره به جای خود برگشت. این حرکت او پاسخ بسیاری از سؤال های هری را داد. آرام دستش را دراز کرد و بر بازوی او نهاد. زاخاریاس به شدت دست او را پس زد؛ اما با توجه به چیزی که هری فهمیده بود، این حرکت کاملاً طبیعی می نمود!

_کاملاً درکت می کنم زاخاریاس ...

زاخاریاس بدون توجه به هری چشمانش را با دستانش پوشاند و به آرامی اشک ریخت. هری قطره ی اشک جمع شده در چشمانش را پاک کرد:

_زاخاریاس ... خواهش می کنم جواب سؤالمو بده ... می دونی که واسه منم چنین اتفاقی افتاده ...

_پدرم ... مادرم ... خواه ...

شدت گریه زاخاریاس بیشتر شد: خواهر کوچیکم ...

سوزشی در قلب هری ایجاد شد. حداقل در بدبختی به اندازه ی کافی باتجربه شده بود!

زاخاریاس آرام زمزمه کرد: ماریا ... ماریا ... ماریا ...

هری با لحنی محکم و در عین حال آرام زمزمه کرد : هنوزم حاضری بجنگی؟

زاخاریاس پس از کشیدن دندان هایش بر روی یکدیگر، آرام جواب داد: آره!

هری طلسم قفل بدن را از روی او برداشت و سپس با خشنودی گفت:

_پس دوباره به جمع ما بپیوند ...

زاخاریاس با شک و تردید چند لحظه به هری خیره شد و حرکتی انجام نداد؛ اما هری با لبخندی تلخ و مصمّمانه دستش را نگه داشت. بالاخره مقاومت زاخاریاس شکسته شد و دستانش را در دستان هری قرار داد.

چند لحظه بعد، آن دو در آغوش یکدیگر قرار گرفتند. اگر کسی آن دو را می دید، محال بود حدس بزند که آن ها هرگز با هم اختلافی داشته اند ...

زاخاریاس آرام زمزمه کرد: به شرطی که نذاری هیچ برادری بدون خواهر بشه!

این جمله برای هری معناهای بسیاری داشت: خودمم همین قصد رو دارم!

 

گزارش تخلف
بعدی