در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل شصتم

تاج طلایی میداس

_کیه؟

_منم عزیزم ... جاودانگی سرای من است ...

هری با لبخندی بر روی لب در را باز کرد و لحظه ای بعد جینی تمام پلاستیکهای میوه ها و گوشتها و هر چیز دیگری را که در دست داشت، زمین گذاشت و آغوش هری را جایی مناسب تر و بوسیدن او را نیز کاری مناسب تر یافت ... در نتیجه در انجام این دو کار تعلّل نورزید ...

وقتی که هری را بوسید و از او جدا شد، دوباره پلاستیک ها را برداشت و وارد خانه شد؛ ولی لحظه ای بعد تمامی پلاستیکها از دستش خارج شدند و به سرعت به سمت آشپزخانه پرواز کردند ... نگاه جینی به سمت هری برگشت؛ اما وقتی هیچ چوبی را در دستان او نیافت، لبخند روی صورتش جای خود را به تعجب و شگفتی داد ... جادوی بدون چوبدستی کار هر کسی نبود ... البته هیچ موضوع ناباورانه ای هم وجود نداشت ... به هر حال شوهرش هری پاتر بود! ...

هری لبخندی به چهره ی متعجب او زد و گفت:

_من وسایلمو جمع کردم عزیزم ... توی مادرید هم هتل گرفتم ... تو هم برو وسایلت رو جمع کن ...

جینی لبخندی زد و پاسخ داد:

_باشه عزیزم ... البته بعد از اینکه مجبور بشی یه بار دیگه دستپخت منو بخوری ...

هری هم با لبخند پاسخ داد: چه اجباری بهتر از این؟!

جینی درِ خانه را بست و به آشپزخانه رفت تا نهار را آماده کند ... نوع رفتارهای جینی در هنگام غذا پختن درست شبیه به خانم ویزلی بود ... به گونه ای استادانه وسایل آشپزخانه را با جادو مجبور به کار می کرد و خودش هم نظارتی کلّی و لحظه به لحظه بر نحوه ی اجرای کارهای آنها داشت ...

******************

سپاهیان همگی جمع شده بودند و در صفهایی منظم قرار گرفته بودند ... شیاطین جنون هم در قسمتی دیگر صف بندی شده بودند و فرماندهی آنها بر عهده ی لرد شب بود ... همگی منتظر فرماندة بزرگ و مقتدرشان، لرد ولدمورت سیاه بودند که از مدتی که رشته ی ضخیم و سیاهرنگ جادوییش را ایجاد کرده و شروع به عرق ریختن نموده بود، دقایقی می گذشت ...

در تمام این مدت اسنیپ پشت سر او ایستاده بود و شدیداً عرق می ریخت ... از درون در حال انفجار بود ... به خوبی می دانست که نتوانسته بود به موقع اخبار مربوطه را به افراد مربوطه برساند؛ به همین دلیل خود را مقصّر هر بلایی می دانست که به سر هر کسی بیاید ...

... سخت امیدوار بود که نیک و آرتور برگر که اخبارش را دریافت کرده بودند، هرچه زودتر اقدامات لازم را انجام داده و جهت نبرد عظیمی که در راه بود، آماده شده باشند ... گرچه خودش هم به خوبی می دانست که در این زمان اندکی که آنها داشتند، این کار کاملاً محال و غیرممکن به نظر می رسید ...

******************

دوست داشت که قبل از ماه عسلش حداقل یک بار دیگر آقا و خانم ویزلی را ببیند تا به خاطر لطفی که در حق او و همسرش کرده بودند، از آن ها تشکر کند ... آن دو به همراه چارلی به مدت دو روز به خانة بیل و فلور رفته بودند تا در مدتی که هری و جینی برای سفرشان آماده میشدند، با خیال راحت در بارو زندگی کنند و هیچ مزاحمی نداشته باشند که شیرینی نخستین روزهای زندگی مشترکشان را به هر نحو دچار خدشه نماید ...

در گوشه ای نشسته بود و به جینی نگاه می کرد ... حرکات جینی که گاهی با دستپاچگی چیزی را به یاد می آورد و انجام می داد و گاهی هم با اضطراب غذایش را مزه می کرد، باعث بروز حالتی خاص و لبخندی شیرین در چهره اش شده بود ... از اعماق وجودش احساس خوشبختی می نمود ... احساسی که تاکنون چندان آن را تجربه نکرده بود و احساسی جدید و نوپا به شمار می رفت ...

در همین افکار بود که ناگهان پاترونوسی به شکل دلفین در برابرش ظاهر شد و لحظه ای بعد صدای نگران و مضطرب پدر آرتور در ذهنش پیچید:

_هری ... هرچه زودتر خودت رو به وزارتخونه برسون ... به اونجا جمله شده ...

******************

دقایقی بود که از درگیری می گذشت ... قدرت مرگخواران و شیاطین همراه آنها به حدّی زیاد بود که خیلی زود نیروهای اولیه ی وزارتخانه را شکست داده بودند و کنترل سالن عمومی وزارتخانه را کاملاً به دست گرفته بودند ... البته وقتی که لرد سیاه و لرد شب در جایی حضور یابند، هر اتفاقی به جز این می توانست امری کاملاً غیرطبیعی به نظر برسد ...

نیروهای مرگخواران در حال نفوذ به قسمتهای دیگر وزارتخانه بودند و همگی با توده ای از نیروهایی که عقب نشینی کرده بودند، درگیر شده بودند ... خیلی زود آنها هم شکست می خوردند و ولدمورت راهش را به سمت دفتر وزیر می گشود ... ولی هنوز خبری از نیروهای محفل یا کمیته نشده بود ...

اسنیپ هم با دو کارآگاه که مسلماً او را قاتل دامبلدور می دانستند و به همین خاطر با خشم تمام با او می جنگیدند و از اجرای سیاهتریین طلسمها هم اِبایی نداشتند، درگیر شده بود و بیشتر هم از خودش دفاع می کرد تا اینکه بخواهد به آنها حمله کند ... اندک حملاتش هم جز خلع سلاح و بیهوشی نبود ...

طلسم سیاهرنگی را دفع کرد و به سمت سقف وزارت منحرف نمود ... صدای انفجار کوچک ناشی از برخورد طلسم به سقف در صدای آپارات هایی پیاپی گم شد ... بلافاصله تمامی نگاه ها برگشت ... در همان نخستین نگاهش، تعدادی از دوستان سابقش را شناخت ... محفلی ها آمده بودند ...

... در رأس نیروهای محفل نیک قرار داشت که بلافاصله پس از ظاهر شدن با چندین مرگخوار درگیر شده بود ... مسلماً ولدمورت در حضور او نمی توانست به هدف شومش برسد ... نگاهش را برگرداند تا وضعیت ولدمورت را هم ببیند ... اما او را ندید ... این به معنای رفتن او به دفتر وزیر بود ...

 ******************

رنگش پرید ... آنقدر محکم از چا پرید که باعث گیر کردن پایش به یک صندلی و زمین خوردنش شد ... صدای حاصل از این زمین خوردن موجب از جا پریدن جینی و برگرداندن رویش با وحشت شد و هری را مجبور به ادای توضیحی فوری کرد:

_ببخشید عزیزم ... من باید برم وزارتخونه ... احضارم کردن ...

چهره ی جینی با دیدن حالت چهره ی هری در هم کشیده شده شد ... با شک و تردید پرسید:

_اتفاقی افتاده هری؟؟؟ ...

_نه عزیزم ... گفتم که ... فقط احضارم کردن ... خداحافظ ...

هری این را گفت و با حرکت کردن به سمت در، اجازه ی پرسیدن سؤالات بیشتر را به جینی نداد ... وقتی که از خانه خارج شد، با سرعت به سمت انتهای محدودة ضدّ آپارات دوید و به محض خروج از آن محدوده، به وزارتخانه آپارات کرد ... درست در سالن اصلی وزارتخانه ظاهر شد ... و این موضوع معنای چندان خوبی برایش نداشت ... این موضوع به معنای از بین رفتن تمام سپرهای دفاعی وزارت بود ... سپرهایی که نابودی آنها برای یک انسان عادی نزدیک به یک ماه طول می کشید ... و این فقط می توانست یک معنی داشته باشد ... مسلماً این کار یک انسان غیرعادی بود ...

... یعنی همان کسی که مرزهای جادو را جا به جا کرده بود ...

... اما یک چیز بیشتر موجب نگرانی هری شد ... هدف ولدمورت را می دانست ... مسلماً او آمده بود تا وزارتخانه را بگیرد ... و برای این کار باید از سدّ وزیر می گذشت ... وزیر هم که پدرزنش بود، در داخل وزارتخانه حضور داشت ...

... در دلش تمام مقدّسات مشنگی و جادویی را دعا کرد که دیر نرسیده باشد ...

******************

با عجله به سمت دفتر وزیر حرکت کرد و هر کس را هم که در سر راهش قرار گرفت، با عصبانیت کنار زد ... اگر چند مرگخوار دور نیک را نمی گرفتند، مسلماً او هم همین مقصد را انتخاب می نمود ...

از برابر چندین طلسم جاخالی داد تا اینکه به یکباره دور او را هم گرفتند ... صدایی را از پشت سرش شنید که او را متوقف کرد ... صدای ریموس لوپین بود:

_به به ... ببینین کی اومده اینجا ... سوروس اسنیپ ...

صدای دیگری را از سویی دیگر شنید که متعلق به داولیش بود:

_از دیدنت خیلی خوشحالم ... جناب قاتلِ خائن ...

صدای بعدی متعلق به اسلاگهورن پیر بود: مایه ی ننگ اسلیترین ...

از همه طرف محاصره شده بود ... آن هم چه محاصره ای!!! ... دوست داشت فریاد بزند که آن ها در مورد او سخت در اشتباهند ... او هرچه بود، خائن نبود! ...

... اما چه کسی حرف او را باور می کرد؟؟؟ ... پاسخ این سؤال را که خودش هم به خوبی می دانست، گواهی بر هرچه حتمی تر بودن مرگش و بر باد رفتن همه ی نقشه هایش دانست ...

******************

سرش را خم کرد و از برابر طلسمی جاخالی داد ... دستش را تکان داد و طلسمی را روانه ی مرگخوار بیچاره ای کرد که طلسم را به سمت او فرستاده بود ... بیرون زدن مقادیری خون از دهان و بینی او، خبر از منفجر شدن شش هایش می داد ... چند مرگخوار حواسشان به سمت او جلب شد و بلافاصله به سمت او آمدند و دور او را گرفتند ... هری نگاهی کلّی به اطرافش انداخت و چزی جز توده ای عظیم از مرگخواران ندید ... بلافاصله پاترونوسی را برای جیمز فرستاد و از او خواست که اعضای کمیته را هرچه زودتر به وزارتخانه بیاورد ... چشمش به چندین جسد از اعضای محفل افتاد ... فهمید که محفل از این موضوع بی اطلاع نبوده است ...

توده ی عظیم مرگخوارانی که دورش را گرفته بودند، پیاپی به سمت او طلسم می فرستادند و هری را به صورت مداوم مجبور به دفاع از خود می کردند ... آنقدر تعداد طلسمهایی که از همه طرف به سمت او می آمدند، زیاد بود که فرصت یک حملة کوچک را هم پیدا نکرده بود ... اگر اوضاع به همین منوال ادامه می یافت، خیلی زود شکست می خورد ... نمی بایست اینگونه میشد ...

... اما به هر حال اعضای کمیته چندان هم بی تجهیزات نبودند ...

... در چشم بهم زدنی هری سیاهپوش شد ...

******************

_آواداکداورا!

با وحشت از برابر طلسم داولیش کنار رفت و گفت:

_فکر می کردم حداقل شما کارآگاه ها به قوانین وزراتخونه پایبندین ...

_خب اشتباه می کردی ... ریلاشیو ...

_پروتگو ... فکر کنم حتماً باید به فرماندهتون خبر بدم ...

لوپین طلسم زردرنگی را به سمت اسنیپ فرستاد و با خشم پاسخ داد:

_لازم نیست به من گزارش بدی زرزروس ... خودم دارم می بینم ... اون بهترین کار ممکنو می کنه ... به همین خاطر هم در اولین فرصت بهش ترفیع میدم ...

سپس در ادامه ی حرفهایش طلسم قرمزرنگی را روانه ی اسنیپ کرد ... اسنیپ هم همزمان دو سپر در طرفین خودش درست کرد تا هم طلسم لوپین و هم طلسم اسلاگهورن را دفع کند ...

هنوز دو سپری که ساخته بود، پابرجا بودند که مبجور شد طلسم مرگ بعدی داولیش را دفع کند ... سخت عرق کرده بود ... دیر یا زود ... کارش تمام بود ...

******************

بمب خفه کننده را از جیبش بیرون آورد و پس از باز کردن دریچه اش، آن را کنار خودش انداخت ... تا مرگخواران به خود آمدند و با طلسم هایی از مجاری تنفسی خود محافظت کردند، تعدادی از آن ها خفه شده بودند ... دوباره دستش را در جیبش کرد و این بار پودر تاریکی را از آن بیرون آورد و با پخش آن در هوا، دیدِ مرگخواران را مختل کرد ... طلسم های گوناگونی که به سمتش می آمدند، هیچ کدام نشانه گیری درستی نداشتند ... ولی هری از آن ها نمی گذشت و با ایجاد سپرهایی، آن ها را به سمت ایجاد کنندگانشان برمی گرداند و کمتر شدن تعداد طلسمها در هر دفعه نسبت به دفعه ی قبل، نتیجه دادن کار او را نشان می داد ... چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه هری دید جادویی خود را گشود ... دیدی که از ردّ جادوها داشت ... و تاریکی و روشنایی هم نمی شناخت ... جسدهای مرگخواران را احساس کرد ... و همینطور جسدهای محفلی ها را ... و هر شیء دیگری را که زمانی درون آن جادو وجود داشته است ... همه را احساس کرد ... لمس کرد ... تشخیص داد ... از هم تمیز داد ... برای برگشت دادن دو طلسمی که از پشت سرش به سمت او می آمدند، حتی سرش را هم برنگرداند ... دستش را به آن سمت دراز کرد و لحظه ای بعد جسد مرگخوار بر روی زمین افتاد ... این صحنه را ندید ... چون پشتش به او بود و هیچ گونه چشمی در پشت سرش نداشت ... ولی آن را احساس نمود ... مسیر حرکت هالة جادویی مرگخوار و کمرنگ شدنش به روشنی با او حرف میزد ...

دوباره دستش را در جیبش کرد ... این بار دو نارنجک انفجاری را از آن بیرون آورد و همزمان در دو سمت پرتاب کرد ... نارنجک ها در هوا منفجر شدند و بعضی سرهای مرگخواران را با بدن های دیگر هم قطارانشان ارتباط دادند ... دستانش را به سمت جلو دراز کرد و فواره هایی از آتش را ایجاد نمود و به وسیله ی آن ها مسیر حرکتش را از هرگونه ناخالصی پاک نمود ... صدای فریادهایی دردناکی که پس از آن شنید و بوی گوشت سوخته ای که به مشامش رسید، گواهی روشن بر این موضوع بود ...

******************

با یک دستش طلسم خلع سلاحی را روانه ی داولیش کرد که اتفاقاً کارگر افتاد و چوب او را از دستش خارج نمود ... هرچند که در میانه های راه اسلاگهورن طلسم را قطع کرد و چوبدست داولیش را به او برگرداند ... اما این فرصت مناسبی برای لوپین بود که از پرت شدن موقت حواس اسنیپ که در یک نبرد زیاد اتفاق نمی افتاد، استفاده کند ... دو طلسم پیاپی را روانة او کرد ... یکی خلع سلاح و دیگری قفل بدن ... هر دو طلسم هم به اسنیپ خوردند و علاوه بر پرت کردن او، بدنش را نیز قفل نمودند ... حرکت بعدی لوپین کنار انداختن چوبدست او بود ... لوپین، داولیش و اسلاگهورن با نگاه هایی پُر از خشم و غضب، در حالی که چوبدستهایشان را به نحوی ترسناک در دستانشان تکان می دادند، جلوی او ایستادند ... حالا دیگر واقعاً کار اسنیپ تمام بود ...

******************

راهش را به سمت بخش های داخلی وزارتخانه باز کرده بود؛ ولی نمی توانست با سرعت حرکت کند؛ چون در هر لحظه طلسم هایی از جهات مختلف به سمتش می آمدند و او را مجبور به انجام واکنشهایی پیاپی می نمودند ...

طلسمی سیاهرنگی را به سمت سازندة آن برگرداند و افول هاله های جادویی او را که به نشانة مرگش بود، نیز مشاهده کرد ... اما ناگهان ...

... در کنار هاله ای که تازه رو به افول و نیستی نهاده بود، هاله ای دیگر را نیز احساس کرد ... هاله ای که از هاله ی کنار آن پُررنگتر نبود؛ ولی بسیارها آشناتر بود ...

کلّ بندش مانند یخ، سرد و مانند سنگ، سفت شد ... طلسم خلع سلاحی به کمرش برخورد کرد ... و همین طور یک طلسم قفل بدن دیگر ... و همین طور چند طلسم دیگر که از بخت خوش او هیچ کدام طلسم مرگ یا طلسمی با قدرت بالا نبودند که بتوانند از لباس مخصوص او بگذرند و احیاناً آسیبی به او برسانند ... ولی او اصلاً به این مسائل توجهی نداشت ... او در فکر چیز دیگری بود ...

با سعی و تلاش فراوان توانست بدنش را به حرکت درآورد و به سمت هالة جادویی کم نوری که جز هالة یک جسد نمی توانست باشد، دوید؛ البته این موضوع اصلاً به نشانة فروکش کردن وحشتش نبود!

... چندان فاصله ای با آن نداشت ... به همین خاطر خیلی زود به آن رسید ... در دلش دعا می کرد که این جسد متعلّق به همان کسی که او فکر می کرد، نباشد ... تمرکزش را مضاعف کرد ... اما نتیجه ی این کارش همان چیزی نبود که او دوست می داشت ... در واقع تنها نتیجه ای که این کارش داشت، تبدیل شدن شکّش به یقین و روشن شدن حقیقتی برای او بود ... ولی حقیقتی نه چندان شیرین ...

******************

_خائن عوضی ... چه جور دلت اومد کسی رو که بهت یه زندگی دوباره داده بود، بکشی؟؟؟ ... تو لایق بدترین نوع مرگی ...

چشمانش را بست تا لحظة مردنش را به چشم نبیند ... آخرین چیزی که قبل از بسته شدن چشمانش دید، چوبدست لوپین بود که درست به سمت سینه ی او نشانه رفته بود ... لحظه ای بعد ...

_ریلا ...

_صبر کنین!!! ...

همه ی نگاه ها به سمت منبع صدا برگشت؛ گرچه برای تشخیص ماهیت فردی که این حرف را زده و این دستور را داده بود، هیچ کدام دچار شک و تردید نبودند ...

نیک با اقتدارِ کاملِ همیشگیش جلو آمد و باعث روشن شدن بارقه هایی از امید در وجود اسنیپ شد؛ اسنیپی که با چشمانی بسته منتظر رسیدن لحظه ی مرگ و قطع شدن مأموریت پایان نیافته اش بود ...

چشمانش را باز کرد و به نیک خیره شد ... نیک به سمت او آمد و وقتی به او رسید، دستش را گرفت و از روی زمین بلند کرد ... این کار نیک موجب واکنش سه نفر دیگری شد که با تعجب این صحنه ها را نگاه می کردند ... نخستین نفر لوپین بود: داری چی کار می کنی نیک؟ ... اون اسنیپه ...

نیک با صدایی که برخلاف همیشه اصلاً دوستانه و مهربانانه به نظر نمی رسید، غرید:

_من بهتر از تو می دونم که دارم چی کار می کنم!!! ... توی کار من دخالت نکن ریموس ...

اخم های لوپین و همینطور داولیش و اسلاگهورن در هم رفتند ... داولیش خواست اوج نادانیش را در قیاس با اعضای محفل به رخ بکشد و تردیدش را از ماهیت واقعی کسی که چهرة نیک را داشت، ابراز کند ... ولی ظاهر شدن آتشی در جلو رویش و پس از آن، حضور ققنوس حکیم که آوازی غمگین هم می خواند، دهانش را بست ...

نیک از جایش بلند شد و سه طلسم پیاپی را حواله ی هر سه نفر آن ها کرد ... اینقدر این کار را سریع انجام داد که آن ها حتی رنگ طلسم را هم ندیدند ... گرچه فاصلة کم آن ها تا نیک هم در این قضیه بی تأثیر نبود ...

طلسمهای نیک علاوه بر اصلاح نمودن حافظه ی آنها، چند دقیقه ای هم موجب بیهوشیشان شد ... نگاه نیک به سمت اسنیپ برگشت که نگاهی تشکرآمیز را درون خود داشت ...

_متشکرم ...

_خواهش می کنم ... ولی باید بیشتر از اینا مواظب باشی سوروس ...

نیک لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد:

_حالا تو برو ... منم چند دقیقه ی دیگه میام تا کسی بهت شک نکنه ...

اسنیپ سری به نشانه ی تفهیم تکان داد و سپس مسیرش به سمت دفتر وزیر را ادامه داد ... هنوز هم باورش نمیشد که خداوند فرصتی دیگر را جهت ادامه ی مأموریتش و اتمام آن به او داده است ...

حالا که فکر می کرد، به این نتیجه می رسید که از زمان برگشتش به راه رستگاری، توجهات خداوند به او نیز افزایش یافته بود ...

 ******************

باورش نمیشد ... هنوز دو روز نمیشد که چارلی برادرزن او شده بود ... نه ... نمی توانست به همین سادگی بمیرد ...

با وحشت و غم و چشمانی پُر از اشک بر بالین او نشست و بدنش را تکان داد؛ اما حرکت بدن او فقط به خاطر نیرویی بود که دستان هری به آن وارد کرده بودند ...

... پس از چند لحظه سرانجام مجبور شد که این حقیقت تلخ را بپذیرد ... چارلی مُرده بود ... اشکهای چشمانش شروع به ریزش کردند ... جینی را به یاد آورد و حالت او پس از شنیدن خبر مرگ برادرش را در ذهنش تجسم کرد ... ریزش اشکهایش چندین برابر شد ...

اینقدر فضا تاریک بود که نه کسی متوجه حضور او بود و نه متوجه گریه ی او ... ولی طلسم هایی که از همه جهت ردّوبدل میشدند، اندک مقداری تاریکی فضا را می زدودند و صحنه هایی زیبا و رنگارنگ و در عین حال تلخ و پُر از غم و غصه را ایجاد می نمودند ...

طلسمی که به او خورد، قدرت زیادی داشت؛ به همین دلیل هم توانست از پس سپر محافظش بربیاید و زخمی را در شکمش ایجاد کند؛ ولی دردِ این زخم بیش از آنکه موجب آزار و اذیتش شود، موجب هوشیاری او گردید ... با خشم از جا بلند شد و تمام دردهایش را در قالب اولین طلسمی که بر زبانش آمد، بر روی مرگخواری که آن طلسم را به او زده بود، خالی کرد: ریداکتو کارس!

حتی قبل از اینکه ورد طلسمش را به پایان رساند، از انجام آن پشیمان شد ... ولی دیگر پشیمانی هیچ فایده ای نداشت ... خشمش موجب مضاعف شدن قدرت طلسمش شده بود و قطر چند برابری اخگرِ آن هم گواه روشنی بر این موضوع بود ...

طلسم مستقیم به سمت مرگخوار رفت و با برخورد به سینة او، کلّ بدنش را منفجر کرد ... ولی مسلماً این طلسم، طلسمی نبود که به همین جا ختم شود ... انفجار ناشی از طلسم به اندازه ای بزرگ بود که باعث شد نیمی از سالن منهدم گردد ... و شانس با او یار بود که طلسم به زمین برخورد نکرده بود تا کلّ سالن به همین سرنوشت دچار گردد ...

... اما با وجودی که با مرگخوار فاصله ای نسبتاً زیاد داشت، خودش هم از اثرات آن طلسم بی نصیب نماند ...

******************

هر کس را که در جلوی راهش بود، با هر نوع طلسمی که می شناخت، کنار زد؛ البته دامنة تعریف این طلسم ها به انواع بی خطرشان محدود میشد ... اصلاً دوست نداشت به کسی آسیبی وارد سازد ...

بالاخره توانست خود را به اتاق وزیر برساند ... با شک و اضطراب و البته هزار امید و آرزو درِ اتاق را باز کرد ... اما بلافاصله آرزو کرد که کاش هرگز این کار را نمی کرد ...

آرتور ویزلی، وزیر سحر و جادوگری بدون هیچ سلاحی بر روی زمین افتاده بود و آنقدر زخم در بدن خونینش ایجاد شده بود که زنده ماندنش تا همان موقع هم خود معجزه ای بود ...

ولدمورت رویش را به سمت درِ اتاق برگرداند و با دیدن اسنیپ، پرسید: اوضاع چطوره سوروس؟

توجه اسنیپ پیش از اینکه به سؤال ولدمورت معطوف شود، به واکنش آرتور ویزلی در قبال دیدن او جلب شد که چیزی جز انداختن آب دهان بر روی زمین، در عین ناتوانی نبود ... حتی آب دهانش هم خونین بود ...

اسنیپ که هم از وضعیت او ناراحت شده بود و هم از واکنشش، بدون اجازه به حالات درونیش برای بروز در چهره ی بی تفاوتش، پاسخ ولدمورت را داد:

_همه چیز خوبه قربان ... چند بخش از وزارت رو تا حالا گرفتیم ... حتی نیروهای محفل هم نتونستن در برابر نیروهامون کاری از پیش ببرن ... مطمئنم که به زودی به پیروزی می رسیم ...

پوزخندی بر لبان ولدمورت نشست و سپس رویش را به طرف آرتور ویزلی برگرداند و گفت:

_می بینی جناب وزیر؟ ... نه کارآگاهان احمقت تونستن در برابر من دووم بیارن و نه اون محفی های بی عرضه ... من به زودی تاج گذاری می کنم ... می دونی این یعنی چی؟!

آقای ویزلی به زحمت و به صورت بریده بریده پاسخ داد:

_خصو ... صیت ... ویژه ی ... تاج رو ... دست کم ... نگیر تام ... اون تاج ... واسة تو ... ساخته نشده ... خودتم ... اینو خوب می دونی ...

پوزخند ولدمورت به رگه ای از خشم در چهره اش تبدیل شد که با فریادی از سوی او هم همراه بود:

_من به این مزخرفات اعتقادی ندارم ... حکومت بر اساس قدرت جا به جا میشه ... همین و بس ...

_حکومت آره ... اما تاج میداس ... نه!!!

خشم و عصبانیت ولدمورت مضاعف گردید ... تنها واکنش او نسبت به این حرف آرتور ویزلی، نشانه رفتن چوبدستش به سمت سینه ی او بود ... جملات بعدی آرتور ویزلی که آخرین سخنان او هم بود، خشم او را بسیار بیشتر کرد ... خشمی که نتیجه ای جز تعجیل در مرگ وزیر نداشت:

_این تاج ... واسه ی کسی ساخته شده ... که ... خصوصیات ... میداس رو داشته باشه ... نه کسی ... نه کسی مثل تو ... مثل تو که ... مثل تو که فقط یه عوضی پستی ...

صورت سفید ولدمورت با شنیدن این سخنان از خشم به سرخی گرایید:

_آواداکداورا!

... چشمان آرتور ویزلی بی روح شدند ...

همزمان قطرة اشکی هم از چشمانش اسنیپ چکید ... رویش را برگرداند و از اتاق وزیر خارج شد تا این قطره اشک و همچنین حالت محزون چهره اش از دیدِ ولدمورت به دور بماند ...

******************

همه جا سیاه بود ... چیزی را به درستی درک نمی کرد ... ولی کاملاً هم بی حواس نبود ... صداهایی را از دور می شنید ... صداهایی شبیه (( ... می بریمش پیش لرد سیاه ... )) ... درست یاد نداشت که این جمله چه معناهایی می توانست داشته باشد ... اما به هر حال احساسش به او هشدار می داد که موضوع چندان خوبی به نظر نمی رسد ... بوی دردسر می آمد ... بویی نه چندان ناآشنا برای او ...

کمی اراده کرد ... اراده ای که یک فرد بیهوش برای باز کردن چشمانش پس از به هوش به آمدن به کار می گرفت ... یا اراده ای که یک فرد خوابیده برای بیدار شدن در صبح زود نیاز داشت ...

اندک مقداری پلک هایش از هم فاصله گرفتند ... تصاویری سیاه و سفید در نظرش شکل گرفتند ... البته چیز سفیدی هم وجود نداشت ... به عبارت دیگر، تصاویری که میدید، تماماً سیاه بودند ... یعنی درست به رنگ شنل های مخصوص مرگخواران!!!

هنوز چشمانش را باز نکرده بود که به یکباره با قدرت کشیده شد ... توده ای سیاهپوش با او حرکت می کرد و او هم پشت سر آن ها بر روی زمین کشیده میشد ... این وضع چند لحظه ای ادامه یافت که ناگهان توانست حرکت یک شیء با رنگی غیر از سیاه را تشخیص دهد ... یک شیء که با سرعت زیاد پرواز می کرد و لحظه ای از جلوی چشمان تارش گذشت ... این شیء غیر سیاهرنگ، آغازی بر بروز و ظهور دیگر چیزهایی شد که رنگی جز سیاه داشتند؛ از جمله ماده ای به رنگ قرمز که لحظه ای بعد در حجم و شدت فراوان بر روی زمین ریزش کرد ... ماده ای که اصلاً به خون بی شباهت نبود!!!

... و همچنین تعدادی شیء به شکل توپ که حداقل یک سمت آن ها سفیدرنگ بود؛ ترکیب این رنگ سفید با رنگ سیاه اطرافش هم چیزی همانند نقاب مرگخواران را برای بیننده تداعی می نمود ...

حداقل به اندازه ای هوش و حواسش برگشته بود که بتواند این اتفاق را با خاطره ای که از میخانه ی مخوف داشت، مقایسه کند و وجود بومرنگ جادویی و به میدان آمدن صاحب آن را نتیجه بگیرد ...  

******************

_آواداکداورا!

هرچه خشم و نفرت در درونش جمع شده بود، همه را بر روی مرگخوار بیچاره ای تخلیه کرد که در سر راهش ظاهر شده و از او کسب تکلیف نموده بود ... جسد مرگخوار با شدت به دیوار پشت سرش کوبیده شد ... اما صدایی را از پشت سرش شنید که نتایج بی احتیاطی را به یادِ او آورد ...

_چی کار داری می کنی؟؟؟ ... مگه دیوونه شدی؟؟؟

رویش را برگرداند و سه مرگخواری را که در پشت سرش قرار داشتند و مسلماً هم شاهد این صحنه بودند، دید ... لحظه ای به آن ها خیره شد و بلافاصله بهترین راهی را که جهت از بین بردن تأثیرات اشتباه بزرگش به ذهنش رسید، انتخاب نمود ...

در چشم بهم زدنی چوبدستش را کشید و یکی از آن سه نفر را با طلسم سبزرنگی به عقب پرتاب و او را به سرنوشت مرگخوار قبلی دچار نمود ... این کار وحشت دو مرگخوار دیگر را باعث شد و موجب کشیده شدن چوبدست های آن دو نیز گردید ...

... همین یک دردسر را کم داشت ...

******************

حرکتش متوقف شد ... در دریایی از خون غرق شد ... سرهای مرگخواران کنار سرِ او افتادند ... فضای واقعاً وحشتناکی ایجاد شد ...

لحظه ای بعد توانست دستهایی گرم و مهربان را احساس کند ... البته تعداد آن دست ها از یک جفت دست بیشتر بودند ...

... لوییزا تنها نیامده بود ...

اگر برای تشخیص حضور لوییزا به برهانی عقلی نیاز داشت، برای تشخیص حضور پترا فقط یک ندای قلبی هم کافی بود ... البته این موضوع تنها برای حضور پترا بر بالین وی هم صدق نمی کرد؛ بلکه هر فضایی که بویی از پترا درون آن بود، تفرجگاه قلب هری و زنده کننده ی اوج احساسات عاشقانه و در عین حال برادرانه ی او بود ... حتی اگر آن فضا در دل توده هایی از مرگخواران قرار داشته باشد ... و حتی اگر هری هوش و هواسی درست و حسابی نداشته باشد ...

... و حتی اگر ارتشی سیاه و شیطانی در حال ورود به آن فضا باشد ... ارتشی که فرماندهی آن را لردی سیاه و شیطانی بر عهده داشت ... لردی که سایر شیاطین در برابر او می توانستند در صف بایستند ...

******************

طلسم زردرنگ اسنیپ توسط یکی از مرگخواران که به وضوح از مرگخوار دیگر قوی تر بود، دفع شد و به سمت خودش برگشت ... اسنیپ هم دوباره مسیر آن را به سمت مرگخوار دیگر تغییر داد ... او هم نتوانست عکس العملی جز منحرف کردن طلسم، آن هم به صورت شتابزده و در ثانیه های پایانیِ فرصتش نشان دهد ... همین واکنش آن مرگخوار به خوبی حدود قدرت او را نشان می داد ...

وقتی اسنیپ ضعف مفرط آن مرگخوار را مشاهده کرد، بلافاصله دو طلسم پیاپی را به سمت او روانه نمود ... انتظار داشت که دفع طلسم اول موجب غفلت از طلسم دیگر شود؛ ولی اصلاً دفعی در کار نمود و مرگخوار نتوانست هیچ کدام از آن ها را برگشت دهد ... نتیجتاً هر دو طلسم به او برخورد کردند ... طلسم اول او را به عقب پرتاب کرد و طلسم دوم هم که چیزی جز ((سکتوم سمپرا)) نبود، بدن او را با شمشیرهای نامرئی خود سوراخ سوراخ نمود ...

... اما اسنیپ کسی نبود که با حمله به یک نفر، دفاع در برابر نفر دیگر را فراموش کند ... لحظه ای از طلسم های گوناگون و پیاپی مرگخوار دیگر غافل نشده و همه را برگشت داده بود ... به هر حال این هم خود نوعی هجوم بود ...

وقتی از پایان کار مرگخوار ضعیفتر اطمینان حاصل نمود، حمله به این مرگخوار را هم شروع کرد ...

طلسمهای مختلفی را روی او امتحان کرد ... اما او عرصه را وا نداد ... گرچه با افزایش سرعت و قدرت طلسمها، او هم قدری به زحمت افتاد ... این موضوع را میشد از دفاع های پیاپی و عدم پیدا کردن هیچ فرصتی برای حمله که وضعیت او در طول آن چند دقیقه بود، به روشنی متوجه شد ...

... اما باز هم مرگخوار تجربه ی خودش را نشان داد ... نشان داد که عاقبت دفاع های پیاپی را می داند و اصلاً هم قصد ندارد دچار آن گردد ... سپری ساخت و سپس با تمام سرعت به سمت درِ اداره ای که در آن قرار داشتند، دوید ... اسنیپ هم بلافاصله سپر را محو کرد و او را دنبال نمود ... شاید در قدرت جادویی از او جلوتر بود؛ ولی در قدرت و وضعیت جسمانی مشخصاً نسبت به او ضعف داشت ...

چندین طلسم را در حین دویدن به سمت او فرستاد؛ ولی هیچ کدام نتوانست کارگر بیفتد ... از روش طلسمهای کناری استفاده کرد و تعدادی طلسم انفجاری نه چندان قوی را به دیوار و زمین های کنار او زد تا بلکه او را گرفتار نتایج حاصل از طلسم کند؛ ولی باز هم مرگخوار تسلیم نشد و به موقع سپرهای قدرتمندی را ساخت و جلوی آثار مخرب انفجارها را گرفت ...

مرگخوار در اقدامی هوشمندانه به سمت چپ پیچید و راه ادارة اسرار را در پیش گرفت؛ یعنی مقصد نهایی ولدمورت!!! ... این کار او رنگ را از رخسار اسنیپ برگرفت ... طلسم هایی قوی تر و با آثاری مخرب تر روانه ی او نمود ... ولی هیچ کدام جواب ندادند ... تا اینکه ...

_سکتوم سمپرا!

اسنیپ انتظار داشت این طلسمش هم مانند سایرین به راحتی دفع گردد ... ولی به یکباره اتفاقی کاملاً غیر منتظره افتاد ... مرگخوار به گونه ای که گویا ناگهان مانعی را بر سر راهش یافته بود، فوراً دویدن را متوقف کرد و ایستاد و در نتیجه طلسم درست به بین دو استخوان اصلی پشت کمرش برخورد کرد و نتیجه ای جز پرت شدن و دریده شدن همزمان کمر و شکمش نصیب او نشد ...

اسنیپ از این اقدام ناگهانی او بسیار تعجب کرد ... اما خیلی زود هم دلیل کارِ او را فهمید ... وقتی که چشم او جسد را دنبال کرد، به جسم سیاهرنگ دیگری رسید ... اما لباس سیاه او مشابه با بقیه نبود ...

... آرام آرام سرش را بالا آورد ... پیوسته بر ترس و لرزش افزوده شد ... نه ... نباید چنین اتفاقی رخ می داد ... نه ... نباید ...

... ولی وقتی چشمانش به انتهای مسیری که دنبال می کردند، رسید، بالاخره مجاب شد که این حقیقت تلخی که به چشم میدید، واقعیت دارد و چاره ای هم جز رویارویی با آن ندارد ...

تعظیمی تمام قد و همراه با ترس و لرز انجام داد و گفت:

_لرد سیاه جاودان باد!

******************

... آرام شد ... آرامش خصوصیتی بود که در حضور پترا، همیشه آن را در چشمان او می یافت ...

حتی با چشمانی هم که همه چیز را سیاه و سفید میدیدند، توانست رنگ سبز چشمان او را ببیند و بر زیبایی آن سوگند یاد کند ...

... پترا او را در آغوشش گرفت و گریست ... یعنی همان چیزی که هری نیاز داشت ... آرامش ناشی از حضور در کنار پترا ... و آرامش ناشی از حضور در آغوش پترا ...

... اما ناگهان صدای جیغی هم او را لرزاند و هم پترا را از او جدا کرد ...

... توانی نداشت که از جایش بلند شود و خودش اوضاع را بررسی کند ... ولی توانست پاترونوس های پیاپی دوستانش را ببیند که به سمت ارتشی از شیاطین جنون حمله می بردند ... در واقع تنها چیزی که باعث شده بود سرمای ناشی از حضور شیاطین جنون را احساس نکند، گرمای لذت بخش آغوش پترا بود ... این موضوع مخصوصاً زمانی نمود پیدا می کرد که از این منبع گرمای شیرین جدا شده و از آن فاصله گرفته بود ... حالا دیگر به خوبی سرمای شوم ناشی از حضور شیاطین جنون را احساس می کرد و استخوان هایش در اثر آن سرما می لرزیدند ... او منبع عشق بود ... و همچنین بهترین غذای ممکن برای هر دیوانه سازی ... این موضوع هم می توانست نقطة قوتش باشد و هم ... نقطة ضعف او!!! ...

توانست به این درک برسد که پاترونوس های دوستانش جلوی پیش روی شیاطین جنون را گرفته اند و خطری از سوی آنها کسی را تهدید نمی کند ...

... اما مشکل بزرگ، هرگز شیاطین جنون نبودند ... بلکه مشکل بزرگ، شیطان ترسناک و سیاهپوشی بود که پیکرش با پیکر سیاهپوشانی که نشان ققنوس سفید را بر سینه داشتند، تفاوت های عدیده ای داشت ... با وجودی که هری قادر به تشخیص درست فضاهای اطرافش و تمیز دادن رنگها از یکدیگر نبود، ولی به خوبی توانست پیکر لرد شب را تشخیص دهد ...

... رنگ از رخسارش پرید ...

******************

_من ازت توضیح می خوام سوروس!!! ...

صدای سرد و ترسناک ولدمورت تا عمق وجودش را منجمد کرد ... اما بالاخره او هم سوروس اسنیپ بود ... شاهزاده ی نیمه اصیل ... کسی که در نقش بازی کردن استاد بود ...

از حالت تعظیم خارج شد و سپس با قدرت لگدی به جسد مرگخوار که بر روی زمین افتاده بود، زد ... با این لگد او، جسد چرخی خورد و این بار از روی کمر بر روی زمین افتاد ...

سپس پوزخندی زد و گفت: خائن عوضی ... سزای خیانت به لرد سیاه همینه ...

سپس لگد دیگری را با خشم و نفرت نثار صورت او نمود و همزمان هم گفت:

_اینو توی اون دنیا یادت باشه ... ر.ا.ب دیگه مُرده ... هیچ خائنی به لرد سیاه زنده نمی مونه ...   

... در اثر لگد اسنیپ، نقاب مرگخوار به کناری افتاد و چهره ی کارو در برابر او ظاهر شد ...

... رنگ پریده ی اسنیپ، بیش از پیش پرید ... 

       ******************

شیطان سیاهرنگ ضربه ای به هوا زد که در اثر آن همة دوستانش به عقب پرتاب شدند ... حتی خود او هم که بر روی زمین دراز کشیده بود و توده ای از جسدهای مرگخواران در اطرافش جمع شده و اجازه ی تکان خوردن را به او نمی دادند، قدری به عقب پرتاب شد ...

لرد شب مستقیماً به سوی او آمد ... صورت واضحی نداشت ... ولی احساس کرد که پوزخندی شوم بر چهره ی نامعلوم او نشسته است ... پوزخندی که واقعاً هری را ترساند ...

نزدیکتر آمد و دستانش را به سمت هری دراز کرد ... البته چیزی به نام دست نداشت؛ چیزهایی شبیه چنگال های تیزِ قدرتمندترین عقابها در جایی قرار داشتند که قاعدتاً باید دستانش قرار می داشتند ...

... می دانست که لرد شب چه قدرت های خاصی دارد و تا چه اندازه می تواند خطرناک باشد ... و این اصلاً برای او آرامش بخش نبود ...

... اما خیلی زود جهت نگاه لرد شب عوض شد ... وقتی که پترا با عصبانیت و در عین حال شجاعت و فداکاری، با چوبی کشیده جلوی او قرار گرفت ... عشق تمام وجود هری را در بر گرفت ... و همینطور هم ترس ... قرار گرفتن جلوی لرد شب، اصلاً شوخی نبود ...

صدایی فرا انسانی یا به عبارت بهتر، فرا شیطانی، از جایی که باید چهره ی لرد شب قرار می داشت، به گوش رسید ... صدایی که در سردی و ترسناکی به راحتی می توانست با صدای ولدمورت رقابت کند:

_چی باعث شده که فکر کنی می تونی جلوی منو بگیری؟

پترا شجاعانه پاسخ داد: عشقم ... عشقی که باعث میشه از تو بهتر باشم ...

صدای لرد شب تمسخرآمیزتر شد: پس تو عشقتو به کار بگیر و منم تنفرمو ... ببینیم کدوم پیروزه ...

لحظه ای بعد رعدی ضخیم، همراه با نوری خیره کننده از چنگالهای لرد شب خارج شد ... همزمان هم اخگری بنفش رنگ از چوبدست پترا خارج شد که ضخامت آن حتی از رعد لرد شب هم بیشتر بود ... مسلماً این ضخامت حاصل عشق فراوان او بود ...

در لحظه ای که هری دوست نداشت هیچ وقت پیش بیاید، اتفاقی وحشتناک افتاد ... اتفاقی که هری حاضر بود تمام دنیا را بدهد و از پیش آمدن او جلوگیری نماید ... لحظه ای نحس ... لحظه ای شوم ... لحظه ای که اگر از پیش آمدن آن اطلاع درستی داشت، با دنیا می جنگید و حتی با استخوان هایی که هیچ کدام سالم و بدون شکستگی نبودند، جلوی آن را می گرفت ... یا حداقل ... ابتدا خودش را فدا به کشتن می داد تا شاهد آن نباشد ... لحظه ای که بی رحمی دنیا را باز هم به یاد او آورد ... لحظه ای که باز هم به او یادآوری کرد که حقّ شاد بودن ندارد ... لحظه ای که دنیا به او نشان داد تا چه اندازه ای مشتاق گرفتن عزیزان اوست ...

طلسم پترا با برخورد به رعدِ لرد شب کاملاً در آن محو شد ... اما این اتفاق در مورد رعدِ لرد شب رخ نداد ... رعدِ لرد شب با قدرت و سرعت به سمت پترا آمد و پس از انحلال طلسم بنفش رنگ او درون خود، به شکم او برخورد کرد ...

چندین صدای فریاد همزمان بلند شد که مضمونی مشابه داشتند:

_نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

... یکی از آن فریادها متعلق به هری بود ...

******************

_قربان ... به من اعتماد کنین ... اون یه خائن بود ...

صدای وحشتناک ولدمورت مکمّل نگاهش شد که خصوصیتی مشابه داشت:

_از کجا می دونی که اون یه خائنه؟ ... امیدوارم توضیح قانع کننده ای داشتی باشی سوروس ...

اسنیپ پس از لحظه ای مکث جهت جمله بندی هرچه بهتر سخنانش، گفت: البته قربان ... من اون و چند نفر دیگه رو در حال نقشه کشیدن واسه ی پیوستن به نیروهای محفل دیدم و اتفاقاً حرفاشون رو هم شنیدم ... اونا عضو گروه ر.ا.ب هستن ... همون گروه معروف خائن ها ...

اسنیپ مکث کوتاهی کرد و دوباره ادامه داد:

_تونستم اونا رو به سزای خیانتشون برسونم ... ولی این یکی فرار کرد ... اصلاً فکر نمی کردم که کارو باشه ... اون یکی از مرگخوارای خوب شما بود ... ببخشید که اینو میگم قربان ... ولی شما باید بیشتر احتیاط کنین ... این اتفاق نشون میده که هنوز هم در نیروهای شما خائن وجود داره ... و این می تونه خیلی واسه ی شما خطرناک باشه ...

اخم های ولدمورت کمی در هم رفتند و در یک هجوم ناگهانی به ذهن او یورش برد ... لحظه ای بعد اخم هایش از هم باز شدند و با چیزی ما بین لبخند و پوزخند گفت:

_حق با توه سوروس ... من باید بیشتر مواظب اطرافم باشم ...

******************

بدن پترا با شدت به عقب پرتاب شد و با برخورد به نویل و جیمزی که به سمت او می دویدند، آن ها را سرنگون کرد ... به یکباره هر سه پیکر بر روی زمین افتادند ... و اتفاقاً در کنار هری هم افتادند ...

هری دستش را دراز کرد و آن را به دست پترا رسانید ... توانی نداشت که گریه کند ... ولی چشمان زیبایش خیس شده بودند ... وحشت کرده بود ... باور نمی کرد ... دوست نداشت باور کند ... این پترا بود ... کسی که او را همچون خواهری که هیچ وقت نداشت، دوست داشت ... کسی که واقعاً برادرانه عاشقانه اش بود ...

... نمی خواست باور کند که به همین زودی و به همین راحتی او را از دست داده است ...

... دوست داشت که این ها همه فقط یک کابوس تلخ بوده باشند ... ولی خودش هم می دانست که ... واقعیت چیزی جز این بود ...

... رعد لرد شب کسی را زنده نمی گذاشت ... هیچ کس را ... حتی پترای عزیزش را ...

******************

دقایقی بود که ولدمورت با سرعت به سمت ادارة اسرار می رفت و اسنیپ هم مجبور بود که با همان سرعت پشتِ سرِ او حرکت کند ... بالاخره به راهروی پایانی ادارة اسرار رسیدند ... اما ... راهرو خالی نبود ... کسی انتظارشان را می کشید ... کسی که اسنیپ از ندیدن او در دفتر وزیر فقید تعجب کرده بود ... و حالا دلیل غیبت او را می فهمید ... او یک چیز را فدای چیزی مهمتر کرده بود ...

نیک با اقتدار در برابر ولدمورت قرار گرفت و بدون اینکه حالت چهره اش تغییر کند و چیزی شبیه ترس یا وحشت جایگزین آرامش درون آن گردد، گفت:

_پس بالاخره کار خودتو کردی تام ...

ولدمورت هم پوزخندی زد و پاسخ داد: ... و تو هم نتونستی جلومو بگیری ...

_هنوزم دیر نیست تام ... بهتره اینقدر عجله نکنی ...

_من به هر حال به هدفم میرسم نیک ... و اصلاً ناراحت نمیشم که در راه هدفم تو رو هم به سرنوشت اون دوست احمقت دچار کنم ...

_چی باعث شده که فکر کنی می تونی همچین کاری انجام بدی تام؟

_قدرتم ... قدرتی که به کلّ دنیا نشون دادم ... قدرتی که باعث شده الان تا فرمانروای جادوی کلّ دنیا شدن، فقط چند قدم فاصله داشته باشم ...

_ ... نه تام ... خودتم خوب می دونی که اون تاج رو واسة کسی مثل تو نساختن ... تو در حقیقت داری به بزرگترین و مرگبارترین اشتباه عمرت نزدیک میشی ...

رگه هایی از خشم در صورت ولدمورت نمایان شدند و شدت غضب موجود در صدایش هم افزایش یافت: من به اون مزخرفاتی که در مورد تاج گفته میشه، هیچ اعتقادی ندارم ...

برخلاف ولدمورت، حالت صدا و چهره ی نیک هیچ گونه تغییری نکرد ... با خونسردی پاسخ داد:

_ ... ولی خودتم می دونی که اونا حقیقت دارن ...

_به هیچ وجه ... خیلی زود می بینی که اون تاج مال من میشه و اونوقت من اولین جادوگری میشم که حکومت جهانی تشکیل داده ... مطمئن باش از این به بعد، تمام جادوگرای دنیا به جای مرلین، به من قسم می خورن ... 

_شاید اون تاج مال تو بشه و پادشاه بشی؛ ولی اون تاج هرگز تو رو نمی پذیره ... و این باعث میشه که همیشه باهات بجنگه ... جنگی که توان مقابله باهاش رو نداری ... جنگی که باعث میشه روز به روز ضعیفتر و سرانجام نابود بشی ...

ولدمورت با خشم غرید: هیچ چیز و هیچ کس نمی تونه منو نابود کنه ...

نیک با خونسردی حرفش را ادامه داد: اینقدر مطمئن نباش تام ...

ولدمورت در پاسخ او طلسم سیاهرنگی را به سویش فرستاد ... نیک هم با حرکت دستش آن را دفع کرد و به سمت خودش برگرداند ... ولدمورت هم مجدداً آن را به سمت سقف راهرو منحرف کرد ... طلسم با برخورد به سقف، آن را منفجر کرد و باعث شد که هر سه نفری که در راهرو ایستاده بودند، سپرهایی را برای حفاظت از خود ایجاد کنند ...

پس از چند دقیقه که از نبرد دیدنی و حرفه ای ولدمورت و نیک می گذشت، بالاخره اسنیپ خودش را مجبور به دخالت در نبرد آن دو کرد ... دخالتی که برخلاف میلش، به نفع نیک نبود ...

... اما هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که ولدمورت به او گفت: لازم نیست تو دخالت کنی سوروس ...

برای نخستین بار اسنیپ واقعاً از ولدمورت متشکر شد ... این دقیقاً همان چیزی بود که او لازم داشت؛ معافیتی بدون هزینه، از نبرد با نیک ... پیر خردمندی که پس از آلبوس دامبلدور مرحوم، از او فرمان می گرفت و کسب تکلیف می نمود ...

 ******************

_پترا ... بیدار شو عزیزم ... بیدار شو ... خواهش می کنم ... بیدار شو ...

جیمز تقریباً زجه میزد و این جملات را ادا می نمود ... دنیا بر روی سرش خراب شده بود ... تاکنون هیچ کس گریه ی او را ندیده بود ... چه برسد به زجه اش را ... بسیار دردناک بود ... البته نه هری، نه نویل و نه هیچ کس دیگری وضعیتی بهتر از او نداشت ... آنقدر مصیبتی را که به آن ها وارد شده بود، بزرگ می دانستند که زندگی خود را در برابر آن ناچیز یافته و نسبت به لرد شب که چنگالهای نحس و شیطانی خود را باز کرده بود تا یکی دیگر از آنها را هم به سرنوشت پترا دچار کند، بی توجهی پیشه کرده بودند ...

... اما دراکو و زاخاریاس با دیدن شرایط خطرناکی که پیش آمده بود، به موقع به خود آمدند و جلوی وخیم تر شدن اوضاع را گرفتند ... بلافاصله خودشان را در برابر چنگال های لرد شب قرار دادند و به او اجازه ی تعرضی دوباره به دوستانشان را ندادند ... به خوبی این موجود را می شناختند ... اگرچه تا حدّ بسیار زیادی قدرتمند و خطرناک بود؛ ولی تا حدودی هم کُند بود ...

وقتی حواس لرد شب به آن دو نفر جلب شد، به آرامی شروع به حرکت کردند ... آرام آرام به سمت چپ خود رفتند و چنگال های لرد شب هم به دنبال آنها حرکت نمود ... به این ترتیب توانستند موقتاً خطر را از عزیزانشان دور کنند ... کسی نمی توانست جلوی لرد شب را بگیرد؛ اما پرت کردن حواس او کاری غیر ممکن نبود ... و مسلماً دراکو در چنین زمینه هایی کاملاً استاد بود ... به هر حال او مدتها شاگرد اختصاصی اسنیپ بود و به این ترتیب در نقش بازی کردن اصلاً بی تجربه نبود ...

با دور شدن لرد شب از آن ها، با قدرتی بیشتر و خیالی راحت تر به عزاداری خودشان ادامه دادند ... شاید اگر بعداً می فهمیدند که لرد شب تا چه اندازه ای به آن ها نزدیک بوده و آن ها متوجه حضور او نشده بودند یا اینکه متوجه شده، ولی به آن توجهی نکرده بودند، ترس و وحشت سرتاپای وجودشان را می گرفت ... نزدیکی به لرد شب چندان تفاوتی با نزدیکی به مرگ نداشت ...

... اما در آن حال و اوضاع، هیچ کدام در فکر چنین مسائلی نبودند ... همگی زجه میزدند و از اعماق وجودشان اشک می ریختند ... دیوانه سازها رفته بودند ... تمامی مرگخواران موجود در تالار اصلی، یا کشته شده بودند و یا به سایر بخش های وزارتخانه رفته بودند ... محفلی ها و مأموران وزارتخانه هم وضعیتی مشابه مرگخواران داشتند ... جنگ درون تالار اصلی به پایان رسیده و به ادارات گوناگون و متعدد وزارت کشیده شده بود ... حتی خطر لرد شب هم موقتاً دفع شده بود ... دراکو و زاخاریاس به حدّ کافی او را از آنها دور کرده بودند و با جاخالی های پیاپی خود، اجازه ی برخورد هیچ رعدی را به خود نمی دادند؛ اما غمناک تر از همة اینها، رفتن پترا بود ... او هم به دنیای مردگان سفر کرده بود ... مثل چارلی ... مثل آلبوس دامبلدور ... مثل سیریوس ... مثل پدر و مادرش ... و مثل خیلی های دیگر ... پترا رفته بود ... مثل همه ی کسان دیگری که دوستشان داشت ...

******************

دقایقی بود که ولدمورت یک برتری نسبی بر نیک پیدا کرده بود و این موضوع را میشد از مقایسه ی حجم عرق موجود در صورت هر دو و همچنین از تعداد حملات طرفین فهمید ...

اسنیپ هم از فاصلة چند متری نظاره گر دوئل آنها در راهروی منتهی به ادارة اسرار بود و هیچ گونه دخالتی هم نمی کرد ... فقط گهگاهی که یکی از آن دو جاخالی می دادند و طلسمی به سوی او می آمد، او هم همین کار را انجام می داد تا طلسم به او برخورد نکند ...

مدتی دیگر هم طول کشید تا اینکه سرانجام ولدمورت توانست برتری نسبی خود را به یک برتری و پیروزی کامل در نبرد تبدیل کند ...

... نیک خلع سلاح و زخمی شد ... اگرچه جادوی بدون چوبدستی برای او کاری نداشت؛ اما دیگر هیچ توانی جهت انجام این کار برایش باقی نمانده بود ... این موضوع رنگ را از صورت اسنیپ برگرفت ...

... از دست دادن نیک را دیگر نمی توانست تحمل کند ...

******************

دقایقی بود که دراکو و زاخاریاس، لرد شب را از سالن بیرون برده و نبرد با او را به قسمتی دیگر از وزارت کشانده بودند ... از آن پس دیگر هیچ صدایی جز صدای گریه و ناله در سالن شنیده نمیشد ...

... تا اینکه به یکباره دسته ای از مرگخواران به تالار اصلی برگشتند ... با دیدن اعضای کمیته لحظه ای نسبت به ماندن یا نماندن در آنجا تردید کردند؛ ولی نهیب زدن یکی از آنها بقیه را وادار به حمله کرد و اجازه ی ابراز تردید را از آنها گرفت ... اصلاً هم تعدادشان کم نبود ...

... هری تنها کسی نبود که صدای دالاهوف را تشخیص داد ...

اگر تمام استخوان های بدن هری نشکسته بودند و می توانست از جایش بلند شود، در اولین طلسمش یک ((ریداکتو کارس)) دیگر را خرج آن ها می نمود ... صرف نظر از هر نتیجه ای که حاصل میشد ... حتی با وجودی که آخرین تجربه اش برایش اصلاً خوشایند نبود ...

نفرتی شدید نسبت به مرگخواران پیدا کرده بود و تمام وجودش در حال سوختن در آتش این خشم و نفرت عمیق بود ... می خواست انتقام بگیرد ... انتقام عزیزانش را ... و انتقام پترا را ...

... اما هیچ گونه توانی برای انجام این کار نداشت ... این موضوع بر شدت خشمش از دنیا می افزود ...

البته دوستانش بیکار ننشستند ... نخست جیمز ... بعد نویل ... بعد رون ... بعد ارنی ... بعد فرد و جرج و در نهایت هم لوییزا و ملیسا از جایشان بلند شدند و هر کدام طلسمی را به سمت آن ها روانه نمودند که البته قدرت پسرها در این زمینه از دخترها مشخصاً بیشتر بود ... اگرچه تلفاتی که بومرنگ لوییزا از مرگخواران گرفت، این نقطه ضعف را کاملاً جبران نمود ...

... خیلی زود آن گروه از مرگخواران در آتش خشم اعضای کمیته سوختند و جز دالاهوف که موفق به فرار شد، بقیه همگی به بدترین شکل ممکن کشته شدند ... البته جیمز که بهانه ای برای تخلیة خشم و عصبانیتش پیدا کرده بود، به سادگی از آن نگذشت و به دنبال دالاهوف از سالن خارج شد ...

... چند دقیقه بعد فرد و جرج و رون هم با اضطراب و نگرانی بسیار به سمت دفتر وزیر حرکت کردند تا جویای حال پدرشان شوند و در صورت نیاز، به کمک او بشتابند ... روح هری در عذاب بود که توان گفتن حقیقت تلخ مرگ چارلی به آنها را ندارد ... قدرت تکلّم داشت ... توان صحبت هم داشت ... ولی به هیچ وجه دل آن را نداشت ...

نویل هم از ارنی و لوییزا خواست که به وضع هری رسیدگی کنند و سپس خودش از تالار خارج شد تا او هم به شیوه ی خودش از مرگخواران انتقام گیری کند ...

ارنی و لوییزا که در سالن مانده بودند، به سمت هری آمدند تا مشغول درمان او شوند؛ ولی ملیسا که چیزی از درمانگری نمی دانست، کنار ایستاد و فقط کار آنها را تماشا کرد ... چند لحظه بعد ارنی از او خواست که اجساد محفلی ها و نیروهای وزارتخانه و همچنین جسد پترا را در گوشه ای جمع کند تا در صورت پیروزی ولدمورت، بلافاصله آنها را به جای دیگری انتقال دهند ...

ارنی و لوییزا شروع به درمان هری کردند ... درمانی سخت و دردناک ... اما این دردها برای هری که اشتیاقی حزن آلود برای پایان درمانش و پیدا کردن فرصتی دوباره برای جنگیدن و گرفتن انتقام پترا داشت، اصلاً به حساب نمی آمدند ...

******************

خیلی زود اسنیپ فهمید که در مورد نیک تا حدودی اشتباه کرده است ... شاید قدرت نیک به اندازة ولدمورت نبود، اما این دلیل نمیشد که زیرکی و هوش و تجربه اش گاهی بر ولدمورت غلبه نکند ...

دستش را بر روی انگشتش گذاشت ... به ده ثانیه نکشید که صدای جیغی فرا زمینی در راهرو پیچید که باعث شد بلافاصله ولدمورت هر دو گوش خود را بگیرد؛ اما نه تنها این صدا برای اسنیپ دردناک و آزار دهنده نبود، بلکه باعث ایجاد غرّشی درونی هم در او شد که از آخرین باری که این اتفاق برای او افتاد بود، سالها می گذشت ... حداقل مطمئن بود که پس از شنیدن جواب ردِ لی لی ایوانز به عشقی که به او تقدیم کرده بود، این احساس هرگز در او تکرار نشده بود ...

همان مدتی که جیغ ققنوس حکیم موجب آزار و واکنش ولدمورت شد، برای از مهلکه گریختن نیک کافی بود ... اسنیپ هم برای اینکه هیچ گونه شکّی در ولدمورت ایجاد نشود، گوش هایش را گرفت و صورتش را در هم برد و به آن حالتی مشابه حالت چهره ی ولدمورت و حتی شدیدتر داد ...

... به هر حال او در نقش بازی کردن استاد بود ...

******************

چند دقیقه ای بود که جیمز با سرعت به دنبال دالاهوف می دوید و او را تعقیب می کرد تا اینکه نهایتاً دالاهوف با دیدن مرگخواری دیگر، ایستاد و از او درخواست کمک کرد ... آن مرگخوار هم که کسی جز ساچت نبود، به کمک او شتافت ... با وجودی که دالاهوف از این تعقیب و گریز سریع خسته شده بود و نفس نفس میزد، اما چنین حالتی در جیمز دیده نمیشد ... در واقع او هم نفس نفس میزد؛ اما نه در اثر خستگی ... بلکه در اثر فوران عطشِ انتقام ... انتقام عزیزترین کسی که در کلّ دنیا داشت ...

بلافاصله شروع به طلسم فرستادن کرد ... از سیاه ترین و دردناک ترین طلسم هایی که در کلّ دوران آموزشش آموخته بود، استفاده می کرد ... چه آنهایی را که از پدربزرگش آموخته بود و چه آنهایی را که در مدرسه آموخته بود ... آنقدر هم به سرعت این کار را انجام می داد که باعث شده بود نه ساچت و نه دالاهوف فرصت یک حمله ی ساده را هم پیدا نکنند ... با وجودی که شدت خستگی دالاهوف از ساچت بسیار بیشتر بود، نخست این ساچت بود که با طلسم سیاه رنگِ جیمز بر دیوار پشت سرش به صلّابه کشیده شد ...

این صحنه رنگ را از رخسار دالاهوف برگرفت و موجب فرار دوباره ی او شد ... اما این کار او در واقع بزرگترین اشتباه زندگیش بود ... زیرا به جیمز این فرصت را داد که طلسم اختراعی کمیته را با خیال راحت بر روی او اجرا کند و از شدت تأثیرات آن لذت ببرد ... لذتی که بیش از حذف از یک دشمن، ناشی از یک انتقام دل انگیز بود ...

... اگرچه انتقام هایی اینچنین هنوز تا آرام کردن دردِ از دست دادن خواهرش بسیار فاصله داشتند ...

******************

وقتی که دوباره آتشی ایجاد شد و ققنوس حکیم به همراه صاحب پیرش به وسیله ی آن غیب شدند، ولدمورت هم به خود آمد و توانست مسیر گوشهایش را باز نماید ... اسنیپ هم به تبعیّت از او همین کار را تکرار کرد ... البته خیلی زود مجبور شد که دوباره این کار را انجام دهد؛ زیرا ولدمورت آنچنان فریادی از خشم کشید که نه تنها اسنیپ، بلکه هر کس دیگری را هم که جای او بود، مجبور به اقدامی اینچنین می کرد ...

سپس ولدمورت با خشم به سمت درِ ادارة اسرار حرکت کرد ... تنها اشاره ی ولدمورت هم کافی بود که در از جا کنده شود ... اسنیپ دیگر دنبال ولدمورت نرفت ... هم مقصد او را می دانست و هم کاری را که می خواست انجام دهد ... ولدمورت به اتاق در بستة موجود در ادارة اسرار می رفت تا تاج طلایی میداس را بردارد و پادشاه جادوی انگلستان شود ... و در واقع پادشاه جادوی کلّ دنیا ...

... به هیچ وجه دوست نداشت که لحظه ی تلخ تشکیل حکومت جهانی لرد سیاه را به چشم ببیند ...

******************

سه برادر، خشمگین و مضطرب، با سرعت به سمت دفتر وزیر می دویدند ... طولی نکشید که به آنجا رسیدند ... اما ...

... از آثار سوختگی درون راهرو و جسد کتی بل که منشی دفتر وزیر بود و همچنین اجساد محافظان و کارآگاهانی که در هنگام نبرد، مسئولیت حفاظت از دفتر وزیر را برعهده گرفته بودند، کاملاً مشخص بود که چه اتفاقی افتاده بود ... اتفاقی که باور آن برای برادران ویزلی اصلاً راحت نبود ...

وقتی که با ترس و وحشت درِ اتاق وزیر را باز کردند و در اولین نگاه، جسد پدرشان را یافتند، حقیقت تلخ همچون آواری بر دوش آنها فرو ریخت ... بدن هایشان سست شد ...  فرد و جرج آرام آرام جلو رفتند ... اما رون همان جا روی زمین افتاد و نتوانست جلوتر برود ...

وحشت در چشمان هر سه کاملاً مشهود بود ... وحشتی که به تدریج به اندوه منتهی شد ... اندوهی که به تدریج به اشک منتهی شد ... و اشکی که به تدریج به زجّه منتهی شد ...

... صدای ناله ی دردناک آن سه برادر حتی دل ولدمورت را هم به رحم می آورد ...

******************

چند دقیقه بعد ولدمورت با تاجی بر سر از اداره ی اسرار خارج شد؛ تاجی طلایی رنگ و بسیار باشکوه که جواهراتی از جنس الماس و زمرّد روی آن خودنمایی می کردند ... اگرچه این تاج نسبت به سایر تاج هایی که در وزارتخانه های کشورهای دیگر دیده بود، بسیار باشکوه تر بود، ولی قرار گرفتن آن بر روی سر ولدمورت ترکیب چندان خوشایندی و چشم نوازی را ایجاد نمی نمود ...

... شاید این هم گواهی دیگر بر گفتة نیک بود ... این تاج برای کسی مثل ولدمورت ساخته نشده بود!

به محض خارج شدن ولدمورت از ادارة اسرار، اسنیپ لبخندی ساختگی زد و به طرف او حرکت کرد و با رسیدن به او، خم شد و لبه ی ردایش را بوسید و سپس گفت:

_درود بر شاه شاهان ... لرد سیاه ... فرمانروای کلّ دنیا ...

******************

اشک بر روی صورت هایشان خشک شده بود ... دیگر چیزی جز خشم و عصبانیت در چهره هایشان دیده نمیشد ... آنها هم همانند سایر اعضای کمیته لباس های مخصوصشان را پوشیده بودند؛ ولی نقاب نزده بودند و به همین دلیل خشم و عصبانیت و اشکهای خشک شده ی صورتشان کاملاً مشخص و در دید بودند ... هر سه برادر مشتاقانه منتظر رسیدن به یک مرگخوار بودند تا خشم واقعی یک ویزلی را به او نشان دهند ... البته یک ویزلی که نه ... سه ویزلی! ...

... خیلی زود این اتفاق افتاد ...

داخل راهرویی پیچیدند ... دو نفر درون راهرو در حال دوئل بودند که هیچ کدام هم سیاهپوش نبودند و این موضوع باعث میشد که تشخیص هویتشان برای آن ها مشکل نباشد ... در یک سوی نبرد فلور قرار داشت و در سویی دیگر هم بلاتریکس ... چندین جسد هم در کنار آنها بر روی زمین افتاده بود که به جز یکی، همه سیاهپوش بودند ... از دو راه میشد هویت آن جسد ناهماهنگ را تشخیص داد ... یکی مشاهده ی موهای قرمزرنگ او ... و دیگری مشاهده ی چشمان پُر از اشک فلور ...

******************

پشت سر ولدمورت به راه افتاد ... دیگر کار از کار گذشته بود ... وزارتخانه از دست رفته و ولدمورت پادشاه شده بود ... تمام نقشه هایش برای پیشگیری از این موضوع نقش بر آب شده بودند ...

چند راهرو را پشت سر گذاشتند تا اینکه جمع کوچکی از مرگخواران را دیدند که همگی دور یک نفر را گرفته بودند ... ولدمورت ابتدا خواست که به این موضوع بی توجهی کند و به راهش ادامه دهد؛ اما وقتی که هویت آن فرد گیر افتاده بین مرگخواران را فهمید، کاملاً نظرش عوض شد ...

... او مک گوناگال بود ...

******************

با وحشت به سمت جسد بیل که با چشمانی بی روح در بین جسدهای چند مرگخوار روی زمین افتاده بود، حرکت کردند ... اما این کارِ آنها بسیار اشتباه بود ...

جلو رفتن آن ها باعث شد که لحظه ای حواس فلور پرت شود ... و همان یک لحظه که حواسش پرت شد و سرش را برگرداند، کافی بود تا طلسم سبزرنگ بلاتریکس او را هم به سرنوشت تلخ شوهرش دچار نماید ...

هر سه برادر همزمان فریاد زدند: فلووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووور ...

... اما دیگر فریاد آنها هیچ فایده ای نداشت ...

 ******************

_برین کنار ... شاه شاهان، لرد سیاه اومدن ...

چندین سر به یکباره به سمت منبع صدا که اسنیپ بود، برگشتند و همین کافی بود تا یکی از طلسم ها و اخگرهای رنگارنگ مک گوناگال به بار بنشیند و جان یکی از آن مرگخوارها را بگیرد ...

سایر مرگخواران هم تعظیمی کردند و کنار رفتند تا راه برای ولدمورت باز شود ... ولدمورت با غرور و اقتداری خاص جلو رفت و روبروی مک گوناگال ایستاد ... ولی هیچ حالتی جز تنفر در چهرة مدیرة هاگوارتز ایجاد نشد ...

ولدمورت پوزخندی زد و گفت: به به ... ببینین کی رو دارم می بینم ... مدیره ی هاگوارتز ...

مک گوناگال هم با خونسردی کامل پاسخ داد: خوبه که خودت هم این موضوع رو قبول داری ...

پوزخند ولدمورت کمی خطرناک شد و پاسخ داد:

_ ... اما من این حرف رو نزدم ... تو ارثیة منو ازم دزدیدی ... و حالا هم من ازت پس می گیرمش ... همونطور که ارثیه ی دیگه ی جدم یعنی این تاج رو پس گرفتم ...

_پس چطور ادعا می کنی که بزرگترین جادوگر قرنی، وقتی من به همین سادگی تونستم ارثیة تو رو بدزدم؟

ولدمورت کمی عصبانی شد و با صورتی در هم رفته پاسخ داد:

_به هر حال ازت پس می گیرمش ... این مهمه ...

_این یه درخواست دوئله؟

_می تونی اینطور فکر کنی ...

******************

بلاتریکس با دیدن پایان کار فلور، خنده ای زشت و کریه انجام داد؛ اما با دیدن سه سیاهپوشی که با چهره هایی داغدار و البته بسیار عصبانی به سمت او می آمدند، خنده و حتی پوزخند هم از چهره اش رخت بربست ... به تدریج ترس و وحشت جایگزین هر حالت دیگری در چهره اش شد ...

بلاتریکس آرام آرام عقب رفت ... سه برادر هم آرام آرام جلو رفتند ... بلاتریک بر سرعتش افزود ... سه برادر هم بر سرعت خود افزودند ... بلاتریکس شروع به دویدن کرد تا از دست برادران عصبانی ویزلی فرار کند ... ولی آنها این کار را دیگر تکرار نکردند ... بلکه هر کدام یک طلسم انفجاری را به انتهای راهرو فرستادند که باعث شد دیواره ها و همچنین سقف آن قسمت ریزش کنند ... بلاتریکس با چهره ای وحشتزده برگشت و چوبش را جلو گرفت تا در برابر هرگونه تهاجم احتمالی از خود دفاع کند ... ولی فقط نگاه های آن سه برادر کافی بود تا بفهمد چه بلایی قرار بود بر سرش بیاید ...

******************

_تا سرحدّ مرگ!

_تا سرحدّ مرگ!

هیچ شمارشی بین آنها انجام نشد ... بلافاصله هر دو شروع به طلسم فرستادن کردند ... ولدمورت در ابتدا از تمام قدرت خودش استفاده نمی کرد و صرفاً از طلسمهایی ساده و ابتدایی استفاده می نمود؛ اما مسلماً در مورد مک گوناگال شرایط به اینگونه نبود ... او از تمام قدرت و سیاهترین طلسمهایی که در طول عمرش آموخته بود، استفاده می نمود ...

نزدیک به پانزده دقیقه آن دو نفر با یکدیگر دوئل کردند و چیزی که تمام شاهدان آن در این مدت دیدند، یک دوئل تمام عیار بود ...

... اما افزایش تعداد و قدرت طلسمهای ولدمورت، مک گوناگال را به تدریج در لاک دفاعی فرو برد ...

******************

_اینجا دیگه آخر خطه بلّا ...

_اینقدر مطمئن نباش ویزلی ...

فرد پوزخندی زد و پاسخ داد:

_ ... اما از حالت صورتت به نظر می رسه که خودت از این بابت مطمئن تری!!!

_خیلی زود بهتون می فهمونم که تا چه اندازه ای دارین اشتباه می کنین ...

رون بلافاصله پاسخ داد:

_پس معطل چی هستی؟ ... شروع کن ... ما همگی منتظریم تا تو اشتباهمون رو بهمون بفهمونی ...

_پس اینو از من داشته باش پسره ی احمق ... آواداکداورا ...

رون به راحتی از جلوی آن کنار رفت و با پوزخندی وحشتناک گفت: تمام قدرت همین قدر بود؟؟؟

******************

طلسم قهوه ای رنگ ولدمورت به سختی توسط مک گوناگال دفع شد ... طلسم سیاه رنگ پس از آن هم به همین ترتیب ... طلسم بعدی ولدمورت هم که قرمزرنگ بود، به همین سرنوشت دچار شد ...

... اوضاع برای مک گوناگال بسیار سخت و دشوار شده بود ... این موضوع را از زحمتی که برای دفاع در برابر طلسم ها می کشید، به راحتی میشد فهمید ...

نزدیک به ده دقیقة دیگر هم نبرد آنها طول کشید تا اینکه بالاخره مک گوناگال هم تسلیم ولدمورت شد ... برخورد طلسمی به مک گوناگال که باعث قطع شدن دست حاوی چوبدست وی شد، گواهی بر این موضوع بود ...

******************

سه برادر جلو و جلوتر رفتند و فاصله ی خود را با بلاتریکس کم و کمتر کردند ... این کار آن ها بر ترس بلاتریکس افزود ... ترسی که ابتکار عمل را تقریباً از او گرفته بود ...

ابتدا هر سه برادر، سه طلسم خلع سلاح را به سمت او فرستادند که هر سه طلسم به زحمت توسط او دفع شد ... اما این شرایط در هجوم بعدی تکرار نشد ...

باز هم فقط از سه طلسم خلع سلاح استفاده کردند ... یکی از آنها توسط بلاتریکس دفع شد ... دیگری چوبدستش را از او گرفت ... و سومین طلسم هم او را به توده ای از سنگ و خاکی که در پشت سرش به وجود آمده و راه او را بسته بود، کوبید ...

سه برادر ابتدا نگاه هایی را ردّوبدل کردند که یک گفتگوی ذهنی را در دل خود داشت ... وقتی که هر سه سرشان را به نشانه ی توافق نهایی تکان دادند، رویشان را برگرداند و به سمت بلاتریکس حرکت کردند و البته این کار را هم به آرامی تمام انجام دادند تا هم مدت زمان وحشتِ او بیشتر گردد و هم شدت آن افزایش یابد ...

وقتی که به او رسیدند، در یک لحظه هر سه برادر چوب هایشان را به سمت او گرفتند و با تمام توانی که داشتند، فریاد زدند: کروسیو!!!    

... بلافاصله صدای جیغی ممتد و دردناک از بلاتریکس بلند شد ...

******************

اسنیپ تمام سعی و تلاشش را کرد تا واکنشی شک برانگیز نشان ندهد ... مک گوناگال یکی از اعضای اصلی محفل و یکی از قدیمی ترین همرزمان او بود ... از دست دادن او هم فاجعه ای دیگر بود ...

ولدمورت با پوزخندی تمسخرآمیز گفت: حالا ارثیه ی اجدادیم رو ازت پس می گیرم ... خانم مدیر ...

مک گوناگال هم با وجود درد فراوان، بدون اینکه چهره در هم بکشد و احیاناً ناله ای سر دهد یا اینکه صدایش بلرزد،  شجاعانه گفت:

_باشه ... این کار رو بکن ... ولی هرگز فراموش نکن که ... تو یه عوضی پستی!

این آخرین جمله ای بود که مک گوناگال در طول زندگیش بر زبان آورد ... زیرا به یکباره خشم کلّ وجود ولدمورت را فرا گرفت و با یک طلسم سبزرنگ، به زندگی او پایان داد ...

******************

چند دقیقه شکنجه ی سخت و دردناک باعث شد که بلاتریکس تا سرحدّ دیوانگی پیش برود ... همان بلایی را که خود بر سر دیگران می آورد، در حال تجربه کردن بود ... البته با شدتی بسیار بیشتر ...

بالاخره برادران ویزلی رضایت به پایان شکنجة سخت و دردناک او دادند ... البته این هرگز به معنای رها کردن او نبود ...

رون نخستین نفری بود که پس از پایان شکنجه شروع به صحبت کرد: این به خاطر سیریوس ...

همزمان با گفتن این حرف، با طلسمی دست راست او را قطع کرد ...

سپس فرد چوبش را به سمت او گرفت و دست دیگرش را نیز قطع کرد و همزمان گفت:

_اینم به خاطر پرسی ...

نفر بعدی جرج بود که چوبش را به سمت پای راست او گرفت و همزمان با قطع کردن آن، گفت:

_اینم به خاطر بیل ...

مسئولیت پای چپ او را هم فرد برعهده گرفت ... همزمان با قطع کردن آن، گفت:

_اینم به خاطر فلور ...

... و در نهایت رون چوبش را به سمت سینه ی او نشانه گرفت و گفت: اینم به خاطر پدر ...

طلسم بنفش رنگ رون که طلسم مخصوص کمیته بود، کارِ بلاتریکس را به فجیع ترین شکل ممکن به اتمام رساند ... یعنی دقیقاً به همان گونه ای که لایقش بود ...

******************

ولدمورت به سمت تالار اصلی وزارتخانه حرکت کرد و اسنیپ هم پشت سرش به راه افتاد ... امیدوار بود که بیش از این اتفاقی برای کسی نیفتد ... اما خیلی زود متوجه شد که تا چد اندازه ی امیدش واهی بوده است؛ زیرا هنوز دومین اداره را پشت سر نگذاشته بودند که در یک راهرو با لوسیوس مالفوی و نیمفادورا تانکس روبرو شدند ... اما نه در حال یک دوئل که در آن تانکس شانسی برای دفاع از خود داشته باشد ... بلکه در حالی که لوسیوس مالفوی در حال شکنجه کردن او بود ...

ولدمورت پوزخندی زد و به راه خودش ادامه داد و بدون اینکه حضورش را اعلام کند، از برابر راهرو گذشت ... اسنیپ هم که در پشت سر او حرکت می کرد، همین کار را انجام داد ... آخرین چیزی که اسنیپ قبل از عبور از برابر راهرو دید، طلسم سبزرنگ لوسیوس مالفوی بود که با برخورد به تانکس، برای همیشه به زندگی او پایان داد ... این هم پایان کار یکی دیگر از همرزمان سابقش بود ...

******************

چند دقیقه ای بود که هر سه برادر از عمق وجودشان گریه می کردند و بدون هیچ محدودیتی اشک می ریختند ... اصلاً دوست نداشتند این همه بدبختی را باور کنند ... عزیزترین کسانشان را از دست داده بودند و این موضوع هرگز برایشان راحت نبود ...

بالاخره پس از مدتی ناله و زاری، مصلحت را در این یافتند که اشکهایشان را پاک کنند و به مسیرشان به سمت تالار اصلی وزارتخانه ادامه دهند ...

... عطش انتقامی که در درون هر سه شعله می کشید، با کشتن بلاتریکس اصلاً خاموش نشده بود ...

******************

حضور ولدمورت را احساس کرد ... می دانست که در این مورد هرگز اشتباه نمی کند ... ولدمورت در حال نزدیک شدن به سالن بود؛ اما او هنوز درمان نشده بود ... و این می توانست بلای جانش باشد ...

با صدا و لحنی آرام گفت: ولدمورت داره میاد ... باید هرچه زودتر از اینجا بریم ...

ارنی و لوییزا با شنیدن این حرف او تعجب کردند؛ اما نخستین واکنش به حرف هری، مخالفت ارنی بود: نه هری ... ما از ولدموت نمی ترسیم ... می مونیم و باهاش می جنگیم ...

هری بلافاصله مخالفت کرد: نه ... شما نمی تونین ... ما باید هرچه زودتر از اینجا بریم ...

... اما سخن او بدون پاسخ ماند ... زیرا هم ارنی و هم لوییزا و هم ملیسا که در سویی دیگر از سالن بود، حضور دو فرد نیرومند را احساس کردند و وقتی که رویشان را برگرداند، با ولدمورت و اسنیپ مواجه گردیدند ... ملیسا کارش را متوقف کرد و با شجاعت و البته صورتی پُر از خشم و عصبانیت در برابر ولدمورت قرار گرفت ... خشمی که در چشمان او دیده میشد، با ترکیب بسیار زیبای صورتش کاملاً غریبه بود ...

ملیسا با خشم و نفرت فراوان و چشمانی که در عین عصبانیت، گریان و پُر از اشک نیز بودند، فریاد زد: عوضی کثافت ... بهت قول میدم خیلی زود سزای مرگ پترا رو می بینی ... خیلی زود ...

تنها اعتنایی که ولدمورت به حرف او کرد، حرکت دستش بود که او را با سرعت و شدت فراوان به دیوار سمت راستش کوبید ... ملیسا پس از برخورد به دیوار، با چشمانی بسته و بدنی بی حرکت روی زمین افتاد و خون اطراف سرش را گرفت ... این صحنه باعث شد که رنگ از رخسار بقیه بپرد ...

لوییزا با وحشت جیغی کشید که صدای آن را نمیشد شنید، ولی به راحتی میشد احساس کرد ... ارنی هم با آخرین توان فریاد زد: نـــــــــــــــــــــــــــــــــه!!! ...

... هر دو با سرعت به سمت ملیسا دویدند و خودشان را به او رساندند ...

ولدمورت پوزخندی زد و به سمت هری آمد ... هری نفس عمیقی کشید تا برای مکالمه ای سخت که احتمالاً به مرگش هم منتهی میشد، خودش را آماده کند ...

وقتی ولدمورت به چند متری هری رسید، به یکباره ارنی جلوی او را گرفت و به او اجازة جلوتر رفتن نداد ... با قامتی راست ... بدون هیچ لرزشی در صدا یا اندام رعنایش ... و با شجاعتی مثال زدنی ...

ارنی با صدایی سرد و ترسناک که بیشترین شباهت را به صدای خود ولدمورت داشت، گفت:

_اول باید از روی جنازه ی من رد بشی تام ...

ولدمورت که از با نام مشنگی خطاب شدنش سخت ناراحت و خشمگین شده بود، غرید:

_دقیقاً قصد دارم که همین کارو بکنم ... پسره ی گستاخ ...

_پس بیا شروع کنیم تام ...

_باشه شروع کنیم ... خیلی زود یاد می گیری که چه جور باید به فرمانروای کلّ دنیا احترام بذاری ...

_می دونی من چه جوری بهت احترام میذارم؟ ... اینجوری ...

ارنی این را گفت و با تمام قدرت طلسم بنفش رنگش را با قطری ضخیم به سمت او روانه نمود ... به اندازه ای طلسمش قدرتمند شد که واقعاً ولدمورت را برای دفع آن به زحمت انداخت ... اما ولدمورت هم بیکار ننشست ... او هم شروع به طلسم فرستادن کرد ...

... در تمام این مدت لوییزا با وحشت مشغول مداوای ملیسا بود و اصلاً هم کارش را خوب و درست انجام نمی داد ... زیرا تمام حواسش به نبرد شوهرش با ولدمورت بود ... هری هم با وحشت نبرد آنها را نظاره می کرد ... به هیچ وجه دوست نداشت که یکی دیگر از دوستانش را هم از دست بدهد ...

... اما خیلی زود وحشتش مضاعف شد ... به این دلیل که کم کم ارنی به دفاع مطلق در برابر تهاجمات پیاپی ولدمورت روی آورد ... و این اصلاً نمی توانست نشانه ی خوبی از نتیجه ی نبرد داشته باشد ...

******************

چند راهروی دیگر تا تالار اصلی مانده بود که چشمان برادران ویزلی به جیمز افتاد که به تنهایی با پنج مرگخوار درگیر شده و حتی در حال شکست دادن آن ها بود ... ولی به هر حال آن ها هم به هیچ وجه تأخیر را جایز ندانسته و به کمک او شتافتند ... خیلی زود هر پنج مرگخوار اسیر طلسم های پیاپی آنها شدند ... وقتی که کارشان تمام شد، جیمز جلو آمد و گفت: خیلی ازتون ممنونم بچه ها ...

رون پاسخ داد: قابلی نداشت رفیق ... بیا بریم ...

... اما بغض و اندوه در صدای او موج میزد ... جیمز بلافاصله این موضوع را احساس کرد و با کنجکاوی جلو آمد و پس از گذاشتن دستش بر روی شانه ی راست رون، از او پرسید: اتفاقی افتاده رون؟؟؟

با این حرکت و سؤال جیمز، غم رون تازه شد و پس از چند ثانیه که ریزش اشکهایش شدت گرفت، با غصه و درد جیمز را بغل کرد و در آغوش او گریست ...

... این حرکت رون برای جیمز بیانگر خیلی چیزها بود و توضیحات ذهنیش را غیرلازم ساخت ...

******************

تنها چند حرکت دیگر کافی بود تا ارنی خلع سلاح و تا حدودی هم زخمی شود ... وقتی که ولدمورت چوبش را به سمت سینه ی ارنی نشانه رفت، رنگ هری هم بیش از پیش پرید ...

ولدمورت پوزخندی زد و گفت:

_نتیجه ی گستاخی در برابر من چیزی غیر از این نمی تونه باشه ... آواداکداورا ...

... اما این پایان کار ارنی نبود ... باز هم این بومرنگ جادویی لوییزا بود که اخگر ولدمورت را به سمت خودش برگرداند ... در واقع اگر ولدمورت به موقع سپر نساخته بود، تاکنون این تکّه از روحش را هم از دست داده بود ... گرچه ارنی هم کسی نبود که بدون داشتن چوبدستی بی دفاع باشد ...

ولدمورت با عصبانیت رویش را به سمت لوییزا برگرداند و طلسم سیاه رنگی را هم حواله ی او کرد ... لوییزا از برابر طلسم کنار رفت و پس از قرار گرفتن بومرنگ در دستانش، با آخرین توانی که داشت، دوباره آن را به سمت ولدمورت پرتاب نمود ... اما خیلی زود از این کارش پشیمان شد ...

... ولدمورت دستش را تکانی داد که در نتیجه ی آن ... بومرنگ به سمت ارنی تغییر مسیر داد ...

******************

چند دقیقه ای بود که زاخاریاس و دراکو کار خود را به پایان رسانده و در حال برگشت به تالار اصلی وزارتخانه بودند ... به اندازه ای لرد شب را از تالار اصلی دور کرده بودند که با توجه به سرعت کمش، امکان برگشتن دوباره اش نزدیک به صفر بود ...

در حالی که دراکو برای دیدن دوبارة همسرش و اطمینان از سلامت او لحظه شماری می کرد، چشمش به چهار تن از دوستانش افتاد ... دو نفر از آن ها همدیگر را در آغوش گرفته و گریه می کردند و دو نفر دیگر هم به صورت انفرادی می گریستند ...

صدای متعجبانه ی زاخاریاس را شنید که به او گفت: به نظرت چه اتفاقی افتاده دراکو؟

******************

نفس هری در سینه حبس شد ... لوییزا با وحشت صورتش را پوشاند ... دعا کرد زمان بایستد ... نه ... نمی توانست این یکی را دیگر تحمل کند ... اما ... دعایش هرگز مستجاب نشد ...

بومرنگ با قدرت و سرعت فراوان به سمت همانجایی رفت که نباید می رفت ... صدای جیغ خفه ای را که یک دختر کرولال با تمام وجودش بکشد، کسی همچون هری هرگز نمی توانست نشنود ... هرچند که آن جیغ به معنای عبور بومرنگ جادویی از جایی باشد که قاعدتاً قلبِ ارنی مک میلان، عضو کمیتة ققنوس سفید و یکی از بهترین دوستانش، باید قرار می داشت ...

******************

وقتی که دراکو و زاخاریاس جلوتر رفتند، حواس های جیمز و برادران ویزلی به سمت آن ها جلب شد و سرهای آنها به سمت آن دو نفر برگشتند ...

دراکو در حالی که نگرانی و اضطراب در صدایش موج میزد، پرسید: چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاده؟

جیمز نفس عمیقی کشید و پاسخ داد: وزیر کشته شده ...

******************

هری با آخرین توانش فریاد زد: نـــــــــــــــــــــــــــه ...

... اما نه فریاد او فایده ای داشت و نه تقلّایی که در اوج ناتوانی انجام داد ...

ارنی دستانش را بر روی قلبش گذاشت ... خون به شدت از آن در حال خروج بود ... با هر تپش قلبِ ضعیف شده اش مقدار زیادی خون از محلّ عبور بومرنگ خارج میشد ... خیلی زود تمام بدنش غرق در خون شد ... لوییزا وحشتزده خودش را به او رساند و چوبش را به سمت زخم او گرفت ... اما خود او هم می دانست که این کارش کاملاً بی فایده است ... ارنی هم رفتنی شده بود ...

وقتی که لوییزا عدم کارایی چوب و طلسم را دید، آن را کنار گذاشت و قسمتی از لباسش را پاره کرد و خواست زخم او را ببندد؛ اما ارنی دست او را گرفت و مانع از این کار شد ... نگاهش را به نگاه لوییزا خیره کرد ... چندین تکان سخت خورد ... اما تمام عزمش را برای حرف زدن جمع کرد ... پس از چند ثانیه بالاخره مؤفق شد که آن چیزی را که می خواست بگوید، هرچند به صورت بریده بریده، ادا کند:

_خیلی ... دوستت ... دارم ... عزیزم ...

لوییزا برای فهمیدن مضمون حرفهای ارنی اصلاً به مشکل برنخورد ... اگرچه آن را نشنید؛ ولی حالت چهره اش ... حرکت لبانش ... اشک چشمانش ... همگی حاکی از این بودند که این جملة ارنی را بیش از هر جمله ی دیگری که زمانی در ذهن او گفته بود، بیشتر درک کرده و به عمق وجودش نفوذ داده است ...

سپس ارنی چشمانش را بست و نفس آخرش را کشید که آن هم با خروج مقدار زیادی خون از جای زخمش همراه شد ... و ... بدنش بی حرکت شد ... اشک از چشمان لوییزا سرازیر شد ... اشکش خیلی سریع به گریه و خیلی سریعتر به زجّه تبدیل شد ... زجه ای که با وجود خفه شدن زیر زبان او، دل هر موجودی را به درد می آورد ... چشمان زیبای هری هم خیس شدند و اشک از آنها سرازیر شد ...

******************

غم و تأثر بلافاصله آثار خود را در چهره های دراکو و زاخاریاس به نمایش گذاشت ... ولی نخستین واکنش منحصراً به دراکو مربوط میشد:

_اوه ... من واقعاً متأسفم ...

... سپس جلو رفت و رون را در آغوش گرفت ... زاخاریاس هم این کار را در مورد جرج انجام داد ... دراکو از رون جدا شد و سپس فرد و جرج را هم در آغوش کشید و به آن ها نیز تسلیت گفت ... مثل زاخاریاس که او هم این کار را در مورد دو برادر دیگر انجام داده بود ... البته نه دراکو و نه زاخاریاس هیچ کدام فراموش نکردند که تسلیت دوباره ای هم به جیمز بگویند ...

همگی چشمانی پُر از اشک داشتند ... همگی عصبانی ... همگی ناراحت ... همگی محزون ... به معنای واقعی کلمه، دنیا روی سرشان خراب شده بود ...

رون احساس کرد که باید خبرش را تکمیل کند:

_بیل و فلور هم کشته شدن ...

******************

بومرنگ پس از گردشی در محیط به سمت دستان لوییزا حرکت کرد ... اما ولدمورت دستش را دراز کرد و آن را فراخواند ... بومرنگ هم نمی توانست در برابر فراخوان ولدمورت پاسخ منفی دهد ...

... بلافاصله بومرنگ مسیر حرکتش را به سمت ولدمورت تغییر داد و لحظه ای بعد در دستان او آرام گرفت ... اما لوییزا هیچ اعتنایی به این موضوع نکرد ... در واقع اصلاً متوجه این موضوع نشد که احیاناً بخواهد واکنشی نسبت به آن نشان دهد ... او از ته دل گریه می کرد و دردمندانه اشک می ریخت ... پس از سال ها انزوا و حبس در خانه و ندیدن افرادی جز خانواده و اساتید خصوصیش، این پسر به او یک زندگی دیگر بخشیده بود ... تا جایی که همه چیز زندگیش، او شده بود ... اما حالا ...

شاید درد کنونی او را فقط هری می توانست درک کند ... دردی که باعث شده بود زندگی کردن برای او امری بی ارزش و در واقع نفرت انگیز گردد؛ تا جایی که بدون هیچ توجهی به حضور ولدمورت، به او پشت کرده و بر بالین شوهرش نشسته بود ... البته ... شوهر سابقش ...

چند دقیقه او فقط اشک ریخت و ولدمورت هم فقط او را نظاره کرد ... هری بهتر از هر کسی از قصد ولدمورت آگاهی داشت ... حتی بیشتر از اسنیپی که در کنارِ خروجیِ تالار ایستاده بود و چشمان او هم خیس شده بودند ... ولدمورت دوست داشت که لوییزا از جا بلند شود و به سمتش طلسم فرستد ... تا ابتدا او را تحقیر کند ... و سپس بکشد ... ولدمورت معمولاً اهل بدون تحقیر کشتن نبود ...

بالاخره لوییزا راضی شد که از روی جسد شوهرش بلند شود و به سمت ولدمورت رو کند ... نگاهی پُر از خشم و نفرت و درد داشت ... نگاه خیره ای به ولدمورت انداخت که مضمون آن را حتی هری هم که مکالمة ذهنی آنها را نمی شنید، متوجه گردید ... به یکباره خشم و عصبانیت کلّ صورت ولدمورت را گرفت ... مسلماً لوییزا هم ولدمورت را یک ((عوضی پست)) خطاب کرده بود که اینچنین موجب خشم و عصبانیت او شده بود ... اما لوییزا هیچ طلسمی نفرستاد ... نخواست تحقیر شود ... خواست تحقیر کند ... و همین کار را هم انجام داد ... با شجاعتی مثال زدنی جلوی ولدمورت سینه سپر کرد ... اما باز هم طلسمی نفرستاد ... خشم و عصبانیت ولدمورت باز هم بیشتر و بیشتر شد ... تا جایی که با حرکت دستش موجب پرتاب بومرنگ شد ... ولی لوییزا از برابر آن کنار نرفت ... دیگر دلیلی برای زندگی کردن نداشت ... بومرنگ درست از همان قسمتی از بدن لوییزا گذشت که چند دقیقه پیش از بدن ارنی گذشته بود ... یعنی از قلبِ او ...

لوییزا بر روی زانوهایش افتاد ... اما بر روی زمین نیفتاد ... همچنان مقاومت کرد ... مقاومت او خشم ولدمورت را به اوج رساند؛ تا اینکه برای پایان دادن کارش مجبور شد از طلسمی دیگر استفاده کند ... طلسمی که بدن لوییزا را پاره پاره کرد ... و به او اجازه نداد که بیش از این زنده بماند تا در ذهنش به ولدمورت بی احترامی کند ... نتیجه ی این اتفاق هم چیزی جز مضاعف شدن اشک های هری نبود ...

ولدمورت خشمش را فرو خورد و سعی کرد پوزخندی بزند ... سپس آرام آرام به سمت هری آمد ...

بیش از آنکه رنگ از رخسار هری بپرد، رنگ از رخسار اسنیپ که فقط ایستاده بود و این صحنه های تلخ را نظاره می کرد، پرید ...

ولدمورت که در تعمیم پوزخند به کلّ صورتش کاملاً موفق نشده بود، گفت:

_مثل اینکه بازم به همدیگه رسیدیم هری ...

_آره ... رسیدیم ... ولی حیف که در شرایطی نیستم که بتونم به خوبی بهت خوش آمد بگم ...

_این به خاطر خودته هری ... چون اگه درمونت کنم، بلافاصله فرار می کنی ... پس من مجبورم که به همین شکلی که هستی، باهات روبرو بشم ...

هری پوزخندی زد و گفت: نه ... این به خاطر ترس توه ... و به خاطر ناتوونیت ... چون خودتم خوب می دونی که نمی تونی با من روبرو بشی و شکستم بدی ... وگرنه اون دورانی که ازت فرار می کردم، مدتهاس که تموم شده تام ...

ولدمورت سعی کرد که عصبانیتش را پشت نقابی از پوزخند پنهان کند:

_مثل اینکه باید اسممو به تو هم یادآوری کنم ... امیدوار بودم از سرانجام رفقات درس عبرت گرفته باشی ... ولی همیشه گریفیندوری ها در این مورد مشکل داشتن ... اونقدر احمقن که یه اشتباه رو بارها و بارها تکرار می کنن ... و بارها و بارها هم سرانجامش رو تجربه می کنن ...

سپس ولدمورت دستانش را به سمت هری گرفت و با یک طلسم فرمان ساده، او را تحت فرمان خود درآورد ... هری هیچ توانی نداشت که در برابر خواسته های او مقاومت کند ... دستور ولدمورت باعث شد از جا بلند شود و در برابر ولدمورت تعظیم کند و این در حالی بود که او حتی یک استخوان سالم هم نداشت ... به هر حال این هم از تأثیرات طلسم فرمان بود ... با دیدن این صحنه، ترس و وحشت سرتاپای اسنیپ را فرا گرفت ... اما قبل از اینکه وارد عمل شود، اتفاقی افتاد که او را منصرف کرد ...

******************

پس از ابراز همدردی های دوباره ی دراکو و زاخاریاس، همگی با هم به سمت تالار اصلی وزارتخانه به راه افتادند ... با دیدن اسنیپ در ورودیِ آن تعجب کردند ...

وقتی که به آنجا رسیدند، بدون هیچ واکنشی نسبت به اسنیپ، نگاهی به داخل تالار انداختند و با دیدن اتفاقی که درون تالار در حال وقوع بود، همگی خشکشان زد ... بلافاصله هر پنج نفر وارد تالار شدند و طلسم های مختلفی را روانه ی ولدمورت کردند ... اما باز هم تفکر اسلیترینی دراکو کنترل بدنش را از غریزة او پس گرفت ... برگشت و دغدغه اش را به صورت ذهنی با اسنیپ در میان نهاد ... اسنیپ هم سری به نشانه ی موافقت تکان داد و لحظه ای بعد طلسمی را به سمت دراکو فرستاد ... دراکو هم پس از دفع آن طلسم، این کار را متقابلاً انجام داد ...

... به این ترتیب ولدمورت به رفتار اسنیپ شک نمی کرد ...

******************

ولدمورت بلافاصله حضور چند بیگانه را احساس کرد ... بیگانه هایی که دارای هاله های جادویی بسیار قدرتمندی هم بودند ... این موضوع باعث شد که بلافاصله رویش را به سمت آن ها برگرداند و طلسم فرمانش هم از روی هری برداشته شود ... به محض اینکه ولدمورت رویش را برگرداند، با پنج طلسم رنگارنگ رویارو شد که برای برگرداندن همزمان همه ی آنها قدری با مشکل مواجه شد ...

دیگر نمی توانست دوئلی دیگر را انجام دهد ... بسیار خسته شده بود ... چندین دوئل سخت و پیاپی قدرت او را تحلیل برده بود ... هرچند که او لرد ولدمورت بود ...

چند طلسم دیگر را هم دفع کرد تا اینکه سیاهپوشانِ تازه وارد متوجه هویت جسدهایی شدند که در جای جای تالار بر روی زمین افتاده بود ... ولدمورت از این غفلت کوتاه آن ها برای شروع تهاجماتش استفاده کرد ... البته قدرت طلسم های هجومیِ او هم به اندازه ی همیشه نبود ... خیلی خسته شده بود و این موضوع در یک دوئل امری مهم و تعیین کننده به شمار می رفت ...

چند دقیقه حمله کرد و تا حدودی توانست نبض کار را در دست بگیرد که البته این موضوع بیشتر به خاطر شوک وارده به حریفانش بود که به اندازه ی او باتجربه و البته بی احساس نبودند ...

... اما به یکباره آتشی در تالار ایجاد شد که باعث توقف هر دو طرفِ نبرد شد ... برخلاف انتظارات، از میان آتش نیک ظاهر نشد ... بلکه سیاهپوش قدرتمند و پُر آوازه ای که به علّت نقابدار بودن، هویتش هنوز هم مجهول مانده بود، ظاهر گردید ...

با اقتدار تمام جلوی ولدمورت ایستاد و گفت: سلام تام ... خوشحالم که می بینمت ...

رگه های از تعجب در صورت ولدمورت ظاهر شد ... پس از چند لحظه مکث گفت: تو کی هستی؟

_عجله نکن ... منو میشناسی ... اما قبل از اون ...

سیاهپوش دستانش را به هم زد و طوفانی کوچک درست کرد ... اما طوفان او به هیچ وجه همان گونه کوچک باقی نماند ... بلکه به تدریج بزرگ و بزرگتر شد و نزدیک ترین جسدها را فرا گرفت ... اما ... نه همة جسدها ... جسدهای مرگخواران باقی ماندند ... طوفان چرخی در سالن زد و به جز جسدهای مرگخواران، همه ی اجساد را دربرگرفت و سپس از سالن خارج شد تا به بخش های دیگر وزارتخانه برود ... با وجودی که همه هدف او را از این کارش می دانستند، اما باز هم تعجب کردند ... این جادو هرچه بود، به طور حتم به قدرت و نیروی فراوانی نیاز داشت و ساختن آن کار هر کسی نبود ...

سپس سیاهپوش دوباره رو به سوی ولدمورت کرد و با صدایی سرشار از تمسخر گفت:

_جناب پادشاه ... من می تونم شما رو به یه دوئل دعوت کنم؟

ولدمورت با خشم غرید: البته ...

بلافاصله سیاهپوش چوبدستش را جلوی صورتش گرفت ... ولدمورت هم پس از او همین کار را انجام داد ... تشریفات آغاز دوئل انجام شد و سیاهپوش هم شرط پایان دوئل را ((سرحدّ مرگ)) تعیین کرد و ولدمورت هم پس از او شرط را تکرار نمود ... از این که در صدای سیاهپوش هیچ گونه اضطراب یا لرزشی نمی یافت، عصبانی و ناراحت و البته متعجب شده بود ...

نخستین طلسم را ولدمورت فرستاد که سیاهپوش به راحتی هرچه تمامتر آن را دفع نمود ... طلسمهای دوم و سوم ولدمورت هم به همین سرنوشت دچار نشدند ... طلسم های قدرتمند ولدمورت، هیچ گونه مزاحمتی را برای سیاهپوش ایجاد نمی کردند ... اما در عوض طلسمهای سیاهپوش، ولدمورت را بسیار آزار دادند ... وقتی سیاهپوش شروع به طلسم فرستادن کرد، دیگر ولدمورت حتی فرصت یک حمله را هم پیدا نکرد ... قدرت فراوان سیاهپوش، واقعاً ولدمورت را به ترس انداخت ...

******************

اسنیپ ساده ترین طلسم ها را به سمت دراکو می فرستاد و او هم همین کار را انجام می داد ... دوئل تشریفاتی آن ها صرفاً جهت جلوگیری از شک ولدمورت بود ... گرچه او حواسش به دوئلی بود که در حال انجام آن بود ... ولی به هر حال نمی توانستند در چنین موضوع مهمی ریسک کنند ... کوچکترین اشتباهی می توانست تمام رشته های آنها را پنبه کند ...

پس از چند دقیقه صدایی را شنیدند که باعث شد هر دو رویشان را برگردانند ... البته صدا فقط در حدّ شنوایی همان دو نفر بود:

_اینجا چه خبره؟

رویشان را به سمت منبع صدا برگردانند و نویل را دیدند ... اسنیپ وظیفه ی تشریح هدف دوئل را به دراکو واگذار کرد و او هم با یک نگاه ساده این کار را انجام داد؛ اما پس از آن فکری به ذهن اسنیپ خطور کرد که بلافاصله آن را به صورت ذهنی با دراکو و نویل در میان نهاد:

_فکر کنم بهتر باشه که شما برگردین ... وزارتخونه دیگه شکست خورده و کاریش هم نمیشه کرد ... یکیتون پاتر رو آپارات بده و یکی دیگتون هم بقیه رو ... اینجا موندن شما هیچ فایده ای نداره ...

دراکو و نویل نگاه هایی ردّوبدل کردند و سپس هر دو به نشانة موافقت سرهایشان را تکانی دادند ... اما قبل از اینکه بخواهند اقدامی کنند، اتفاقی افتاد که باعث توقف موقت آنها شد ...

******************

دوئل با برتری نسبی سیاهپوش پیش می رفت ... اما این برتری تا پایان باقی نماند ...

آتشِ موجود در یکی از شومینه های تالار، لحظه ای سبزرنگ شد و قامتِ سیاهپوش ولی بدون نقابِ یاکسلی در آن ظاهر شد ... این اتفاق موجب وحشت هری و سایر شاهدان این واقعه شد؛ زیرا شومینه در پشت سر سیاهپوش قرار داشت و او هم متوجه حضور یک مرگخوار تازه وارد نشده بود ... و بدتر از همه هم پوزخند وحشتناکی بود که با دیدن دوئل ولدمورت با یک فرد ناشناس، بر روی لبان زشت و کریه یاکسلی نقش بست ... مشخص بود که هدفی شوم در سر دارد ...

... اما هری دیگر هیچ جایی برای از دست دادن یک نفر دیگر نداشت ... با آخرین توانش فریاد زد:

_مواظب پشت سرت باش!!! ...

به اندازه ای فریاد هری بلند و کشدار بود که باعث شد بلافاصله سیاهپوش نسبت به آن واکنش نشان داده و رویش را برگرداند و طلسم مرگی را که یاکسلی به سمتش فرستاده بود، از فاصله ی یک قدمیِ خود برگشت دهد ... اما این موضوع فقط چند ثانیه بر عمر او افزود ... زیرا برگشت سرِ سیاهپوش به سمت یاکسلی به معنای غفلتی کوتاه از ولدمورت بود ...

... و ولدمورت هم اصلاً کسی نبود که یک چنین فرصتی را به راحتی از دست بدهد ...

هری چشمانش را بست تا لحظة تلخ دریده شدن شکم سیاهپوش توسط طلسم سیاهرنگ ولدمورت را نبیند ... اما خونی که از بدنِ سیاهپوش بر روی او پاشید، از دیدن صحنه بسیار تلخ تر بود ...

... اولین صحنه ای که هری پس از باز کردن دوباره ی چشمانش دید، قامت نویل بود که با سرعت به سمت او می دوید ... در سمت چپ نویل، دراکو را دید که او هم به سرعت خود را به بقیة دوستانش رساند و پس از حلقه کردن دستانش در دستان آن ها، به همراه آن ها آپارات کرد ... چند لحظه بعد نویل هم به هری رسید و بدون هیچ مقدمه ای دستش را گفت و او را هم آپارات داد ...

پس از تحمل فشار ناشی از آپارات، هری خود را در ورودیِ کوهستانی درة گودریک که آخرین نقطة قابل آپارات آن نیز بود، یافت ...

... نویل دست هری را رها کرد و سپس بر بالین او نشست ... بقیة دوستانشان هم در فاصلة چند متری آن ها ظاهر شده بودند ... اما بلافاصله هری موضوعی بسیار مهم را به یاد آورد ... ملیسا ... او هنوز در وزارتخانه مانده بود ... ولی به همان سرعتی که متوجه این مشکل شده بود، راه حل آن هم به ذهنش خطور کرد ... آرام صدا زد: دابی ...

لحظه ای بعد دابی با صدای پاقی ظاهر شد و قبل از اینکه هری را ببیند، تعظیم کرد و به او سلام نمود؛ اما وقتی از حالت تعظیم خارج شد و وضعیت او را دید، با رنگی پریده و صدایی وحشتزده گفت:

_اوه ... چه اتفاقی واسه ی ارباب هری پاتر افتاده؟ ... ارباب به کمک نیاز داره ...

... اما قبل از اینکه دابی بخواهد هرگونه اقدامی کند، هری با صدایی که اضطراب در آن کاملاً مشخص بود، گفت: ببین چی میگم دابی ... ملیسا توی تالار اصلی وزارتخونه ... ازت می خوام هرچه زودتر اونو بیاری اینجا ... فهمیدی چی گفتم؟

دابی که متوجه لحن نگران هری شده بود، بلافاصله پاسخ داد: بله هری پاتر، قربان ... حتماً ...

سپس بشکنی زد و بلافاصله پیکر زخمی و خونین ملیسا در کنارش ظاهر شد ... هنوز لحظه ای از این اتفاق نگذشته بود که دراکو بدن ملیسا را دید ... با وحشت به سمت او دوید و گفت: اوه ... نه ...

پس از رسیدن به او و نشستن در کنارش، بلافاصله نبض او را گرفت ... حاصل این کار، پریدن رنگش بود: زندس ... ولی ... ولی خیلی حالش بده ... بیاین کمک ...

... اشک در چشمانش جمع شد و توان صحبت کردن بیش از این را از او گرفت ...

بلافاصله همه به کمک او شتافتند و دور ملیسا را گرفتند ... اگر هری هم استخوان سالمی در بدن خود می داشت، حتماً همین کار را انجام می داد ...

... اما لحظه ای بعد صدای بسیار بلندی در فضا پیچید که باعث شد همگی رویشان را برگردانند و البته با بستن گوش هایشان، از آنها حفاظت نمایند ... چشمان هری هم ناخودآگاه بسته شدند ...

... وقتی که آن صدای گوش خراش به پایان رسید، هری دستانش را از روی گوش هایش برداشت و چشمانش را باز نمود ... اما صحنه ای را که دید، اصلاً برایش خوشایند نبود ...

... دریایی از جسد انسان ... دریایی که انتها نداشت ... تا چشم کار می کرد، فقط جسد بود و جسد ... جسد انسانهایی که در برابر سیاهی ایستاده و کشته شده بودند ... جسد انسان های پاکی که تا آخرین قطره ی خونشان با تاریکی جنگیده بودند و به معنای واقعی کلمه، رستگار شده بودند ...

... در جلوی تمام جسدها، چشمش به جسد خونین و پاره پاره شدة سیاهپوش افتاد ... خودِ او طوفانِ انتقال دهنده ی اجساد را ایجاد کرده بود؛ اما آنقدر زنده نمانده بود تا نتیجة کارش را ببیند ... نهایتاً خودش هم تبدیل به یکی از اجسادی شده بود که طلسمش منتقل کرده بود ... احساس تأسفی عمیق سرتاسر وجود هری را گرفت ... همیشه احساس کرده بود که او یک انسان خاص است ... یک انسان خاص که بویی از پدرش داشت ...

... قطره ی اشکی از چشمان هری چکید و بر روی گونه اش افتاد ...

 

گزارش تخلف
بعدی