در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل یازدهم

اقامتگاه شیطان

_كيه؟

_منم هرميون ... درو باز كن ...

_منو ببخش ... ولي بايد دوباره اسم رمز رو بگي ...

_لرد سياه جاودان باد!

جرج در را باز كرد و با چشمان سرخ شده اش به نظاره ي رون خشمناك پرداخت. با حالت طعنه به رون گفت:

_چته رون؟؟؟ ناراحت شدي كه بابا به خاطر تو داره مي ميره؟؟؟

هرميون با گريه گفت:

_نه تقصير اون بود نه من ... يك دقيقه به  حرفامون گوش بدي مي فهمي ...

_آره ديگه ... تقصير من بود!

_به جاي طعنه زدن بيا بريم سنت مانگو ببينيم چه خبره ...

_نيازي به حضور شما نيست ... اگه بخواين هم نمي تونين برين؛ چون اجازش رو ندارين ... ده نفر از محفلي ها اونجا نگهباني ميدن و نمي ذارن يه پشه هم وارد اتاقش بشه ...

_پس خانم ويزلي و بقيه كجان؟؟؟

_اونا رفتن بيمارستان؛ ولي نه توي اتاقش ...

هرميون به رون اشاره اي كرد و خود به طبقه ي بالا و اتاق رون رفت و رون هم به دنبالش حركت كرد. وقتي هر دو وارد اتاق شدند، رون پرسید:

_چته هرميون؟؟؟

_هنوز هستي؟؟؟

_منظور؟؟؟

_ببين رون! ما كه نمي تونيم بريم به ديدن پدرت ... دلمون هم كه نمي خواد بيكار بشينيم ...

_درست ... حالا كه چي؟

_چند ساعت ديگه حمله ي مرگخوارا به آلباني شروع ميشه ... چرا ما نباشيم؟ من كه ديگه از مردن نمي ترسم ...

_شجاع شدي هرميون ... (هرميون سرخ شد) ... چند بار شده كه من يه كار رو شروع كنم و بعدش بترسم و ولش كنم؟؟؟

هرميون با شيطنت گفت:

_خيلي زياد ... حالا چه جوري بريم اونجا؟؟؟

_خانم عقل كل ... از من مي پرسي؟؟؟

_همينه ديگه ... مردم تا به يه همچين مشكلي برمي خورن، منو مي شناسن؛ در كل نظر من روي شبكة فلو هست.

_جايي از آلباني رو مي شناسي كه اجاق داشته باشه؟؟

هرميون چند لحظه فكر كرد و گفت:

_اون هتلي كه كوييريل توش زندگي مي كرد ...

_اسمشو مي دوني؟

_نه ... ولي فكر كنم جرج بتونه كمكمون كنه ...

_تو كه نمي خواي به جرج بگي مي خوايم بريم؟؟؟

_اينبار چرا! بهش ميگم ... دفعه ي قبل كه نگفتيم، ديدي چه بلايي بر سرمون اومد؟؟؟

_اما اون اگه بفهمه جلومون رو مي گيره ...

_چاره اي نداريم ... فوقش راضيش مي كنيم اونم باهامون بياد!

_بريم ببينيم چي ميشه ...

هر دو از اتاق خارج شدند و به طبقه ي پايين رفتند. جرج در همان گوشه از آشپزخانه نشسته بود و در فكر فرو رفته بود. هرميون با دستش رون را متوقف كرد و خودش آرام جلو رفت. در کنار او نشست و خيلي آهسته او را صدا زد؛ ولي جوابي نشنيد. چندين بار دیگر هم او را صدا زد؛ ولي باز هم نتيجه اي نداشت. هرميون با اشاره اي از رون خواست كه بازگردد و رون هم همين كار را انجام داد. براي جرج خيلي ناراحت شده بود و دلش سوخته بود؛ جرجي كه حكم برادر نداشته اش را داشت. تصميم گرفت آنقدر نازش را بكشد تا هم جرج كمي آرامتر شود و هم جوابش را بدهد ... با لحني شيرين و بچگانه گفت:

_داداشي من قهر كرده با آبجي كوچولوش؟؟؟ جوابشو نميده؟؟؟ نيم ساعته اينجا نشسته و بهش نگاه هم نمي كنه؟؟؟ مگه اين دختر بد چيكار كرده كرده كه داداشي نازش رو اينقدر ناراحت كرده كه نمي بخشش؟؟؟

چشمان بسته شده ي جرج به لرزه افتادند. قطره اشكي توانست راه خودش را از ميان اين دريچه ي مستحكم به بيرون باز كند و از چشمانش بگريزد ... چه زيبا بود اين قطره اشك و چه خواستني!

هرميون با بغضي كه از ديدن اين صحنه برايش به وجود آمده بود، گفت:

_تو رو خدا گريه نكن جرج ... من طاقت ندارم!

_چرا هرميون؟ مگه من آدم نيستم؟ مگه احساس ندارم؟ چرا فكر مي كني كسي كه خودشو شاد نشون ميده، هيچ غمي در دل نداره؟ باور كن پرغم ترين آدما من و فرديم! اگه يه خار بره توي پاهاي تو و رون و جيني و هري و بقيه، ما بيشتر از بقيه ناراحت ميشيم؛ ولي هيچ وقت به رومون نمي ياريم؛ چون اگه این کارو بکنیم، همه فكر مي كنن که ما شكستيم ... دلیل اینكه همه فكر مي كنن ما آدمای بی احساسی هستیم هم همینه ...

_كي همچين حرفي زده؟ به خدا قسم من و بقيه احساس شما رو درك مي كنيم ... اگه شما احساس و غيرت و شجاعت نداشتين كه گريفيندوري نمي شدين!

_گاهي وقتها بعضي ها ميرن تو گريفيندور چون صلاحيت عضويت توي بقيه ي گروه ها رو نداشتن!

اين حرف دقیقاً همانند پتكي بود كه با شدت تمام بر سر هرميون كوبيده شده باشد ... حال مي فهميد كه چرا گريفيندوري شده بود ... احساس حقارتی شدید سرتاپای وجودش را در برگرفت ...

_اينطور كه تو ميگي هم نيست. خيلي شجاعت لازمه كه یه دانش آموز با آمبريجی که اون همه قدرت داشت، اونطوری برخورد كنه!

جرج جوابي نداد ... اما مي دانست كه هرميون درست مي گويد!

_اون زنيكه حقش بود!

_آره حقش بود ... حالا من اومدم كه بهت بگم ما مي خوايم شجاعت گريفيندوريمون رو نشون بديم!

_منظورت چيه؟؟؟ نكنه بازم مي خواين برين شكار مرگخوار!!!

_شايد به نظرت مسخره بياد ... ولي درسته ... ما مي خوايم بريم شكار مرگخوار ... اونم توي نبرد آلباني كه تا چند ساعت ديگه شروع ميشه ...

_نبرد آلباني ديگه چيه؟؟؟ داري از چي حرف ميزني؟؟؟

هرميون مشغول توضيح دادن ماجرا براي او شد.

_حرفشم نزن هرميون ... مگه از رو نئش من رد بشين ... مگه شهر هرته كه مي خواين برين تو دل مرگخوارا؟؟؟ من نمي ذارم از جات تكون بخوري!

_خب ... تو هم با ما بيا تا مواظبمون باشي!

جرقه اي در چشمان جرج زده شد ... جرقه ي انتقام!!!

_مطمئني اشتباه نمي كني؟؟؟ نكنه بريم و ضايع بشيم يا توي كمينمون باشن ...

_نه بابا اين نقشه ي محفله ... ما اونا رو غافلگير مي كنيم ... راستي تو اسم اون هتلي رو كه كوييريل توش زندگي مي كرد، نمي دوني؟؟؟

_نه بابا! من از كجا بدونم؟! حالا چطور مگه؟؟؟

_مي خوايم با استفاده از شبكه ي فلو بريم ... بايد اسم اون هتل رو بدونيم ...

_شبكه ي فلو خطرناكه ... نميشه بهش اعتماد كرد ...

_مجبوريم ريسك كنيم؛ ولي حالا كه تو نمي دوني پس اونم لغو ميشه ...

_تا جرج ويزلي رو داري كه غم نداري آبجي كوچولو ... و نگاه معناداري به مرگخوار بر زمين افتاده كرد!

_مي خواي چيكار كني؟؟؟

_حالا صبر داشته باش خودت مي فهمي ...

آرام به بالاي سر مرگخوار رفت و چوبش را به طرف او گرفت:

_لجيليمنس!

چند لحظه بعد جرج با نگاهي فاتح به طرف هرميون برگشت و گفت:

_اطلاعات مربوط به مقرّ مرگخوارا و اينجور چيزا کاملاً محافظت شدن؛ ولي محل هتلي رو كه نزديك مقرشون هست، فهميدم. شرط مي بندم همون هتليه كه كوييريل رفته ... اسمش ((گل رز)) هست و اينكه خيلي هتل باحاليه و بخاري هم داره و در نتيجه ميشه با شبكه ي فلو رفت اونجا ... ديگه بهتر از اين نميشه ... همه چيز به نفع ما شد ... چنان بلايي بر سر مرگخوارا بيارم كه بفهمن با كي طرفن ...

با شنيدن اين جمله هرميون به ياد موضوعي افتاد:

_مي دوني جرج ... رون يه مرگخوار رو كشت!

جرج چند لحظه با حيرت به هرميون نگاه كرد و گفت:

_چه جالب! فكر نمي كردم عرضة همچين كارايي رو داشته باشه ... آفرین به داداش کوچیکة خودم ... منم اگه تو اين حمله مرگخواري گيرم اومد، كارشو مي سازم ... حوصله ندارم كه گروگان يا اسير بگيرم ... هر چندتا از اونها رو كه تونستم مي كشم؛ ولي از نفرين مرگ استفاده نمي كنم؛ در اين مورد نگران نباش!

هرميون نفسي به آسودگي كشيد و گفت:

_درستش هم همينه ... كشتن مرگخواراي قاتل، اگه به شيوه ي خودشون نباشه، عيبي نداره و جادوي سياه محسوب نميشه ...

_خودم اينا رو از حفظم ... رون رو صدا بزن بريم ...

هرميون به خودش زحمت صدا زدن رون را نداد و در عوض برايش پاترونوسي فرستاد. طولي نكشيد كه رون هم از پله ها پايين آمد و همگي آماده ي رفتن شدند. جرج از اتاقش چند وسيله ي ابداعي را با كاربردهاي مختلف براي احتياط با خود آورد ... نبرد سختي را در پيش داشتند ... پس بايد از تمام تجهيزات خود استفاده مي كردند. جرج گفت:

_اينجاست كه ارزش كار ما معلوم ميشه!

هرميون لبخندي به او زد. هر سه به سمت بخاري حركت كردند و يك به يك به هتل گل رز در نزديكي جنگل سياه آلباني رفتند.

******************

مهماندار هتل زني لاغراندام و خوش چهره بود كه كل زنديگيش را مديون كارش مي دانست و براي آن جان فشاني مي كرد. در راهرو قدم ميزد كه ناگهان يك پسر و يك دختر جوان از بخاري گوشه ي اتاق بيرون آمدند ... خشكش زد ... مگر ميشد يك انسان از يك بخاري رد شود ... مگر اينكه سلامت عقلي نداشته باشد!

خيال مي كرد كه اين دو نفر از راه دودكش آمده اند ... شايد هم آن دو براي دزدي آمده بودند ....

جارويش را برداشت و از پشت به رون نزديك شد. به محض اينكه خواست جارو را بر روي سر فرو آورد، هرميون برگشت و با بلندترين صدايي كه در عمرش فرياد زده بود، اولين طلسمي را كه بر زبانش آمد، ادا كرد:

_اكسپليارموس!

طلسم به گردن زن برخورد كرد و او را به ديوار پشت سرش كوبيد.

_چي كار مي كني هرميون؟؟؟

_واي ببخشيد ... حواسم نبود ...

هرميون به سرعت به طرف زن بيهوش شده رفت و پس از كمي نوازش، حافظه اش را اصلاح كرد. سپس پول اجاره ي يك اتاق را به مدت دو روز از روي تعرفه اي كه پشت سرش بر روي ديوار قرار داشت، حساب كرد و بر روي پيشخوان گذاشت. سپس كليد اتاق مربوطه را با طلسم فراخوان احضار كرد و دست رون را گرفت و با سرعت از پله ها بالا رفت. وقتي به در اتاق رسيدند و آن را باز كردند، هرميون دست رون را كشيد و بر روي تخت انداخت.

_حواست باشه رون ... ما نبايد زياد از جادو استفاده كنيم؛ چون ممكنه رد طلسم رو مرگخوارا بفهمن. تا جايي كه مي تونيم بايد مشنگي رفتار كنيم ... فهميدي؟

_آره ... هر چي تو بگي!

در اين زمان براي اولين بار هرميون به فضاي اتاق توجه كرد و دهانش از تعجب باز ماند ...

 عجب اتاق زيبايي بود!

_واو ... اینجا رو ببین ... باور كن من تا حالا همچين جايي رو تو خواب هم نديده بودم؛ چه برسه بخوام به مدت دو روز هم توش زندگي كنم!

هرميون به اشاره ي سرش اكتفا كرد. دوست نداشت يك لحظه هم از فضاي زيباي اتاق چشم بردارد. تابلويي در روبرويش قرار داشت كه توجهش را جلب كرد. دختركي در حال عبور از جاده اي سرسبز بود ... دخترک به وضوح شاد و سرخوش بود و لبخند دلربایی هم که بر روی لبانش نقش بسته بود، گواه روشنی بر این موضوع به حساب می آمد ...

نمي دانست چرا نمي خواهد از اين تابلوي زيبا و هنرمندانه چشم بردارد! خيلي زيبا بود!

_مي بيني اين لباسش چه خوشگله ... حتماً مي دوزمش!

_مطمئنم تو این لباس خيلي خوشگل ميشي ...

... و لبخندي به چهره ي وحشتزده ي هرميون زد. هرميون وحشت كرده بود؟؟؟ با نگاهش، مسیر نگاه هرميون را دنبال كرد تا اينكه يك اسم و يك امضا را بر روي ديوار ديد ... كمي دقت كرد تا توانست اسم صاحب امضا را بر روي ديوار ببيند ... او هم وحشت کرد ... گرچه جرقه ای بسیار پرنور در ذهن هر دو روشن شده بود ...

******************

پيتر از دور پيكر هري را ديد و خواست به آن نزديك شود ... ناگهان بدن هري تكان محكمي خورد ... بر روي بدنش نوري قرمز و نوري سبز ديده ميشد ... نور سبز در حال عبور از نور قرمز بود؛ اما نور قرمز به شدت مقاومت مي كرد ... تا اينكه نور قرمز، بالاخره توانست نور سبز را برگشت دهد ... نور سبز با تغيير مسيرش به درون چوب پيتر رفت و لحظه اي بعد آن را به گونه اي منفجر كرد كه صدايش را تمامي مرگخواران شنيدند و بدن پاره پاره شده ی پيتر هم در گوشه اي افتاد! هري نیز تكاني محكم خورد و از وادي سياهي كه در خوابش در آن غوطه ور شده بود، بيدار شد ...

******************

" رنه آرتور برگر "

_خودشه ...

_منم فكر مي كنم خودش باشه ...

_بذار به جرج هم بگم بياد ...

_جرج؟؟؟ مگه جرج كجاست؟؟؟

چند لحظه در سكوتی تلخ و غمناک گذشت ... در این مدت نه هرميون و نه رون، هیچ کدام رنگي بر چهره نداشتند ...

هرميون با بغض گفت:

_بازم اشتباه كرديم ... نبايد به شبكه ي فلو اعتماد مي كرديم ... اگه اتفاقي واسش بيفته من خودم رو نمي بخشم ...

... و پرده ي اشك چشمانش براي چندمين بار در آن روز شكست و به اشك هايش اجازة خروج داد.

******************

جرج در مكاني سياه و وحشتناك از يك بخاري خارج شد. پس از چند دقيقه فكر كردن و منتظر ماندن، سرانجام دريافت كه اينجا جايي جز مقرّ مرگخواران نمی تواند باشد ... عصبانیت و ناراحتی سرتاسر وجودش را گرفت ... ولی ناگهانی اتفاقی افتاد که همه چیز را از یادش برد ...

صداي انفجاري بسيار بزرگ و به دنبال آن صداي دويدن هاي زيادي را شنيد. چيزي را از منبع يا علت صدا درك نمي كرد؛ ولي همينكه باعث جلب توجه مرگخواران شده بود، برايش مفيد بود؛ زيرا احتمالاً مرگش را به تأخير مي انداخت.

نگاهي گذرا به نماي اتاق كرد ... اتاق كوچكي بود ... از تمام قسمت هاي اتاق بوي تعفن به مشامش مي رسيد ... در جاي جاي اتاق جمجمه هاي انسان هاي قرباني شده در اين محل را مي توانست ببيند. اتاق به وسيله ي آتشی جادويي روشن شده بود؛ ولي در نهايت تعجبش اين آتش به رنگ سياه بود. این مکان آنقدر سياه بود كه هر چه سياهي در اين دنيا بود را شرمنده مي كرد.

 ... حقيقتاً اين مكان اقامتگاه شيطان بود!

******************

چشمانش را باز كرد. دنيا دور سرش مي چرخيد. در حقيقت صداي انفجاري را كه شنيده بود، او را بيدار كرده بود. محيط اطرافش را حس نمي كرد. در خودش غرق شده بود. آخرين چيزي را كه به ياد مي آورد، برخورد طلسم مرگ به گردنش بود؛ پس اكنون چرا زنده بود؟؟؟ ... نمي دانست ... ولي وقت را بيش از اين هدر نداد. از جايش بلند شد و با تمام تواني كه در بدنش احساس مي كرد، به سمت نزديك ترین خانه كه درِ آن در اثر انفجار كنده شده بود، دويد. مي دانست كه ممكن است مرگخواران در اين خانه باشند؛ ولي ريسك كرد و با سرعت وارد اتاق شد. چند لحظه بعد صداي دويدن مرگخواران به سمت محل انفجار را شنيد و از اينكه چنين تصميم درستي گرفته است، به خود آفرين گفت. وارد اتاق نشمين خانه ي مرگخواري شد. هيچكس در آن نبود. براي اطمينان بيشتر به جست و جوي اتاق ها پرداخت تا اينکه از پشت يك در صدايي را شنيد. با احتياط، اندکی لای در را باز كرد و از آن قسمت کوچک، فقط توانست پاي یک شخص را در گوشه ي ديگر اتاق ببيند. با احتياط طلسم بيهوشي را به پاي او زد و وقتي آن شخص بر روی زمين افتاد، تازه توانست موهاي قرمز او را تشخیص دهد ...

 

گزارش تخلف
بعدی