در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

سرتیتر صفحه جدید

خواستگاری

همه با دیدن جینی وحشت کردند و هری را کاملاً فراموش نمودند ... جینی تکانی بسیار شدید خورد و به یکباره مقداری خون از دهان او بیرون جهید و بر روی صورتش پخش شد ... چند بار دیگر بدنش آرام لرزید تا اینکه دوباره تکانی شدید در بدنش به وجود آمد که باعث شد مقداری خون این بار از دماغش بیرون بریزد ...

با هر لرزش شدید خانم ویزلی جیغ می کشید ... می خواست جلو بدود و دخترش را در آغوش بکشد و برایش گریه کند؛ ولی چند نفر محکم او را گرفته بودند و اجازة انجام این کار را به او نمی دادند ... وقتی که تلاشهایش برای رسیدن به دخترش بی نتیجه ماند، شروع به جیغ زدن و گریه کردن در سر جای خود کرد ... البته کاملاً هم حق داشت ... صورت جینی از خون قرمز شده بود ... بدنش هم هنوز آهسته ولی پیوسته می لرزید ... هری به یکباره در خودش توانی مضاعف دید تا هر کس را که در سر راهش قرار دارد، کنار بزند و خود را به او برساند ... نیک هم پس از او این کار را انجام داد ... و وقتی هم که نیک هجوم سیل عظیمی از جمعیت را دید، بهترین کار را انجام داد و مانعی جادویی را به وجود آورد که حقیرترین کارش نگهداشتن وزیر جادو در پشت خود بود ...

چند لحظه بعد هری خواست دستش را بر روی صورت لرزان او بگذارد ... اما قبل از اینکه دستش به صورت او برسد، جیغی فرا زمینی و فرا انسانی از درون حلق او خارج شد که هیچ شباهتی به صدای او نداشت ... لرزش بدن او هم چند برابر شد ... سپس دهانش بسیار بیشتر از حدّ عادی باز شد و روحی سیاه از آن خارج گردید ... روح سیاه که در حقیقت دودی بود که به خود شکل یک شبح گرفته بود، بدون هیچ مزاحمتی از مانع نیک گذشت ... ولی هنوز چند متری بیشتر نرفته بود که در هنگام عبور از جلوی پنجره، جیغی فرا زمینی کشید و کم کم تجزیه شد ... چند لحظه بعد هیچ اثری از آن روح سیاه نمانده بود ...

 

این اتفاق باعث شد که همگی مدتی نفس کشیدن را فراموش کنند ... این روحِ سیاهِ چه کسی بود؟ ... یا شاید هم چه چیزی؟ ... هیچ کس از این موضوع آگاهی نداشت ... ولی هرچه بود، شیطانی بودن آن کاملاً مشخص بود ... و این روح تاکنون درون بدن جینی قرار داشت ... و این اصلاً نمی توانست مسئلة خوبی باشد ...

هری که تمام تمرکز و توجهش به روح معطوف شده بود، پس از مشاهده ی پایان کار روح، به یکباره وضعیت جینی را به یاد آورد و دوباره در کنار او نشست ... حالا که عامل لرزش های جینی را فهمیده بود، وضعیت خطرناک او را بیشتر درک می کرد و این موضوع هم وحشت و هراس بیشتر او و تمام ناظرین صحنه را در پی داشت ...

برای تقسیم کار بین هری و نیک، نیازی به مکالمة کلامی یا ذهنی نبود ... هری کار آسانتر را انتخاب کرد و مشغول پاک کردن خونهای صورت او و درمان جسمش شد ... نیک هم کار دشوارتر را انتخاب نمود و شروع به درمان روح زخم دیدة او کرد ... البته کار او بیشتر به معاینه شباهت داشت تا درمان؛ این موضوع را از اولین جمله ای که بر زبان آورد هم میشد فهمید:

_اون مدت ها تحت تسخیر اون روح سیاهی بوده که چند دقیقه پیش از بدنش خارج شد ... نمی دونم این چه نوع تسخیری بوده که هیچکس نتونسته متوجهش بشه ... ولی هر چیزی که بوده، مسلماً خیلی فراتر از قدرت بشر بوده ... حتی تام هم نمی تونه طوری یه نفر رو تسخیر کنه که من نفهمم ...

هری که گویا دنیا بر روی سرش خراب شده بود، نفس عمیقی کشید و ترسان و لرزان پرسید:

_خب ... میشه واسش کاری کرد؟

_آره ... مشکلی از این بابت نداره ... به هر حال این مشخصه که اون روح متعلق به یه انسان نبوده و نتونسته که کلّ بدن یا حتی کلّ مغز اون رو تحت تسلط خودش بگیره ... به همین دلیل هم فقط همون قسمتی که روح در اون قرار داشته، آسیب دیده ... به احتمال زیاد یه بخش کوچیکی از خاطراتش که روح قصد تسلط بر اون رو داشته، پاک میشه ... من یه حدسهایی در مورد اون قسمت آسیب دیده ی مغزش دارم ...

هری با تعجب پرسید: چه حدسهایی؟؟؟ ... کجای مغزش آسیب دیده؟؟؟

_نظر خودت چیه هری؟؟؟

این پاسخ نیک هری را سخت در فکر فرو برد ... تجربه به او نشان داده بود که می تواند به قدرت و تبحری که در تفکر و نتیجه گیری سریع داشت، اعتماد کند ... و این حکم بار دیگر هم ثابت شد ...

ویکتور به یکباره وارد زندگی جینی شده بود ... جینی بلافاصله او را پذیرفته و هری را کنار زده بود ... بارها و بارها به چشمان او خیره شده بود و عشق را در چشمان او دیده بود ... اما در پشت پرده ای از دروغ ... پرده ای غیرواقعی ... پوششی که آن را احساس کرده بود ... در چشمان او دو حس متفاوت را مشاهده کرده بود ... عشق به او ... و علاقه به ویکتور ... حالا دیگر این را مطمئن بود که احساس او به ویکتور هرچه بود، مسلماً عشق نبود ...

سرش را بالا آورد ... باز هم تمرکز بر روی یک مسئله باعث شده بود که جواب ها خود را به او نشان بدهند ...

با لحن و صدایی آرام گفت:

_می دونستم ... خودم می دونستم که عشق اون به من غیرواقعی نبوده ... اینو از توی چشماش خونده بودم ... می دونستم که اشتباه نمی کنم ...

_خوشحالم که اینو می شنوم هری ... اما به هر حال ... امیدوارم حالا که حقیقتو در مورد اون فهمیدی، دیگه نخوای لجبازی کنی و از خودت دورش کنی ...

_نه نیک ... مطمئن باش ... دلیلی واسه ی این کار ندارم ...

نیک دستی بر روی سر هری کشید و گفت: این بهترین کاره پسرم ...

_با من اینطوری حرف نزن ... فکر نکن به همین زودی کاراتو فراموش می کنم ... نکنه یادت رفته چه بلایی سر پترا آوردی؟ ... می دونی وفتی فهمید که نویل برادرشه، چقدر گریه کرد؟ ... می دونی چقدر وحشتناکه که بفهمی یه عمر با یه دروغ زندگی کردی؟ ... نه ... البته که تو درک نمی کنی ... اگه درک می کردی که دلت نمیومد یه همچین کار وحشتناکی رو با اون دختر بیچاره انجام بدی ... اما من درک می کنم ... چون منم یه همچین چیزی رو تجربه کردم ... یه عمر زندگی کردم، بدون اینکه بفهمم یه خواهر کوچیک داشتم ... من که کاراتونو درک نمی کنم ... اما اگه واقعاً فکر کردین که این دروغ ها و مخفی کاری ها به نفع ماست، پس باید بدونین که افکارتون بیش از حد پوچ و بیهوده بوده ...

نیک لبخندی زد و پاسخ داد:

_من از کارهای خودم پشیمون نیستم هری ... بذار حقایق همونطور که شایستشونه، روشن بشن ...

سپس سرش را بالا آورد و گفت:

_الان هم فکر نکنم بیش از این درسته باشه که این جمعیت رو منتظر بذاریم ...

هری که اصلاً به بقیه توجه نکرده بود و به کل در تفکرات خودش غرق شده بود، سرش را بالا آورد و این کار باعث شد که لحظه ای سرش گیج برود ... چون همه پشت مانع نیک جمع شده بودند و علاوه بر دایرة مربوط به مانع، چندین دایرة انسانی دیگر هم ساخته بودند ... خصوصیت مانع نیک مبنی بر عدم رسانایی صدا تنها عاملی بود که به هری و نیک اجازه داده بود با خیال راحت و بدون هیچ گونه مزاحمتی به گفتگو بپردازند ... اما دیگر از ادب به دور بود که بیش از این خانواده ی نگران جینی را منتظر بگذارند ... نیک با تکان دستش مانع را برداشت ... لحظه ای بعد همة حاضرین به سمت آن ها یورش بردند ... عده ای هنوز نگران جینی بودند و عده ای هم از دست آن دو نفر خشمگین و عصبانی و دلخور شده بودند؛ اما صدای بلند، محکم و قاطع نیک هر دو دسته را متوقف و آرام کرد: اون کاملاً سالمه ... فقط نیاز به استراحت داره ...

... البته این سخن نیک موجب نشد که چند نفر از جمله خانم ویزلی و هرمیون خود را مستحق نشستن بر بالین جینی و گریه کردن ندانند ... اگرچه از حرف نیک مطمئن شده بودند که جینی سالم است ... به هر حال خودشان هم انتظار نداشتند که با یک توجیه عقلانی ساده، قلبشان هم فوراً آرام بگیرد ...

هری و نیک خودشان را از بین جمعیت کنار کشیدند ... البته انجام این کار اصلاً راحت نبود ... به هر حال خود هری هم هنوز در کانون توجهات بود ... اما به هر حال دست او در دست نیک بود ... و این موضوع به این معنا بود که امکان گذشتن از بین جمعیت بدون پاسخ دادن به سیل عظیم سؤالاتی که از او میشد، هم وجود داشت ...

نیک او را به خارج از کلیسا بُرد و سپس آپارات کرد ... لحظه ای بعد هری و نیک در یک منطقه ی سرسبز ولی خالی از جمعیت ظاهر شدند ... جویباری که از بین گل های رنگارنگ می گذشت، زیبایی خاصی به محیط بخشیده بود ...

******************

چند نفر از اعضای کمیته و محفل دور جینی ایستاده بودند و اجازه نمی دادند کسی به او نزدیک بشود؛ حتی خانم ویزلی را هم از او دور کردند؛ البته این کار را با اجازه ی شوهر او انجام داده بودند ... چند لحظه بعد برانکاردی جادویی حاضر شد و جینی را به سنت مانگو انتقال دادند ...

هرمیون هم ترجیح داد که اشک های صورتش را پاک کند و کمی به خانم ویزلی دلداری بدهد؛ البته او هم سلامتی نسبی جینی را احساس کرده و کمی آرامتر شده بود ...

... اما با این وجود هنوز اشک های هرمیون بی اختیار از چشمانش فرو می ریختند ... البته خود او هم شدیداً شک داشت که دلیل این اشک ها صرفاً جینی باشد ... در واقع هرچقدر که سعی می کرد، قادر نبود از این واقعیت آشکار و روشن فرار کند که بخشی از این اشک ها هم به بدبختی های زندگیش و عشق سرکوب شده اش به هری برمی گشت ... تنها عاملی که باعث شده بود مرگ شوهرش چندان هم برای او تلخ و ناگوار به نظر نرسد ...

******************

_اینجا کجاس؟

_عجله نکن هری ... بهتره اول روی اون دو تا تخته سنگ بشینیم ...

هری هم با تکان سرش موافقتش را نشان داد و درخواست او را پذیرفت ... سپس هر دو بر روی دو تخته سنگ که از سایر سنگهای دیگر کاملاً متمایز و مشخص بودند، نشستند.

نیک گفتگو را آغاز کرد: می دونی هری ... هر موقع من و آلبوس می خواستیم با همدیگه تنها صحبت کنیم، میومدیم اینجا و درست روی همین دو تا سنگ می نشستیم ...

_اما ... چرا اینجا؟

_به خاطر فضاش ... طبیعتش ... اینجا همه چیزش قشنگه ... اینطور نیست؟

هری سرش را به نشانة موافقت تکان داد و گفت:

_چرا ... همینطوره ... حالا میشه بپرسم چرا میخواین باهام تنها باشین؟

نیک لبخندی زد و پاسخ داد: خیلی عجولی هری ...

_نه نیک ... من عجول نیستم ... ولی دیگه نه حوصلة طفره رفتن دارم و نه طاقت دروغ و مخفی کاری!

_دلیل اینکه آوردمت اینجا هم همینه ... می خوام بعضی مسائل رو واست توضیح بدم ... از جمله دلیل بعضی مخفی کاری های من و آلبوس رو ...

هری بسیار سعی کرد که روح تازه ای را که با شنیدن این حرف در او دمیده شده بود، در زیر نقابی از بی تفاوتی و بی اشتیاقی مخفی کند ... پاسخش هم رنگ و بویی از همین موضوع داشت:

_ ... و البته دروغاتون ...

_نه هری ... بهتره بگی اشتباهاتمون ... تو انتظار داشتی که بعضی مسائل رو در زمان هایی بفهمی که مناسب نبودن ... به همین خاطر هم ما رو مجبور می کردی که گاهی تو رو یه جورایی از سر خودمون باز کنیم ... که البته این کار چندان درست نبود ... وگرنه ما نمی خواستیم که ...

_ ... که به من دروغ بگین ...

_رفتار خودت رو ببین هری ... تو باید اینو قبول کنی که بیش از حدّ عادی عجولی ... این می تونست یه خطر جدّی واسه ی تو باشه ... و یه مانع جدّی واسه ی ما که بعضی چیزا رو بهت نگیم ... مثلاً اگه ما بهت می گفتیم اسنیپ در واقع بی گناه بوده، تو ضربه ی روحی خیلی سختی میدیدی ... اما گذاشتیم تا یه مقدار زمان بگذره ... و به همین خاطر هم تو در یه وقت مناسب حقیقت رو فهمیدی ... وگرنه گفتن این موضوع واسه ی ما هزینه ای نداشت ... اما تو دلیل این موضوع رو عدم اعتماد ما به خودت تفسیر کردی ... در صورتی که ما به هیچ کس به اندازة تو اعتماد نداشته و نداریم ... آلبوس یه بار بهم گفت که حتی اگه خودش با ولدمورت متحد بشه، محاله که تو سیاه بشی ... اون به تو ایمان داشت ...

هری سرش را پایین انداخته بود و قادر به پاسخگویی نبود ... غرور و توقع بی جا مسلماً همچین زمانی را هم به دنبال خود می آورد که از شرمندگی نتواند سرش را بالا بیاورد ...

نیک ادامه داد:

_ما همیشه واسه ی تمام مخفی کاری هامون دلیل داشتیم ... مثلاً یه بار تو ازم پرسیدی چرا مرلین در جنگ بین امپراطوری شمال و جنوب شرکت نکرد؟ ... یادته؟

_آره ... یادمه ... شما هم گفتین به خاطر پایبندی به پیمان ... ولی نگفتین چه پیمانی ...

_خب ... الان خودت هم می دونی که منظور من همون پیمان مرگ بوده ... اما من اگه اون موقع بهت می گفتم که اون شاهد پیمان مرگ بین شاه شمال و شاه جنوب بوده، تو بعد در مورد پیمان مرگ ازم می پرسیدی و منم نمی تونستم اون موقع بهت توضیح بدم ... به همین خاطرم من بهت جواب ندادم ...

_خب ... شما می تونستین اون رو هم توضیح بدین ... من می تونستم درک کنم ...

_مشکل ما درک تو نبود هری ... مشکل ما واکنش تو بود ... ما اگه بهت می گفتیم که جلوی ولدمورت نباید تا زمان مناسبش دوئل کنی، تو هرگز از ما نمی پذیرفتی و حتی امکان اینکه دوئل کنی بیشتر هم میشد ... چون تو این شجاعت و قدرت رو در خودت میدیدی ... پس این واسه ی ما بهتر بود که به تو نگیم و به این امید اکتفا کنیم که تو در صورت رویارویی با ولدمورت، باهاش دوئل نکنی ...

هری این بار هم نتوانست از شدت شرمندگی سرش را بالا بیاورد ... این حرف نیک را هم کاملاً قبول داشت ... اگر آن ها از او می خواستند که با ولدمورت دوئل نکند، چون این به معنای فرا رسیدن موعد پایان پیمان مرگ است، مسلماً در نخستین رویاروییش با ولدمورت این کار را انجام می داد ... اگر هم تنها در مورد پیمان مرگ و خصوصیات آن به او توضیح می دادند، با کمی تفکر متوجه تشکیل آن بین خودش و ولدمورت میشد ... و این موضوع هم باز همان نتیجة قبل را داشت ... در نخستین رویارویی با ولدمورت سعی می کرد که به آن پایان دهد و نابودی جاودانه سازها را هم به دوستانش می سپرد و در این مورد به قدرت آن ها اعتماد می کرد ... در صورتی که الان بهتر می دانست قبلاً تا چه اندازه ای ضعیف و بی تجربه بوده است ... و همچنین تا چه اندازه ای از قدرت رقیبش ناآگاه!!! ... متنفر بود از اینکه اعتراف کند باز هم حق با پیر خردمند بود ... یا به عبارت دیگر ... حق با پیرهای خردمند بود ...

_اما ... یه چیزایی هم بودن که اصلاً لزومی بر مخفی کردنشون نبود ... مثل اون سؤالی که من در مورد عدم طرح ادعای مالکیت هاگوارتز از طرف ولدمورت قبل از به سن قانونی رسیدنم ازتون پرسیدم ... شما کلّ ماجرای مالکیت هاگوارتز رو واسم توضیح دادین ولی اینو نگفتین ... یعنی فهمیدن این مسئله چه خطری می تونست واسه ی من داشته باشه؟

_این موضوع خودش خطری نداشت ... ولی کلید فهمیدن یه موضوع دیگه بود ... یه موضوع دیگه که فهمیدنش در اون زمان واسه ی تو خطر داشت ... ممکن بود یه ضربه ی روحی شدید بهت وارد کنه ...

_پس الان می تونم اون موضوع رو بدونم؟

_هنوز نه هری ... شرط گفتن اون مسئله به تو رو تابلوی آلبوس تعیین کرده و منم به شرطی که اون گذاشته، پایبندم ...

_شرط؟؟؟ ... چه شرطی؟؟؟

_داشتن یه پشتیبان عاطفی و احساسی ... کسی که نذاره یه شوک روحی بزرگ به تو وارد بشه ...

هری سرش را به نشانه ی تفهیم تکان داد و سپس پرسید:

_هیچ مسئله ی دیگه ای وجود نداره که زمان فهمیدنش فرا رسیده باشه؟

_نه هری ... گفتگوی بعدیمون می مونه واسه ی زمانی که با جینی ببینمت ...

******************

ولدمورت با خشم فریاد زد: یعنی چی که همشون مُردن؟؟؟

مرگخوار بیچاره که جرأت نکرده بود از حالت تعظیم بلند شود، به خود لرزید و با ترس و لرز گفت:

_قربان ... راستش ... از ذهن یکی از مغازه دارانی که شاهد اون صحنه بوده، خوندم که اونا ... که اونا توی یه انفجار خیلی بزرگ کشته شدن ... مثل اینکه انفجار چوبدست یکی از مرگخوارها باعث بروز این حادثه شده ...

ولدمورت ابتدا تعجب کرد؛ ولی با یک ذهن روبی ساده، به صحّت حرفهای مرگخوار پی بود ... سپس به یکباره با عصبانیتی چندین برابر فریاد زد:

_کدوم عوضی جرأت کرده دستور منو زیر پا بذاره؟؟؟ ... مگه من نگفته بودم که پاتر مال خودمه؟؟؟

... این فریاد ولدمورت باعث ایجاد پوزخندی بر چهرة اسنیپ، البته در زیر نقاب مرگخواریش شد ... او دلیل خشم ولدمورت را بهتر از سایر مرگخوارها درک می کرد ...

******************

وارد راهروهای شیشه ای شهرک شد ... مطابق معمول دابی با بیسکوییت و شربت جلوی رویش ظاهر شد ... چند بیسکوییت برداشت و سپس از دابی تشکر کرد و به سمت درمانگاه حرکت نمود ... وقتی که به درِ آن رسید، چند ضربه به آن زد ... چند لحظه منتظر ماند و سپس وارد اتاق شد؛ زیرا از لوییزا انتظار نداشت که شفاهاً به او اجازه دهد ...

به محض اینکه وارد درمانگاه شد، لوییزا با چهره ای نگران جلو آمد ... لحظه ای بعد صدای او در ذهن هری پیچید:

_اوه ... سلام هری ...

سپس جلو آمد و کوتاه او را در آغوش گرفت و پرسید:

_یهو کجا غیب شدی؟

_رفتم پیش نیک ... می خواست باهام حرف بزنه ... بقیه هنوز نیومدن؟

_فقط من و پترا اومدیم ... بقیه رفتن بیمارستان پیش جینی ...

هری با تعجب پرسید: پس چرا شما پیشش نموندین؟

_به خاطر تو شازده پسر ... تا اگه اومدی، به بقیه خبر بدیم ...

_خب واسه ی انجام این کار، یه نفر هم کافیه!

_ببخشید ها ... ولی شهرک دو تا ورودی داره ...

_یعنی تو مواظب بودی که خبر رسیدنم رو به بقیه بدی؟ ... من که اگه خودم نمیومدم توی درمانگاه، تو هیچ وقت متوجه اومدنم نمیشدی ...

_خب ... از دابی خواسته بودم که خبر ورودت رو بهم بده ...

_حالا این دابی نمی تونست خبر ورود منو مستقیماً به همونا بده؟ ... واسه ی این کار که مشکلی نداره!

لوییزا که اعصابش از دست هری خُرد شده بود، سرانجام مجبور شد که واقعیت را بگوید:

_راستش پترا می خواست با تو خصوصی صحبت کنه ... منم اومدم اینجا تا اگه آسیبی به خودت زده باشی، بهت کمک کنم ... همین ... حالا دیگه اینقدر سؤال پیچم نکن ...

_به هر حال لازم نبود که حقیقت رو ازم پنهان کنی ... نه حرفی که اون می خواد به من بزنه و نه کاری که تو می خواستی بکنی، هیچ کدوم عیب نیستن ... پس لازم نیست از گفتنشون بترسی ...

با شنیدن جمله ی اول هری، حس شرمندگی در چهرة لوییزا پدیدار شد؛ ولی شنیدن بقیة حرف های او حس تعجب را هم به آن افزود:

_مگه تو می دونی که اون می خواد بهت چی بگه؟

_آره ... فکر کنم بدونم ...

لوییزا کاملاً به فاصله ای که تا شناخت کامل هری داشت، پی برد ... در نتیجه فقط توانست در ذهن او بگوید:

_به هر حال ... اون توی اتاقت منتظرته ...

_ممنونم لوییزا ... من میرم پیش پترا ... به بقیه هم خبر اومدنم رو بده تا نگرانم نشن ...

******************

مدتی بود که به همراه تعدادی از افراد حاضر در کلیسا، در کنار درِ اتاقی که جینی در آن بستری شده بود، بر روی یک صندلی نشسته بود و در این مدت هم کاری به جز نگرانی و اندوه و غصه نداشت ... هر مقدار هم که فکر می کرد، باز هم در تفکیک علّل حالات گوناگون روحیش دچار مشکل بود ...

کم کم مردم در حال ترک کردن آنجا بودند ... اعضای کمیتة ققنوس سفید هم رفتند و فقط رون نزد خواهرش باقی ماند ... بیل و فلور هم بیمارستان را ترک کردند ... ولی در این مدت او همچنان روی یک صندلی در کنار درِ اتاق او نشسته بود و حتی یک بار هم واردِ آن نشده بود ... به هر حال اینگونه تشخیص داد که تأخیر بیش از این از سوی او مجاز نیست و باید هرچه سریع تر حداقل برای یک بار هم که شده، این کار را انجام دهد ... دشواری این کار در این بود که شدیداً مستلزم قطع رشته های افکارش بود ...

******************

_اجازه هست بیام تو؟

چند لحظه بعد درِ اتاق باز شد و پترا در آستانة در قرار گرفت ... موهایش کمی آشفته بودند که هری را متعجب می کرد ... او را همیشه مرتب دیده بود ... البته خود هری هم می دانست که عشق، عقل را از بین می برد و برای درست کردن موها و آرایش کردن صورت هم بالاخره به عقل نیاز است ... پس آشفتگی پترا چندان هم نمی توانست بی دلیل و منطق باشد ...

_سلام هری ... منتظرت بودم ... می خواستم ... می خواستم باهات حرف بزنم ...

_سلام پترا ... منم می خواستم باهات حرف بزنم ...

سپس پترا کنار رفت و هری توانست وارد اتاقش شود ... هری جلو رفت و بر روی تخت سلطنتیش نشست ... چند لحظه بعد پترا هم درِ اتاق را بست و برگشت و در کنار او نشست ... البته همانگونه که هری انتظار داشت، بلافاصله سرش را پایین انداخت و با لکنت زبان حرفش را شروع کرد:

_هری ... راستش ... راستش من می خواستم در مورد یه موضوع مهم باهات صحبت کنم ...

_منم همینطور ...

_خب ... پس اول تو بگو ...

_نه پترا ... لازم نیست ... چون منم می خوام درست در مورد همون موضوعی با تو صحبت کنم که تو می خوای در موردش با من صحبت کنی ...

پترا با تعجب سرش را بالا آورد و چشمانش را به چشمان هری دوخت:

_یعنی تو می دونی که من می خوام در مورد چه موضوعی باهات صحبت کنم؟

_البته پترا ... من منتظر این لحظه بودم ... گرچه حتی اگر هم نمی دونستم، زمان و مکانی که واسة این کار انتخاب کردی، باهام حرف میزدن ...

احساس شرمندگی پترا مضاعف شد و این بار سرش را بیش از دفعة قبل پایین انداخت ... ولی این بار مدت زمانی که این کار طول کشید، از دفعة پیش کمتر بود؛ زیرا چند لحظه بعد انگشتان هری را در زیر چانه اش احساس کرد که آرام سر او را بالا آوردند ... دوست داشت چشمانش را ببندد و از این لحظه خاطره ای فراموش نشدنی بسازد ... اما پس از اندکی تفکر ترجیح داد که از این کار صرف نظر کند ... هری با صدایی آرام گفت:

_لازم نیست شرمنده باشی پترا ... راحت باش و هرچی توی دلت هست رو بهم بگو ...

پترا چند لحظه مکث کرد و سپس با صدایی لرزان شروع به صحبت کرد:

_هری ... من ... من ... در کنار تو ... من در کنار تو احساس خاصی پیدا می کنم ... یه احساس امنیت و آرامش خاص ... لذت کنار آتش وایسادن توی یه شب سرد زمستونی ... من این احساس رو همیشه در کنار جیمز داشتم ... ولی خب اون برادرم بود ... همیشه این احساس رو عشق یه خواهر به برادرش می دونستم ... یه عشق پاک که باعث میشد من واسش همه کار بکنم ... و اون هم همه کار واسة من بکنه ... حتی وقتی هم که فهمیدم اون برادرم نیست، این احساس تغییر نکرد ... اما ... من ... من ... من در مورد تو هم بی احساس نبودم ...

پترا لحظه ای مکث کرد و قطره ی اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، پاک نمود و سپس ادامه داد:

_البته هیچ وقت نفهمیدم که احساسم در مورد تو از چه نوعیه ... از نوع عشق یه خواهر به برادرش یا ... یا یه دوست خوب به دوستش ... یا ... یا یه دختر به یه ... به یه پسر ...

هری دست راستش را بر روی شانه ی او گذاشت ... سپس لبخندی زد و گفت:

_خب ... اینم دروغه که بگم من نسبت به تو بی احساس بودم ... هر بار به چشمات نگاه می کردم، در اونا غرق میشدم ... احساس می کردم با تو یکیم ... اما همیشه یه دو راهی وحشتناک میومد جلوم ...

پترا دوباره سرش را پایین انداخت و حرف هری را قطع کرد:

_یه دو راهی که یه راهش به من می رسید و یکی دیگش به جینی ...

_آره پترا ... خیلی در این مورد فکر کردم ... ولی ... امیدوارم درک کنی پترا ... من هرچی در مورد تو و عشقی که بهت داشتم فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که احساسم به تو با احساسی که به جینی دارم فرق می کنه ... احساس من به تو ... شبیه احساسیه که جیمز به تو داره ...

پترا لحظه ای مکث کرد و چند قطره اشک از چشمانش فرو افتادند ... سپس لبخندی تلخ زد و گفت:

_درک می کنم هری ... من عشق به جینی رو توی چشمات خوندم ... به هر حال ... امیدوارم تو با اون خوشبختی بشی و ... منم یه خواهر خوب واست باشم ...

هری که اصلاً انتظار نداشت به همین زودی پترا احساسش را درک کند، با تمام قدرتی که داشت، او را در آغوش گرفت ... محکمتر از هر دفعه ی دیگری که این کار را انجام داده بود ... و با احساس تر از هر برادری که خواهرش را در آغوش گیرد ...

آرام در گوش او زمزمه کرد: ازت ممنونم پترا ... امیدوارم تو هم خوشبختی بشی ... عزیزم ...

******************

باز هم مأموریتی جدید دریافت کرده بود ... و این بار هم مأموریتی بسیار دشوار ... اما این بار واضح و با هدفی روشن و مشخص ... مسلماً ارتش حیوانات و شیاطین جادویی لرد سیاه قدرت نخست او در نبردها به حساب می آمد ... و او هم می بایست روش نابودی آنها را پیدا می نمود ... البته روش نابود کردن مورمورادها را می دانست ... ولی روش نابودی لرد شب و شیاطین جنون تحت فرمانش را هنوز هیچ کس پیدا نکرده بود ... در افسانه ها هم آمده بود که هیچ راهی برای نابود کردن لرد شب وجود ندارد ... ولی باز هم پیر خردمند معتقد بود که نابودی آن امکان پذیر است ...

******************

وقتی که در راهروهای شیشه ای به سمت آسانسور خروجی شهرک ستاره حرکت می کرد، دسته ای از دوستانش را دید که در حال ورود به شهرک بودند. وقتی که به آنها رسید، جرج نخستین کسی بود که با لبخندی شیطنت آمیز بر روی لبانش، شروع به صحبت کرد:

_می دونی هری ... یه شایعاتی در مورد تو به وجود اومده ...

فرد ادامه داد: البته در مورد تو و نیک ...

دوباره جرج ادامه داد: در مورد وقت هایی که شما دو تا تنهایی گم و گور میشین ...

سپس فرد که او هم لبخند شیطنت آمیزی همچون جرج بر روی لب داشت، ادامه داد:

_اصلاً هم این شایعات رنگ و بوی خوشی ندارن ...

جیمز که همچون بقیه ی دوستانش خنده اش گرفته بود، سعی کرد که خنده اش را کنترل کند و به آن شکل یک عصبانیت ساختگی بدهد که البته در این کار اصلاً موفق نبود:

_خفه ... دارین در مورد بابابزرگ من صحبت می کنین ها ...

جرج حالتی مظلومانه به خود گرفت و گفت:

_خب به ما چه ... شایعس دیگه ... یهو همه جا می پیچه و به گوش ما هم میرسه ... مگه نه فرد؟

_آره ... ما که نمی تونیم جلوی تفکرات ملّت رو بگیریم ...

هری که از شوخی های آنها خنده اش گرفته بود، تصمیم گرفت که بیش از پیش منتظر نماند:

_شما دو تا بهتره که جلوی افکار منحرفتون رو بگیرین ... حالا بگین ببینم ... جینی به هوش نیومده؟

نویل قبل از بقیه پاسخ داد:

_وقتی که ما اومدیم، هنوز به هوش نیومده بود ... ولی حالش خوبه ... رون پیشش موند ...

_خب ... من میرم جینی رو ببینم ... نیم ساعت دیگه برمی گردم ... تا اون موقع توی شهرک بمونین ... یه کار مهم باهاتون دارم ...

وقتی که هری تأییدهای آن ها با سر و زبان را دید، از آن ها جدا شد و مسیرش به سمت آسانسور را ادامه داد ... چند دقیقه بعد از شهرک ستاره خارج شد ... نخست پاترونوسی را برای هرمیون فرستاد تا اگر در بیمارستان است، آن را ترک نکند و اگر هم آن را ترک کرده، زود برگردد ... سپس مدتی پیاده روی کرد و وقتی که محدودة ضدآپارات را  پشت سر گذاشت، به داخل بیمارستان آپارات نمود.

******************

هیچ گونه تمرکز یا ابتکار عملی نداشت ... حضور در جمع خانواده ی ویزلی، به خصوص زمانی که رون هم حضور داشت، برایش دشوار بود ... هنوز کسی ماجرای او و رون را فراموش نکرده بود ...

... اما به هر حال او تصمیم خودش را گرفته بود ... نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد ... ابتدا نگاهش چرخی در اتاق زد و سپس لحظه ای روی رون ثابت ماند ... اما بلافاصله به خودش نهیبی زد و جهت آن را به سمت تخت جینی که هنوز به هوش نیامده بود، تغییر داد ...

خانم ویزلی که آرام شده بود و دیگر اشک نمی ریخت، جلو آمد و او را در آغوش گرفت و با تأسف گفت: اوه ... هرمیون عزیزم ... من واقعاً به خاطر اتفاقی که واسة شوهرت افتاد، متأسفم ...

هرمیون خود را از آغوش خانم ویزلی بیرون آورد و گفت:

_نه خانم ویزلی ... تأسف لازم نیست ... اون عوضی منو بازی داد ... این بلایی که سرش اومد، حقش بود ... منم به خاطرش اصلاً ناراحت نیستم ...

خانم ویزلی کمی موهای او را نوازش کرد و گفت:

_اما ... تو تازه عروسی کرده بودی ... هنوز واسة بیوه شدن خیلی جوون بودی عزیزم ...

_با این وجود، من اینو به یه عمر با یه مرگخوار زندگی کردن ترجیح میدم ...

خانم ویزلی دوباره او را در آغوش گرفت و گفت:

_به هر حال امیدوارم این بار با کسی ازدواج کنی که تو رو خوشبخت کنه و لیاقتت رو داشته باشه ...

سپس در اقدامی کاملاً هدفمند از بقیه خواست که پشت سر او از اتاق خارج شوند و به همراه هم به بارو برگردند ... بهانة او هم لازم نبودن ماندن در بیمارستان تا لحظه ی به هوش آمدن جینی بود ...

... اما این اقدام اصلاً به مذاق هرمیون خوش نیامد ... تخلیة اتاق از ارتش ویزلی ها و تنها گذاشتن او با رون آخرین چیزی بود که هرمیون می خواست ... آن هم در چنین شرایط خاص روحی و روانی ...

صرفاً جهت طفره رفتن از نگاه به رون، به سمت تخت جینی رفت و نگاهی به چشمان بستة او انداخت؛ گرچه هیچ فکر و تمرکزی در پشت نگاه او وجود نداشت ...

دستش را دراز کرد و چند بار موهای او را نوازش کرد ... جینی همیشه برای او دوستی قابل اعتماد و محرمی مناسب برای رازهایش بود و به همین خاطر هم به خود اجازه ی جنگیدن برای تصاحب هری را نداده بود ... در بین تمام دخترانی که تاکنون شناخته بود، هیچ کس را به مهربانی او نیافته بود ...

رون هم در کنار تخت جینی بر روی یک صندلی نشسته بود و به سقف اتاق خیره شده بود و در افکار خودش بود ... هیچ گونه توجهی را هم به هرمیون نداشت ... این رفتار رون به وضوح با هرمیون حرف میزد ... احساس کرد وجودش در اتاق اضافی است؛ به همین دلیل تصمیم گرفت که از آن خارج شده و به مکان سابقش در کنار درِ اتاق برگردد ... وقتی که پاترونوس هری به دست او رسید، تصمیمش قطعی شد ...

******************

هرمیون در کنارِ در اتاق جینی نشسته بود و این موضوع باعث تعجب هری شد ... انتظار داشت که او را درون اتاق و در کنار تخت جینی ملاقات کند ... اما بلافاصله موضوعی را به یاد آورد که بدون شک دلیل این کار هرمیون بود ... نویل به او گفت بود که رون نزد جینی در بیمارستان باقی مانده است ... حضور رون در اتاق جینی دلیلی کاملاً کافی برای عدم حضور هرمیون در آنجا به شمار می رفت ...

هرمیون با دیدن او از جا پرید و به سمتش آمد ... ابتدا لحظه ای مکث کرد و سپس او را محکم بغل کرد و در آغوشش آرام گریست ...

هری هم اجازه داد تا در آغوشش راحت باشد ... پس از چند لحظه در گوشش زمزمه کرد:

_به خاطر اون اتفاقی که افتاد، منو ببخش هرمیون ... من نمی خواستم این اتفاق واسة شوهرت بیفته و تو بیوه بشی ... خیلی متأسفم هرمیون ...

هرمیون علی رغم میل باطنیش برای ماندن در آغوش هری، از او جدا شد و لبخندی تلخ زد که همین لبخندش تا حدودی ناراحتی هری را زدود ... پس از چند لحظه گفت:

_نه هری ... من باید ازت تشکر هم بکنم ... تو باعث شدی که مجبور نباشم یه عمر با یه حیوونی مثل اون زندگی کنم ... کی فکرشو می کرد ... من اونقدر کور بشم که یه مرگخوار عوضی رو به کسی مثل رون ترجیح بدم ... ولی من هیچ کس رو مقصر نمی دونم ... این فقط اشتباه خودم بود ...

هری دستش را دراز کرد و اشکهای صورت او را پاک نمود ... سپس نفس عمیقی کشید و پس از چند لحظه مکث گفت: می خوام یه موضوع مهم را بهت بگم هرمیون ... نمی دونم ... شاید ناراحت بشی ...

هرمیون پیش دستی کرد:

_اگه اون موضوع به جینی برمی گرده، پس خیالت از بابت من راحت باشه هری ... من از خوشحالی تو خوشحال میشم ... مدتهاس که به خودم فهموندم که داشتن تو لیاقتی رو می خواد که من نشون دادم ندارمش ... امیدوارم خوشبخت بشی عزیزم ...

سپس بار دیگر او را در آغوش گرفت و این بار به همین قناعت نکرد و گونة او را هم بوسید ... هری هم که دلش برای هرمیون سوخته بود، متعاقباً او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش زمزمه کرد:

_تو لیاقت بهترین ها رو داری هرمیون ... فقط باید سعی کنی اعتماد به نفس سابقت رو دوباره بدست بیاری ...

هرمیون از او جدا شد و سپس سری به نشانة تفهیم تکان داد و گفت:

_ممنونم هری ... حالا دیگه برو توی اتاق ... فکر کنم همین موقع هاس که جینی به هوش بیاد ...

هری نگاهی تشکرآمیز به او انداخت و پس از بوسیدن گونه ی او، درِ اتاق را باز کرد و وارد آن شد ...

******************

برای نابودی هر موجود جادویی یک چارچوب کلّی وجود دارد ... نخست شناخت نقظه ضعف های آن موجود و سپس ضربه زدن به آنها ... در ابتدا می بایست در مورد نقطه ضعفهای شیاطین جنون تحقیق می کرد ... اما از چه کسی باید می پرسید؟ ... از تابلوی خود دامبلدور پرسیده بود ... ولی او هیچ چیز در این باره نمی دانست ... یک شانس داشت و آن هم نیک بود ... تنها امیدش این بود که نیک بتواند سرنخی به او بدهد که با پیگیری آن به جواب برسد ... اینها همه تفکرات اسنیپ به هنگام خروج از خانه اش بودند ...

******************

به آرامی وارد اتاق شد ... هیچ کس به جز رون در اتاق نمانده بود و این موضوع خود مایه ی حیرت و تعجب بود ... خطاب به رون گفت:

_سلام رفیق ... حالت خوبه؟

_سلام هری ... من خوبم ... تو بعد از مراسم با نیک کجا رفتی؟

_کارم داشت ... رفتیم یه جایی یه خورده با هم حرف زدیم ...حالا هم من اومدم تا با تو حرف بزنم ...

_با من؟ ... در چه موردی؟

هری با لحنی محکم و بدون لغزش پاسخ داد: در مورد جینی!

رون سرش را پایین انداخت و گفت: بگو رفیق ... می شنوم ...

_اول اینکه ... به خاطر اون اتفاقی که افتاد، واقعاً متأسفم ...

رون بلافاصله جواب داد:

_نه رفیق ... اتفاقاً من و خونوادم بابت اون اتفاق به تو مدیونیم ... اگه تو نیومده بودی، خواهر کوچیکة من مجبور میشد یه عمر با یه مرگخوار عوضی زندگی کنه ... ولی تو جلوی این اتفاق رو گرفتی ... من و خونوادم واقعاً از تو ممنونیم هری ... تو رفیق خیلی خوبی هستی ...

_ممنونم رون ... وظیفم بود ...

سپس رون پرسید: حالا بگو ببینم هری ... از کجا فهمیدی اون عوضی یه مرگخواره؟

_خب ... راستش مایکل ویلیامز این موضوع رو فهمیده بود و به پدر آرتور گفته بود ... اون هم به من خبر داد ... گرچه اسنیپ هم توی فهمیدن این موضوع به مایکل کمک کرده بود ...

رون سرش را به نشانه ی تفهیم تکان داد و گفت:

_متنفرم از اینکه بگم ... یه تشکر به اسنیپ بدهکار شدم!

هری لبخندی زد و چند لحظه بعد گفت: اما رون ... این تمام اون چیزی نبود که می خواستم بهت بگم!

رون که از لحن صدا و حالت چهره اش مشخص بود منظور هری را کاملاً می داند، سری تکان داد و از او خواست که حرفش را ادامه بدهد ... هری هم بدون معطّلی این کار را انجام داد:

_راستش رون ... تو از علاقة من به جینی باخبری ... و همینطور از علاقة اون به من ... اینو هم می دونی که علّت دوری کردن از من تو این مدت، عدم علاقه به من نبوده، بلکه دلیلش تسخیر شدنش بوده ... به همین خاطر هم می خوام ازت اجازه بگیرم تا از جینی خواستگاری کنم ...

مطابق انتظار هری، رون لبخندی زد و پاسخ داد:

_اوه رفیق ... البته که اجازه داری ... تو بهترین دامادی هستی که هر خونواده ای می تونه داشته باشه ... خودت که می دونی ... من از همون اولش هم به اون ویکتور عوضی اعتماد نداشتم ... اینکه جینی به جای تو، اون عوضی رو انتخاب کرده هم خیلی منو ناراحت می کرد ... به هر حال از طرف من خیالت راحت باشه هری ... و همینطور از طرف خونوادم ... ما همگی تو رو دوست داریم و از اینکه دامادمون بشی، خیلی خوشحال میشیم ... دیگه بقیش با جینیه ... مهم اینه که اون موافق باشه ...

_خب ... من موافقم ...

هری و رون به یکباره به سمت تخت جینی برگشتند و چهرة خندان او را با چشمانی کاملاً باز که هیچ تناسبی به وضعیت چند ساعت پیش او نداشت، دیدند ... هری چند لحظه به او نگاه کرد و قدری هم تمرکز نمود تا این لحظة تاریخی را برای همیشه به خاطر بسپارد ... سپس لبخندی شیرین زد و دوباره پرسید: یعنی ... یعنی تو موافقی که با من ازدواج کنی؟

جینی هم لبخند شیرینش را گسترده تر کرد و دوباره پاسخش را تکرار نمود: آره هری ... موافقم ...

هری که از شادمانی در پوست خود نمی گنجید، رویش را به سمت رون برگرداند که او هم لبخندی بر لب داشت ... هری بسیار سعی می کرد که خودش را کنترل کند؛ ولی گهگاهی هم کنترل خودش از دستش خارج میشد و بی اختیار می خندید ... چند لحظه به رون نگاه کرد و سپس برادرانه او را در آغوش کشید ...

رون آرام در گوشش زمزمه کرد: امیدوارم خوشبخت بشی رفیق ...

سپس از او جدا شد و صدایش را بالا برد و گفت:

_همین الان یادم اومد که من یه قرار مهم دارم و باید برم ...

سپس لبخند شیطنت آمیزی زد که با خنده ی هری و جینی مصادف شد ... لحظه ای بعد رون اتاق را ترک کرد و هری و جینی هم تا لحظة بسته شدن در، این اتفاق را تعقیب کردند ... سپس رویشان را به سمت هم برگرداندند ... هری جلو رفت و در کنار جینی نشست ... جینی هم خواست از جایش بلند شود؛ ولی با ممانعت هری مواجه شد ... هری به آرامی موهای او را نوازش کرد ... احساس می کرد که در آسمانها پرواز می کند ... چه روز پُرحادثه ای بود ... صبح امروز خودش را بدبخت ترین انسان دنیا تصور می کرد ... ولی حالا دیگر این تصور به خود نقطه ای متضاد سابق گرفته بود ...

هری گفت: نمی دونم چه جور ازت تشکر کنم عزیزم ... احساس می کنم توی آسمونا هستم ... فکر اینکه قراره با تو باشم هم باعث میشه که از انتهای وجودم احساس خوشبختی کنم ... احساسی که تا حالا زیاد تجربه نکردمش ... ولی تو فرصت تجربة اونو بهم دادی ... ازت ممنونم عزیزم ...

جینی لبخندی زد و پاسخ داد: نه هری ... این منم که باید ازت تشکر کنم ... وقتی ترکم کردی، دنیا پیش چشمام سیاه شد ... چند روز فقط گریه می کردم ... اما بعدش ... یه حالت خاص پیدا کردم ... یه جور احساسی شبیه اون چیزی که توی سال دوم تحصیلم توی هاگوارتز واسم پیش اومد ... ولی نه به اون شدت ... احساس می کردم یه شیء اضافه درون خودم دارم ... یا یه جور روح اضافه ... من کنترل بیشتر کارهای خودمو داشتم؛ اما بعضی وقتها هم اون جای من حرف میزد و تصمیم می گرفت ... هر موقع می خواستم به تو ابراز عشق کنم، اون جلوی منو می گرفت ... نمی دونم در مورد اون احساسم بهت چی بگم؛ ولی اصلاً احساس خوبی نبود ... با تمام وجودم می خواستم بهت بگم که دوستت دارم ... ولی نمی تونستم ... اون جلومو می گرفت ... منو مجبور می کرد که اینو به ویکتور بگم ... اما من هیچ وقت به کسی جز تو فکر نمی کردم ... البته گهگاهی پیش اومد که تونستم بر اون احساس غلبه کنم و یه خورده جلو بیام؛ اما بازم همون احساس لعنتی جلومو گرفت تا نتونم حرف دلم رو بهت بزنم ... خیلی سخت بود جنگیدن با اون احساس ... چند بار خواستم به بابام یا آقای فلامل در مورد این احساسم بگم ... ولی بازم نتونستم ... تنها چیزی که باعث میشد فکر نکنم تسخیر شدم، این بود که توی اکثر کارهام آزاد بودم و اون احساس بد توی اونها دخالت نمی کرد؛ در صورتی که وقتی تسخیر شده بودم، توی هیچ کاری استقلال عمل نداشتم ... یه جورایی خودم رو وابسته ی اون روح شیطانی و پلید می دونستم ... احساس می کردم که بدون اون، دلیلی واسة زندگی ندارم ... احساس می کردم یه تیکه از وجودمه که بدون اون، من خودمو کم دارم ... اما این احساس این جوری نبود ... بیشتر شبیه طلسم فرمان بود ... طلسم فرمانی که فقط وارد بخشی از زندگی من شده بود ...

هری سرش را تکان داد و گفت: آره جینی ... تو توسط یه روح سیاه تسخیر شده بودی ... من و نیک تونستیم اون روح رو نابود کنیم ... اون روح سیاه فقط روی یه قسمت خاص از ذهنت کنترل داشت و کاری هم به بقیة قسمتها نداشت ... ولی اون روح یه انسان نبود ... یه حیوان ... یا بهتره بگم یه شیطان!

جینی که رنگ از رخسارش پریده بود، پرسید: یعنی ... اون روح توی بدن من بود؟؟؟

_آره جینی ... اما نگران نباش ... ما اونو نابود کردیم ... تو الان دیگه از دست اون آزادی ...

سپس با مشاهدة لبخند جینی به نشانة پذیرش ماجرا، لبانش را به لبان او نزدیک کرد و او را بوسید ... مدت ها هر دو منتظر این لحظه بودند ... لحظه ای که هیچ کدام فراموش نمی کردند و علاقه ای هم به اتمام آن نداشتند ... لحظه ای باشکوه ... لحظه ای به یاد ماندنی ... لحظه ای که هر دو به دنیایی دیگر سفر کردند ... دنیایی که به جز آن دو نفر، هیچ کس دیگری وجود نداشت ... فقط آن دو ... و عشق ...

******************

چند دقیقه ای بود که رون از اتاق خارج شده بود و روبروی او، بر روی یک صندلی نشسته بود؛ اما در این مدت کوچکترین توجهی به او نکرده بود. تنها کاری که در این مدت انجام داده بود، ظاهر کردن یک کتاب و خواندن آن بود ... این رفتارهای رون او را بسیار آزار می داد ... امید داشت پس از مرگ مارتین رفتارهای او هم کمی تغییر کند؛ ولی این اتفاق هرگز نیفتاده بود ... البته می دانست که عشق رون به او پایان نیافته؛ بلکه فقط در مرحله ی جدیدی قرار گرفته است ... مرحلة خشم و تنفر و انتقام!

... در همین افکار بود که به یکباره درِ اتاق باز شد و هری با چهره ای شاداب و لبخندی بر لب از آن خارج گردید ... برای فهمیدن نتیجه ی صحبت او با جینی، همین حالت چهره اش هم کافی بود ...

******************

در پوست خود نمی گنجید ... بالاخره به عشق زندگیش رسیده بود ... دلش می خواست فریاد بزند تا همه ی دنیا صدای او را بشنوند و بفهمند که چه اتفاقی افتاده است ... حالتی وصف ناشدنی داشت ...

درِ اتاق را باز کرد و از آن خارج شد ... بلافاصله هرمیون از جا پرید و با نگهای اجمالی به او، کلّ ماجرا و پاسخ جینی را فهمید ... لبخندی اشکبار زد و سپس خواهرانه او را در آغوش کشید ... آرام در گوش هری زمزمه کرد:

_امیدوارم ... امیدوارم خوشبخت بشی ... و همیشه ... همیشه خوشحال باشی ... داداش عزیزم ...

برادر خطاب شدن هری توسط هرمیون، باعث شد که هری او را محکمتر به خودش بفشارد ... پس از چند لحظه هری از او جدا شد و گفت: ازت ممنونم خواهر عزیزم ... امیدوارم تو هم خوشبخت بشی ...

سپس خم شد و گونة او را بوسید که این کار از جانب هرمیون بی پاسخ نماند ... سپس به سراغ رون رفت که کتابش را کنار گذاشته بود و منتظر اتمام کار او با هرمیون بود ... رون هم دوباره او را بغل کرد و برایش آرزوی خوشبختی نمود ... سپس هری و رون به همراه هم به شهرک ستاره برگشتند ...

******************

_تا اونجایی که من اطلاع دارم، شیاطین جنون از دنیای مردگان اومدن؛ به همین خاطر هم تا حالا راهی واسة نابودیشون پیدا نشده؛ ولی من به شخصه معتقدم که این کار امکان پذیره ... یه ایده هایی هم در این باره دارم که البته در موردشون چندان مطمئن نیستم ... اما یکی از ایده هام نسبت به بقیه، احتمال نتیجه دادنش خیلی بیشتره ...

اسنیپ پرسید: ... و اون چیه؟

نیک لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد:

_برگردوندن اونا به همون جایی که ازش اومدن ... و به همون طریقی که ازش اومدن ...

******************

هری و رون وارد شهرک شدند و مستقیم هم به سمت اتاق جلسات رفتند ... هری پاترونوسی را برای جیمز فرستاده بود و از او خواسته بود که همة پسرها را در اتاق جلسات جمع کند ... وقتی که هری و رون وارد اتاق شدند، بقیه آماده روی صندلی هایشان نشسته بودند و منتظر شروع جلسه بودند؛ البته همانگونه که هری خواسته بود، جلسه کاملاً پسرانه بود ...

هری و رون به بقیه سلام کردند و سپس بر روی صندلی های خودشان نشستند ...

برخلاف سایر جلسات کمیته که در آن ها هری همیشه جدّی بود و ذهنش را کاملاً به کارش معطوف می نمود، این بار در همان ابتدای جلسه لبخندی زد و گفت:

_شاید تعجب کنین بچه ها ... ولی جلسه ی امروز اصلاً مربوط به مسائل کاری نیست ...

به جز هری و رون که لبخند بر لب داشتند، بقیه نگاه هایی متعجب ردّوبدل کردند و پس از چند لحظه دوباره نگاه هایشان را به هری معطوف کردند و توضیحات بیشتری را از او خواستار شدند ...

هری هم توضیح داد:

_راستش این بار می خوام در مورد یه مسئلة مهم حرف بزنم ... در مورد نحوة ارتباط ما با دخترا ... به نظر من، دیگه وقتشه که ما ازدواج کنیم ... الان مدت هاس که دراکو و ملیسا همدیگه رو دوست دارن و عاشق همدیگه هستن، ولی هنوز با هم ازدواج نکردن ... همینطور در مورد لوییزا و ارنی و سارا و نویل ...

هری چند لحظه مکث کرد و در این مدت نگاه مشکوکش مرتب بین جرج و فرد در حال رفت و آمد بود ... پس از مدتی ادامه داد: ... و همینطور در مورد من و جینی ...

چند لحظه همگی در حالت بُهت و حیرت و شوک قرار گرفتند؛ ولی پس از چند لحظه دوباره جان و تنفس به همه بازگشت و هر کدام واکنشی متفاوت نشان دادند ... جرج و فرد سوت زدند و با جملات طنزآمیز و شعروارخود موجب خندة هری و رون شدند:

_ای آبجی دیوونه ... عاشق تو کدومه؟ ... خر شدی، الاغ گشتی ... مرغ شدی، برنگشتی ...

هری که خنده اش گرفته بود، از جایش بلند شد و با وجودی که به زور جلوی خندة خودش را گرفته بود، یک به یک به تبریکات رفقایش پاسخ داد و به نوبت هم در آغوش آنها قرار گرفت ... همگی به او تبریک گفتند و برایش آرزوی موفقیت کردند ... هری هم در مورد دراکو و ارنی و نویل این کار را انجام داد ... سپس همگی به صندلی هایشان برگشتند و هری هم روی صندلیش نشست ... به وضوح حال و هوای همه تغییر کرده بود و شاداب شده بودند ... حالا دیگر همگی لبخندی به لب داشتند ...

هری ادامه داد: ما به زودی عروسی می کنیم ... بقیه هم باید توی فکر باشن ...

سپس لبخند شیطنت آمیزی به چند نفر از جمله جرج و فرد زد و ادامه داد:

_عروسی رو توی دره ی گودریک برگزار می کنیم ... اونجا دره ی اجدادی منه و مردمش هم همگی خوب و مهربون و قابل اعتمادن ... اونجا خیلی باصفاس و امنیتش هم بهتر از جاهای دیگس ...

همگی با حرکت سرهایشان موافقتشان را نشان دادند و نویل هم از بقیه خوشحال تر بود ... چون این کار مطمئناً موجب خوشحالی همسر آینده اش میشد ...

هری ادامه داد: البته من می خوام عروسی رو مختصر کنم و خبرش رو هم از قبل به روزنامه ها ندم ... بهتره سایر مردم بعد از پایان عروسی ازش آگاه بشن ... اینطوری امنیتش خیلی بیشتره ... گرچه فکر نکنم که مرگخوارا با وجود شکست امروزشون دیگه دچار چنین اشتباهی بشن ...

این حرف او هم با تأیید سایرین مواجه شد ... عده ای با سر و عده ای هم با کلام ...

هری چند لحظه مکث کرد و سپس گفت: فعلاً نظر من روی یکشنبة هفته ی آیندس ... نظر شما چیه؟

زاخاریاس بالافاصله اعتراض کرد:

_نه هری ... خیلی زوده ... نمیشه توی یازده روز یه عروسی رو راه انداخت ... تازه یه عروسی هم که نیست ... چهار تا عروسیه!!!

_ببخشید که اینو میگم زاخاریاس ... ولی سه تا از ما داریم با دخترای وزرای حال و سابق انگلستان و یونان ازدواج می کنیم ... مطمئن باش که از این نظر هیچ مشکلی وجود نداره ...

با این توضیح هری، هم زاخاریاس و هم بقیه قانع شدند و سپس با این موضوع موافقت کردند ... هری ادامه داد: خب دیگه ... من میرم آقای ویزلی رو ببینم ... توی این مدت شما فرصت دارین که با دخترا در مورد ازدواج حرف بزنین ... پس زیاد وقتو تلف نکنین و مستقیم برین روی اصل مطلب ... واسه ی خواستگاری کردن حاشیه رفتن اصلاً لازم نیست ...

هری لبخندی زد و از جایش بلند شد ... بقیه هم همین کار را انجام دادند ... وقتی همه از اتاق جلسات خارج شدند، دراکو و ارنی راه درمانگاه را در پیش گرفتند، نویل راه دره ی گودریک و هری هم راه بارو ...

******************

_منظورت چیه؟

_منظورم واضحه ... اونا از طریق دروازه ی دنیای مردگان به این دنیا اومدن، پس باید از همون طریق هم به دنیای مردگان برگردونده بشن ...

_دروازه ی دنیای مردگان؟؟؟

_آره ... همون دروازه ای که سیریوس بلک به درونش پرت شد ... و دیگه هرگز برنگشت ...

******************

_کیه؟

_منم خانم ویزلی ... لرد سیاه جاودان باد!

در باز شد و مطابق معمول، هری قبل از اینکه صورت خانم ویزلی را ببیند، در آغوش او قرار گرفت ... چند لحظه بعد هری توانست استخوان هایش را از خطر شکستگی نجات داده و نفس راحتی بکشد و به او سلام کند: سلام خانم ویزلی ... اجازه هست بیام تو؟

_سلام پسرم ... البته ... اینجا خونه ی خودته ...

خانم ویزلی این را گفت و راه را برای هری باز کرد و به او اجازه داد که وارد شود ... خودش هم پس از او وارد شد و در را پشت سرش بست ... هری مستقیم به سمت آشپزخانه رفت و در آنجا چارلی را دید ... لبخندی زد و گفت: سلام چارلی ... حالت خوبه؟

_اوه ... سلام هری ... خوشحالم که می بینمت ... تو چطوری؟

هری همراه با لبخندش که خود بیانگر خیلی چیزها بود، پاسخ داد: بهتر از همیشه!

سپس رویش را به سمت خانم ویزلی برگرداند و گفت: ببخشید خانم ویزلی ... میشه آقای ویزلی رو صدا کنین؟ ... می خوام در مورد یه موضوع خیلی مهم باهاتون صحبت کنم ...

_هنوز نیومده هری ... نمی خوای بگی در چه موردی می خوای باهامون صحبت کنی؟

سپس نگاهی به عقربه ی آقای ویزلی در ساعت مخصوصشان انداخت و گفت:

_عقربة آرتور روی سفر قرار گرفته ... حتماً توی راه خونس ... الان هاس که پیداش بشه ...

هری پاسخ داد:

_ممنونم خانم ویزلی ... ولی اجازه بدین که آقای ویزلی هم برسه و به همتون همزمان بگم ...

_باشه هری ... هر جور میلته ... پس تا اون موقع یه مقدار غذا واست میارم تا بخوری ...

هری با شنیدن این جمله به یکباره به یاد آورد که چقدر گرسنه است ... در واقع آخرین باری را که به صورت درست و حسابی غذا خورده بود، به یاد نمی آورد ... دوباره لبخند زد و از او تشکر کرد:

_از لطفتون خیلی ممنونم خانم ویزلی ...

چند لحظه بعد خانم ویزلی با ظرفی از غذا در دست و لبخندی بر روی لب به سمت او آمد و گفت:

_قابل تو رو نداره پسرم ...

هری تشکری دوباره کرد و شروع به خوردن غذا نمود ... دستپخت خانم ویزلی واقعاً تک و منحصر به فرد بود ... مدت ها بود از که از خوردن این دستپخت محروم مانده بود ... از سوی دیگر گرسنگی هم به او فشار می آورد ... اینها همه عواملی بودند که باعث شدند هری با حرص و ولع شروع به خوردن کند؛ اما صدای در هم عاملی بود تا خیلی زود او را از ادامه ی این کار بازدارد ...

خانم ویزلی به سمت در رفت و پرسید: کیه؟

صدای آقای ویزلی از پشت در به گوش رسید: منم مالی ... لرد سیاه جاودان باد!

خانم ویزلی با شنیدن صدای شوهرش در را باز کرد و با لبخندی او را در آغوش گرفت ...

چند لحظه بعد خانم و آقای ویزلی به همراه هم وارد خانه شدند ... خانم ویزلی کت شوهرش را از او گرفت و گفت: دیر کردی آرتور؟!

_خودت که دیدی چه وضعی پیش اومد عزیزم ... تا همین الان مشغول شناسایی جسدهای نگهبانها و دادن مدال به کشته شده هامون بودیم ... البته اگه از خبرنگارای سمجی که تا حالا مثل مور و ملخ توی وزارت ریخته بودن، صرف نظر کنیم ...

_اوه آرتور ... حتماً خیلی خسته شدی ... ولی فکر کنم اگه بفهمی هری اومده، خستگی از تنت بیرون بره!

چهرة آقای ویزلی از هم شکفت: چی؟؟؟ ... هری اومده؟؟؟ ... کو؟؟؟ ... کجاس؟؟؟

خانم ویزلی لبخندی زد و پاسخ داد: توی آشپزخونس ... یه خورده غذا واسش بردم ... منتظرته ...

آقای ویزلی بلافاصله به سمت آشپزخانه حرکت کرد و با دیدن هری، به سمت او آمد ... هری هم با لبخندی از جایش بلند شد و با او دست داد ... نخست آقای ویزلی گفت:

_اوه ... سلام هری ... خوشحالم که می بینمت ... خوب شد که خودت اومدی ... می خواستم فردا توی وزارتخونه بیام به دیدنت و ازت صمیمانه تشکر کنم ...

_تشکر؟؟؟ ... تشکر واسة چی؟؟؟

_به خاطر نجات دادن تنها دخترم از زندگی کردن با یه حیوون عوضی ... هرچی فکر می کنم، بهترین کاری که از وزیر قبلی به یادم میاد، تشکیل کمیتة ققنوس سفید بوده ... و البته بارها هم گفتم ... تمام اعضای خونوادة من مدیون تو هستن ... لحظه ی آشنایی با تو، بهترین لحظه ایه که ما داشتیم ... واقعاً نمی دونم چه جور ازت تشکر کنم ...

هری لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: ... ولی ... من می دونم ...

این جمله باعث خوشحالی مضاعف آقای ویزلی شد:

_کمکی از دست من ساختس هری؟؟؟ ... کاری هست که بتونم واست انجام بدم؟؟؟

هری نگاهش را از آقای ویزلی به خانم ویزلی که در ورودی آشپزخانه ایستاده بود و به آن ها نگاه می کرد، انتقال داد و سپس آن را به سمت چارلی که در سمتی دیگر از آشپزخانه نشسته بود، تغییر داد ... چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:

_راستش ... آقای ویزلی ... من می خواستم ... من می خواستم ... راستش من می خواستم دخترتون رو از شما خواستگاری کنم ... امیدوارم با خواستة من موافقت کنین و اجازه بدین من با اون ازدواج کنم ...

بلافاصله سکوت هر سه نفر را فرا گرفت. نه چارلی و نه آقا و خانم ویزلی برای چند لحظه هیچ حرفی نزدند و فقط نگاه هایشان را ردّوبدل نمودند ... این لحظات برای هری سخت گذشت ... گرچه مطمئن بود که محال است خانم و آقای ویزلی مخالفتی نشان دهند ... و همینگونه هم شد ... پس از چند لحظه نخست خانم ویزلی و سپس آقای ویزلی لبخند زدند ... حتی چارلی هم که عضو ارشد ارتش ویزلی ها بود، این کار را انجام داد ... به هر حال هری هرچقدر هم که بد می بود، بهتر از ویکتور بود!!! ...

خانم ویزلی با لبخندش جلو آمد و در بغل کردن هری از شوهرش پیشی گرفت ... لحظه ای بعد هری خودش را در آغوش خانم ویزلی یافت؛ آغوشی که این بار نرم تر از همیشه و مهربانانه تر از هر زمان دیگری بود ... دیگر این آغوش، هم آغوش مادری برای فرزندش بود و هم آغوش مادرزنی برای دامادش ... هری هم که از واکنش خانم ویزلی شادمان شده بود، برای خروج از آن هیچ تلاشی نکرد.

پس از چند لحظه که بالاخره طرفین به جدایی از هم رضایت دادند، خانم ویزلی گفت:

_البته که اجازه میدیم هری ... ما از همون اولش هم دوست داشتیم که تو دامادمون بشی ... کی بهتر از تو؟ ... این بزرگترین آرزویی بود که من داشتم ...

هری لبخندی زد و گفت: ممنونم خانم ویزلی ... امیدوارم داماد خوبی واستون باشم ...

چارلی مداخله کرد: منم امیدوارم که همینطور باشه هری ... چون در غیر این صورت ما اینقدر مهربون باقی نمی مونیم ... پای جینی که بیاد وسط، ما هری و غیر هری نمی شناسیم ... به هر حال لازم بود که از همین الان بهت هشدار بدم ... دیگه اگه از این به بعد اتفاق ناجوری افتاد، مسئولیتش با خودته!

چارلی در جواب چشم غره ی پدر و مادرش لبخندی زد و گفت: چتونه؟! ... شوخی کردم ...

سپس رو به سمت هری کرد و گفت: منم واست آرزوی خوشبختی دارم هری ...

هری پاسخ داد: منم همینطور ... فکر کنم تو بیشتر از من به این دعا نیاز داشته باشی ... دیگه وقتشه که تو هم توی فکر باشی چارلی ... دیگه پیر شدی ...

سپس هری با لبخند گسترده اش به سمت آقای ویزلی برگشت و پرسید:

_شما هم موافقین آقای ویزلی؟

آقای ویزلی هم پدرانه او را در آغوش گرفت و پاسخ داد:

_البته پسرم ... این بزرگترین آرزوی من هم بود که تو داماد ما بشی ... البته نظر نهایی رو خود جینی باید بده ... اما از جانب ما خیالت راحت باشه پسرم ...

هری پس از چند لحظه از آغوش آقای ویزلی خارج شد و گفت:

_من قبلاً از اون پرسیدم آقای ویزلی ... اون کاملاً موافقه ... رون و فرد و جرج هم موافق بودن ...

آقای ویزلی لبخندی زد و گفت: پس همه چی حلّه دیگه ...

هری گفت: فقط می مونه جشن عروسی ... من تصمیم گرفتم که عروسیم رو به همراه سه تا از دوستام توی درة گودریک بگیرم ... زمانش رو هم یکشنبه ی هفتة آینده در نظر گرفتم ... شما هم موافقین؟

خانم ویزلی گفت: یکشنبه ی هفته ی آینده؟؟؟ ... زمانش یه خورده زود نیست؟؟؟

آقای ویزلی خطاب به همسرش و همینطور هری پاسخ داد:

_از این بابت اصلاً نگران نباشین ... در این مورد به من و وزارتخونه اعتماد کنین ... بهترین جشن ممکن رو هم از لحاظ امنیت و هم از لحاظ کیفیت واستون برگزار می کنم ... اصلاً شما هیچ فکری در مورد جشن نکنین و با خیال راحت برین حلقه و لباس بخرین ... همه چیز رو به من بسپارین ...

هری با لبخندی سپاس گذارانه گفت:

_از لطفتون ممنونم آقای ویزلی ... اما به هر حال ما تصمیم گرفتیم که این خبر رو قبل از پایان جشن توی روزنامه ها منعکس نکنیم ... اینطوری امنیت مراسم بیشتر میشه ... ساکنان درة گودریک همگی کاملاً قابل اعتمادن ...

آقای ویزلی سرش را به نشانة تفهیم تکان داد و سپس پرسید:

_خب ... نگفتی ... دیگه کدوم دوستات می خوان ازدواج کنن؟

_نویل با یه دختری از درة گودریک به اسم سارا پورسل ازدواج می کنه ... ارنی با لوییزا اسکریمجیور ازدواج می کنه ... دختر وزیر سابق ... دراکو هم با ملیسا ازدواج می کنه ...

آقای ویزلی لبخندی زد و پاسخ داد: باشه هری ... دیگه خیالت از بابت همه چیز راحت باشه ...

 

گزارش تخلف
بعدی