در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل هفتم

ایده های مشنگی

چند روز پس از فرار هری از شهرک مرگخواران، دوباره همان هری سابق شده بود. سرش خوب شده بود و پانسمان را باز کرده بود. لاغری افراطی اش هم به لطف مالی ویزلی تا حدود زيادي رفع شده بود. هرمیون پیشنهاد داد که با وجود اینکه تولد هری گذشته بود؛ اما جشن تولدی به مناسبت هفده سالگی اش بگیرند. هرمیون به دلایل خاصی دوست داشت که همان شب این مراسم برگزار شود. اصرارهای او بر این موضوع از چشمان همه به دور ماند به جز هری!

هری در راهروی طبقه ی بالا او را تنها یافت و فرصت را برای پرسیدن دلیل این موضوع غنیمت شمرد:

_هرمیون می تونم یه سوال ازت بپرسم؟؟؟

_حتماً ... بپرس هری ...

_چرا اینقدر اصرار کردی که جشن تولد من امشب برگزار بشه؟؟؟

_هیچی ... دلیل خاصی نداره ...

_با وجودی که خیلی باهوشی؛ اما نمی تونی به من دروغ بگی!

هرمیون مکثی کرد و پس از چند لحظه گفت:

_نمی دونم چرا ... ولی نمی تونم چیزی رو ازت مخفی کنم؛ اما در هر صورت باید مطمئن باشم که به كسي چيزي نميگي ...

_مطمئن باش!

_می دونی هري ... امشب تولد منه!

_چـــــــــــی؟؟؟ ديوونه شدي هرميون؟؟؟ تولد تو كه 22 ژانويه بود؟؟؟!!!

_قضيه اش مفصله ... من در موردش تحقيق كردم ... وزارت تاريخ تولد اونايي رو كه در بيمارستان مشنگي به دنيا اومدن، از روي گواهي بيمارستانشون مي شناسه. گواهی من رو هم واسه ي 22 ژانويه صادر كردن؛ در صورتي كه من متولد پنجم آگوست يعني همين امروز هستم و اگه توي بيمارستان جادويي به دنيا ميومدم، تا ساعت 8 امشب حق جادوكردن نداشتم. اگه مي بيني حالا مي تونم جادو كنم، به خاطر اشتباه مشنگهاست؛ اما در هر صورت هفده سالگي سنيه كه يه جادوگر به بلوغ جادويي مي رسه. خيلي دوست داشتم تولدهامون با هم باشه؛ البته من فعلاً قصد افشاكردن اين موضوع رو ندارم. دوست ندارم كه وزارت بفهمه در مورد من اشتباه كرده ... به خاطر اين بهت گفتم كه به كسي چيزي نگو؛ البته اگر هم بفهمن، كسي يقه ي من رو نمي گيره ... مشكل از مشنگها بوده نه از من ...

هري با لبخندي گفت:

_مثل اينكه تو خواهر كوچيكه هستي هرميون ...

_حالا خوبه كه تو كمتر از يه هفته از من بزرگتري ...

_در هر صورت ازت بزرگترم ...

_اگه جاي رون بودي چي كار مي كردي؟ اون كه هفت ماه از من بزرگتره ...

هري حالت شوخي را كنار گذاشت و گفت:

_بزرگي به سن نيست هرميون ... به عقله ... به هوشه ... باور كن اگه خودتو پيدا كني از من خيلي بزرگتر و با شخصيت تري ...

_اختيار داري ... ولي از تو بزرگتر نيستم ... كسي بزرگتر از تو وجود نداره ...

وقتي كسي از هرميون تعريف مي كرد، لپ هايش قرمز ميشد.

******************

وقتي آرتور ويزلي از راه رسيد، دو دعوتنامه ي امتحان آپارات در دست داشت. آنها را به رون و هري داد. آنها بايد امشب براي امتحان آپارات مي رفتند. هري براي امتحان آمادگي كامل داشت و به نظر مي رسيد که رون هم آمادگي كامل داشته باشد. او حدود يك ماه با هرميون تمرين كرده بود.

******************

فضای بارو به لطف كينگزلي، مودي و آرتور دوبرابر شده بود. از حالا به بعد ديگر كمبود جا در بارو امري غيرعادي تلقي ميشد. قرار بود که اين كار روز قبل از عروسي بيل و فلور انجام شود؛ ولي به دليل تولد هري اين كار را زودتر انجام داده بودند؛ گرچه این موضوع منافاتی با تدارکات خاص عروسی که بعداً قرار بود انجام شود، نداشت؛ البته اين كار مشكلات زيادي را نیز به همراه داشت ... نظافت بارو خود كاري سخت بود، چه برسد به زمانی که مساحتش دو برابر میشد ...

هري از پله ها پايين رفت؛ ولي در عين تعجبش آشپزخانه را خلوت و ساكت يافت. در اتاق پذيرايي بارو بسته بود و هيچ صدايي از آن بيرون نمي آمد. هري حدس زد كه جلسه اي ديگر از محفل ققنوس آغاز شده است. دوست داشت دليل اين جلسه را بداند. محل استقرار محفل ققنوس، خانه ي شماره ي 12 گريمولد پليس بود. محفلي ها بيخود و بی جهت جلسات خود را در مكان هاي ديگر برگزار نمي كردند. مسلماً موضوع مهمي بود؛ ولي صد حيف كه نمي توانست از موضوع آن باخبر شود! جلسات محفل امنيت موضوعي داشت؛ اما گاهي هوش انسان بر تمامي جادوها غلبه مي كرد. در اين مورد تا زماني كه دوستي به نام هرميون گرنجر داشت، هيچ گونه غم و غصه اي نداشت.

از پله ها بالا رفت و وارد اتاق رون شد. رون مشغول حرف زدن با هرميون بود؛ البته معلوم نبود در مورد چه چيزي بحث مي كنند، زيرا طلسم سكوت برقرار بود؛ اما هر چه بود موجب ناراحتي هرميون و رون از دست يكديگر شده بود.

هرميون با ديدن چهره ي درهم رفته ي هري پرسيد:

_چيزي شده هري؟؟؟چرا ناراحتي؟؟؟

_محفل توی اتاق پذیرایی جلسه داره ... خيلي كنجكاو شدم بفهمم جلسه شون در چه موردي بوده ... براي اولين باريه كه مي خوام يه كاري بكنم ... ولي نمي تونم ... نظري ندارين؟؟؟

به یکباره صحناتی شروع به گذشتن از جلوی چشمان هری کردند ...

دامبلدور در سال پنجم پس از شكست دادن وزير و هيئت همراهش با فوكس غيب شد ... در سال دوم هم فوكس او را از دل تالار اسرار بيرون آورده بود ...

اما مي دانست كه اكنون ققنوسي در كار نيست تا به كمكش بيايد.

صحنه هايي ديگر از برابر ديدگانش گذشت ...

در سال چهارم به هنگام رفتن به جام جهاني از پورت كي استفاده كرده بودند ... دامبلدور هم گهگاهي از پورت كي استفاده مي كرد ...

... اما پورت كي صداي زيادي داشت و طلسم سكوت گرچه از خروج صدا از اتاق جلوگيري مي كرد، اما از پخش شدن صدايي كه منبع آن در خود اتاق باشد، جلوگيري نمي كرد؛ ضمناً ساخت پورت كي بدون مجوز كاري غيرقانوني بود و اگر كسي مي فهميد، براي هري بد ميشد.

صحنه هايي ديگر را به ياد آورد ...

در سال چهارم تحصيلش در هاگوارتز از بخاري براي ارتباط برقرار كردن با سيريوس استفاده كرده بود. در سال پنجم تحصيلش، قبل از رفتن به وزارتخانه از طريق بخاري با كريچر، جن خانگي خائن ارتباط برقرار كرده بود.

... ولي بارو به وسيله ي انواع جادوهاي دفاعي مثل جادوي ضدآپارات و ضدپورت كي ايمن شده بود. راه ارتباطي فلو هم بسته بود.

ولي ...

هري كه جرقه اي پرنور در ذهنش زده شده بود، تقريباً فرياد زد:

_فهميدم ...

هرميون و رون اميدوارانه به او خيره شدند تا توضيحات بيشتري را از او بشنوند.

_ببين هرميون! اون كتابي رو كه تو سال دوم، براي كريسمس به من دادي ... همون كه مربوط به دفاع در برابر جادوي سياه بود رو يادت مي ياد؟ بعيد مي دونم نخونده باشيش ...

_آره خوندمش ... هيچ كتابي خونده نشده از دست من در نميره ... حالا كه چي؟؟؟

_شبكه ي فلو نسبت به جاهاي ديگه بسته ميشه؛ اما نمي تونه از ارتباط قسمتهاي داخلي يه خونه با همدیگه جلوگيري كنه!

_بابا تو ديگه كي هستي ...

در كمال تعجب آن دو، رون هم ماجرا را فهميده بود.

هرميون ادامه داد:

_هري ... شبكه ي فلو صدا داره ...

_دو سال پيش رو يادت نيست؟؟؟ وقتي سرم رو تنها ظاهر مي كردم، صدا نداشت!

_فكر نمي كني اگه يه سر وسط جلسه ي محفل توي بخاري ظاهر بشه، يه خورده جلب توجه كنه و يا به عبارتي ديگه ديده بشه؟؟؟

_فكر اونجاش رو هم كردم ... با شنل نامرئي ميرم تو آتش ...

چند لحظه بعد هري در حالي كه شنل نامرئيش را پوشيده بود، مقداري پودر فلو در آتش ريخت و شمرده و واضح گفت:

_اتاق پذيرايي بارو ...

... سپس سرش را وارد شعله هاي سبز شده ي بخاري فرو برد.

******************

مودي گفت:

_كينگزلي! ارتش مشنگها همكاري مي كنه؟؟؟

_اونا که از خداشونه ... در به در دنبال مرگخوارا مي گردن ... وقتي بهشون گفتم قراره سه روز ديگه به مناطق حساس آلباني حمله بشه، از خوشحالي بال درآوردن ... تازه ... جرج هم خیلی خوب روی نخست وزیر احاطه داره ... ناسلامتی فرمانده ی کلّه ... اونم از اون طرف داره تلاش می کنه ...

_مينروا! تله ها چي شدن؟؟؟

_همگي كار گذاشته شدن!

_احياناً هيچ كدوم كه جادويي نيستن؟؟؟

_خيالت راحت باشه! همگي مشنگي هستن! اين مشنگها هم خوب ايده هايي دارن ها ... هرچي بيشتر بهش فكر مي كنم، بيشتر به هنرشون پي مي برم ... همه ي كارها تا حالا حساب شده بوده ... محاله به فكر مرگخوارا برسه كه پاي جادوگرا وسطه ... يه چيزهايي ساختن كه وقتي آدم پاش ميره روشون، منفجر ميشن ... جادويي هم كه در کار نيست ... من واقعاً موندم چطوری درستشون کردن!

_درسته که اونا واسه تصرف وزارت جادوی اونجا میان؛ ولی وقتی صدمه بخورن، محاله به قسمت های مشنگی حمله نکنن ... ماموريت بعدي تو اينه كه نخست وزير آلباني رو مجبور كني که پس از دفع حمله ي اول، تمام مراكز رو تخليه كنه و كشور رو دودستي تقديمشون كنه ... اونا نمي تونن جلوي ولدمورت بايستن ... تمامي دستگاه ها بايد آماده باشن كه بلافاصله پس از حمله ي اول، مردم رو به جاهاي ديگه منتقل كنن ... كشور بايد توي يه ساعت تخليه بشه ... ما نمي تونيم تلفات زيادي داشته باشيم ... زمان حمله، واسه ي انحراف ذهن دشمن يه حمله ي كوچيك به بورگين و بوركز مي كنيم ... اونا هر دوتاشون مرگخوارن ... مرگخوارا اگه بعداً بفهمن كه ما در موقع حمله ي اونا مشغول یه كار ديگه بوديم، مطمئن ميشن كه این ماجرا هیچ ربطی به ما نداشته ...

ساعتي ديگر به شرح نقشه ها و نظرات و بحث هاي ساير اعضاي محفل گذشت تا اين كه مدآي مودي ختم سيصد و بيست و يكمين جلسه ي رسمی محفل ققنوس را اعلام كرد.

******************

_هرميون! خبراي جديد دارم ... قراره به آلباني حمله بشه ... اعضاي محفل مي خوان بدون اینکه خودشون بيان تو صحنه، به مرگخوارا صدمه بزنن ... اينطور كه معلومه ولدمورت دو حمله داره ... اونا برنامه ريختن كه حمله ي اول رو با كمك ارتش مشنگها شكست بدن و بعدش توي حملة دوم كشور رو خالي كنن تا ولدمورت كشور رو بگيره ... مثل اين كه محفلي ها هم ترسو شدن!

_هري ... زود قضاوت نكن ... ممكنه اينا همش يه نقشه باشه ...

_خدا كنه باشه ... وگرنه مجبورم ...

هرميون با صداي بلند و محكمي گفت:

_تو هيچ كاري نمي كني پاتر ...

_از كي تا حالا شدم پاتر؟

هری ادامه داد: تازه من اگه بخوام كاري بكنم، جادوهاي دفاعي محفل هم نمي تونه جلوم رو بگيره ... اينو كه خودت مي دوني ...

_تو رو خدا هري ... هيچ كار احمقانه اي نكن ...

رون كه تاكنون ساكت مانده بود و وظيفه ي حرف زدن را به هرميون واگذار كرده بود، گفت:

_هري هر طور شده خودش رو به اونجا مي رسونه، با اين تفاوت كه منم باهاش ميام ...

_من تنها به ميدون نبرد ميرم ... اصلا خيال ندارم كسي رو با خودم ببرم ...

_دست خودت نيست؛ رفيق!

_حالا مي بينيم!

در همين حال صداي تق تق در به گوش رسيد. هرميون در را باز كرد و مدآي مودي را در آستانه ي در ديد ...

مودي سر جايش ايستاد و شروع به صحبت كرد:

_فكر كنم كل جلسه ي محفل رو واسه ي دوستات تعريف كردي ... درست نمي گم؟؟؟

قلب های هر سه نوجوان براي چند ثانيه تپيدن را از ياد بردند. فكر اينجايش را ديگر نكرده بودند. هيچ چيزي از چشم جادويي مدآي مودي به دور نمي ماند ...

_مي دونم غافلگير شدين؛ اما در هر صورت كار هيچ كدومتون شايسته نبود ...

هري شجاعانه گفت:

_ببخشيد ... همش تقصير من بود ... واقعاًعذر مي خوام ... اونا بي تقصيرن ...

_در هر صورت مشكل من در اين نيست؛ من تقريباً مطمئنم كه مي خواي خودت رو بندازي وسط؛ اما بايد بدوني اينا همش يه نقشس! مطمئن باش كه ما الكي از دعوا كنار نمي كشيم ... ما يه جاسوس داريم تو محفل كه خودمون هم نمي شناسيمش ... اون از ما خواسته كه مستقيماً وارد دعوا نشيم؛ چون موقعيتش تو خطر ميفته ...

_اگه اون واقعاً جاسوس شماس، پس چطور خودتون هم نمي شناسينش؟؟؟

_اون خودش رو معرفي نمي كنه ... فقط خبرها رو با پاترونوس برامون مي فرسته ...

_چه جوري بهش اعتماد دارين؟؟؟

_از اونجايي بهش اعتماد داريم كه تمام اخبار قبليش درست بودن. اون حتي رمز ورود به شهرك مرگخوارا رو هم واسمون فرستاد؛ البته جاش رو واسمون نگفت؛ چون به وسيله ي جادوي ولدمورت مغز مرگخوارا بسته شده تا نتونن جاش رو لو بدن. حالا هر كي هست، مقامش هم همچين پايين نيست. ولدمورت اونو رازدار خودش كرده! به خاطر همينه كه تونسته رمز رو واسه ي ما بفرسته. ما هم رمز تمامي خونه ها و مقرهاي دائم و موقتي محفل رو همون گذاشتيم، یعنی آخرین چیزی که مرگخوارا به ذهنشون می رسه؛ البته به دليل مسائل امنيتي نمي تونم بهت بگمش ...

_حالا قبول ... اون جاسوس شماس ... ولي شما فكر مي كنين با چندتا تله ي مشنگي مي تونين حمله ي اول ولدمورت رو شكست بدين؟؟؟

_ما مطمئنيم ... نيروهاي مشنگها خيلي زيادن ... از چندين كشور هم نيروی کمکی فرستاده شده ... تعداد نيروهاي مشنگها حدود ده هزار نيرو هستن؛ ولي اونا توي حمله ي اولشون معمولاً با بيش از دویست نفر حمله نمي كنن ...

_نيروهاي اونا كه اينقدر قدرتمنده ... پس چرا جلوي حمله ي بعدي ولدمورت نمي ايستن؟

_ببين پاتر ... ما توي حمله ي اولشون از امتياز غافلگيري استفاده مي كنيم ... اونجا به مقدار زيادي تجهيزات جنگي و تله كار گذاشتيم كه اونا رو غافلگير مي كنه و شكستشون ميده؛ اما اونا در هر صورت مي تونن به اربابشون خبر بدن. اينطوري ديگه توي حمله ي دوم غافلگير نميشن و با سپرهاي جادويي از خودشون دفاع مي كنن ... ضمناً باید بدونین که توي حمله ي بعدي خود ولدمورت هم هستش ...

همين نكته براي هرسه نوجوان كافي بود تا بفهمند که كار تمامي آن ده هزار سرباز ساخته است!

_در هر صورت دفاع كردن بهتر از اين نيست كه كشور رو دودستي تقديمشون كنين؟؟؟

_ما مجبوريم پاتر ... ما نمي تونيم واسة كشتن دویست تا مرگخوار ديگه، ده هزار نفر نيروي آموزش ديده ي ارتش مشنگها و همينطور مردم بيگناه رو به كشتن بديم ... اين يه عقب نشيني استراتژيكيه. توي فاصله ي حملات اول و دوم كه حدوداً يه ساعت طول مي كشه، ما به سرعت تمامي مردم و سازمان ها رو تخليه مي كنيم و به چند كشور ديگه منتقل مي كنيم.

_قبول مي كنم كه ايده هاي مشنگي شما حرف نداره ... در مجموع میشه گفت که مشنگها عاقل ترن و جادوگرا تواناتر ... وقتي اين دو تا با هم تلفيق بشن، آدمايي مثل هرميون به وجود ميان ... اين موضوع هم به جز سود، هيچ پيامد ديگه اي نداره ... درست مثل پيروزي احتمالي محفل ...

لپ هاي هرميون به سرخي گراييد.

 

گزارش تخلف
بعدی