در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل چهل و دوم

بازگشت لرد سیاه

*** هشت ماه بعد ***

تاریکی بس وحشتناک بود ... از وحشت هم موحش تر! نور چند چراغی که سالم مانده بودند، جرأت نمی کردند که در وحشت تاریکی رخنه کنند ... سرمای سوزناک هوا هم مزید بر علّت بود که هیچ جنبنده ی عاقل و ناعاقلی هوس هواخوری به سرش نزند؛ اما در شمال لندن اوضاع اینگونه نبود ... یک مسابقه از لیگ برتر فوتبال در جریان بود و چهل هزار نفر مشغول مشاهدة آن بودند و این طعمة خوبی بود برای ...

اندک آب موجود در جوی ها یخ زد؛ البته همه چیز یخ زد ... سنگ یخ زد ... خاک یخ زد ... چوب یخ زد ... آهن یخ زد ... حتی یخ هم یخ زد ...

سوز سرمای موجود در ورزشگاه بسیار بیشتر و تحمل آن برای تماشاگران بسیار سختتر شد. از انواع لباس ها استفاده کرده بودند تا خود را بپوشانند و تاکنون هم مشکل چندانی نداشتند؛ ولی به یکباره اوضاع بسیار سخت و غیرقابل تحمل شده بود. چراغ ها خاموش و روشن شدند و چندین بار پیاپی این امر تکرار شد. وحشت تماشاگران اوج گرفت؛ زیرا چنین صحنه هایی را فقط در بعضی فیلم هایی که در ترسناکی ممتاز بودند، دیده بودند و یک مقایسة کوچک هم برای تشخیص این موضوع کافی بود. از طرف دیگر، بدترین خاطره های عمرشان از جلوی چشمانشان در حال عبور بود ... دوست داشتند که گریه کنند و بر سر خود بکوبند ... ولی آنقدر حیات و روحِ زندگی نداشتند که قادر به انجام چنین کارهایی باشند ...

شیاطین جنون در حال تناول کردن شامی بسیار لذیذ بودند ... اما ناگهان ... همگی لرزشی شدید را در اندامشان احساس کردند و به خوبی متوجه شدند که موجودی ترسناکتر از خودشان و ترسناکتر از هر موجود ترسناکی به ورزشگاه آمده تا خودش کار را تمام کند ... به یکباره همه ی شیاطین جنون در دو ردیف مرتب شدند و تعظیم کردند. از میان دو ردیف، ابری سیاهرنگ بدون توجه به قامتهای خمیدة خادمانش، مغرورانه وارد ورزشگاه شد ... دستش را دراز کرد و رعدی شگرف از دستش خارج شد و بخشی از ورزشگاه را منفجر کرد. دستش را بالا برد و ابری سیاه دور دستانش شکل گرفت و کم کم بزرگتر شد ... تا جایی که شروع به دربرگرفتن تماشاگران کرد و به تدریج همه را پوشاند و فقط هم چند ثانیه طول کشید تا این ابر از بین رود ... وقتی سیاهی ابر ناپدید شد، چیزی باقی نمانده بود جز جسدهای هزاران تماشاگر بیگناه، شیاطین جنونی که به خاطر از دست رفتن شام لذیذشان ناراحت و خشمگین بودند ولی جرأت ابراز نداشتند، دوربین های تلویزیونی شکسته که جنایتی عظیم را پوشش داده بودند و شبحی سیاه که لبخندی وحشتناک بر قامت نامشخص و ابرمانندش نقش بسته بود ...

... و نشان سیاهی که بر فراز ورزشگاه به سیاهی شب دهن کجی می کرد ...

******************

کیلومترها آنطرف تر، در منطقه ای در شرق لندن، مسابقة دیگری در حال برگزاری بود. هزاران نفر شجاعت به خرج داده و توانسته بودند خود را در آن سرما به ورزشگاه برسانند تا مسابقة تیم محبوب خود را ببیند ... اما این سرما زیاد طول نکشید ...

چندین گلوله ی آتش وارد میدان مسابقه شدند. با اندکی دقت میشد قامتی انسان مانند و یا به عبارتی دیگر شیطان مانند را در آنها مشاهده کرد ...

... همچون انسان هایی بودند که پیوسته بدنشان در حال سوختن بود ...

... آتش یکی از آنها از چهارتای دیگر شعله ورتر و بزرگتر بود ... گویا سرکردة آنها بود ...

لحظه ای همان گلوله ی آتشینی که با شعله های بزرگترش از بقیه متمایز شده بود، نشست و با هر دستش، دست دیگر را گرفت ... چنان چهره اش در هم بود که گویا از هر موجودی که شبیه انسان باشد، کراهت داشت ...

... در واقع نقش تنفر از آدمیزاد کاملاً در چهره اش هویدا بود ...

به محض اینکه نشست، آتش از بدنش به چمن های اطراف سرایت کرد ... از همه طرف این آتش گسترده شد و به شکل موجی از آتش درآمد که با سرعت در حال پیشروی بود، موجی که ارتفاع نداشت، اما سرعت و قدرت تخریب بسیار بالایی داشت ... نخست داور مسابقه ... بعد بازیکنان ... بعد تماشاگران وحشتزده ای که هراسان در حال فرار بودند؛ ولی با گلوله های آتشینی که از جانب چهار موجود اهریمنی دیگر پرتاب میشد، مواجه میشدند و بعد از آن هم هر جنبنده و غیرجنبنده ای که به این ورزشگاه انتصاب داشت ... همه را آتش دربرگرفت ...

پس از چند لحظه مورموراد اعظم دست خود را بالا برد و آتش به یکباره خاموش شد ...

در اینجا هم چیزی جز هزاران جسد سوخته و تلی از خاک که نشان می داد تا چند ساعت پیش در این مکان ورزشگاهی قرار داشته، باقی نماند ... مکانی که تا ساعتی پیش نماد زندگی در این شب سیاه و سرد بود، اکنون خود از آن سیاه تر شده بود ...

... حقیقتاً وحشتناک بود ...

همان دستی که آتش ورزشگاه به سمت آن کشیده و خاموش شده بود، دوباره بالا رفت و گلوله ای آتشین از آن خارج شد و به سمت آسمان رفت؛ اما این بار کم کم گلوله رنگ باخت و در میانه های راه، آتش آن به سیاهی شب پیوست و ناپدید شد ...

... نشان سیاه نمی بایست آتشین می بود ...

******************

در ورزشگاهی دیگر در غرب لندن هم بازی دیگری در جریان بود ... چند دقیقه ای بیشتر به پایان بازی نمانده بود ... کاملاً میشد فهمید که عده ای از تماشاگران با حسرت به جمعی دیگر از تماشاگران که در حال ترک ورزشگاه بودند، نگاه می کردند؛ همانطور که یک فرد گرسنه ... یا ... یک گرگ گرسنه به شامی لذیذ نگاه می کند!

بالاخره انتظار آن ها به سر رسید و قرص کامل ماه از پشت ابرها پدیدار گشت ... بلافاصله در میان تماشاگران جنب و جوشی به وجود آمد که سکّوها را به التهاب درآورد. مأموران امنیتی به سرعت به سمت جای جای ورزشگاه در حال دویدن بودند تا اوضاع را تحت کنترل خود درآورند ...

... بوی یک عملیات تروریستی به مشام می رسید ... اتفاقی که به هیچ وجه برای آنها تازگی نداشت ... در این روزها بارها چنین اتفاقی به وقوع پیوسته بود ... روزگار سیاهی بود ...

مأمورانی که با از خود گذشتگی به سمت سکّوها می دویدند تا به فرض خود با تروریست ها مقابله کنند، هرگز فکر آن را هم نمی کردند که تا لحظاتی دیگر غذای گرگ های گرسنه ای خواهند شد که از روی گرسنگی و انتظار برای یک وعده ی غذایی کامل و لذیذ، زوزه ی آنها بالا گرفته و آب از فک و پوزشان جاری شده بود. شاید اگر از سرنوشت خویش و نحوة پایان زندگیشان خبر داشتند، هرگز به آن تن نمی دادند! گرچه آن ها با فداکاری خویش، فقط ساعتی پایان زندگیشان را جلوتر آورده بودند؛ چون در هر صورت این سرنوشت شوم و سیاه برای آنها نوشته شده بود و غذای گرگها شدن همان چیزی بود که برای آنها مقدّر شده بود؛ خواه ساعتی زودتر یا ساعتی دیرتر!

فوّاره های خون از بدن های دریده شده ی مأمورین و تماشاگران بیرون زد. تماشاگران با سرعت در حال فرار از ورزشگاه بودند که ناگهان با سدّ بزرگی از جنس آتش روبرو شدند. بعضی ها برگشتند تا از درهای دیگر ورزشگاه خارج شوند، بی خبر از آنکه در بقیه ی درها هم اوضاع از همین قرار است و بعضی دیگر هم دل را به دریا زدند و با فرض اینکه ضخامت سدّ آتشین کم است و امکان زنده ماندن پس از آن وجود دارد، مقداری سوختگی را به جان خریدند تا از مرگ بگریزند؛ بی خبر از آنکه آتش جادویی فقط ظاهری اینگونه دارد و در باطن چیزی جز این است. مرگخواری که آتش را روشن کرده بود، با مشاهده ی این قبیل رفتارها از ته دل قهقهه میزد و به حماقت آنها می خندید. عدّه ی معدودی که سرانجام هر دو گروه را دیده بودند، دیگران را برحذر می داشتند و تصمیم گرفته بودند که منتظر بمانند تا بلکه نیروهای امنیتی از پس گرگ های گرسنه ای که دهان به دریدن انسان ها گشوه بودند، برآیند؛ بی خبر از آنکه شاید آن ها بتوانند بر تعدادی گرگ فائق آیند؛ ولی هرگز نخواهند توانست گرگینه های لردسیاه را که ماه ها آموزش دیده بودند، شکست دهند.

یکی از مرگخوارانی که مسئولیت بستن درهای ورزشگاه را داشت، به داخل ورزشگاه آپارات کرد و وقتی منظرة درون آن را دید، پیامی را برای بقیه فرستاد تا درهای مسدود شده ی ورزشگاه را برای خروج گرگینه ها باز کنند. منظره ای که او دیده بود، منظره ای بود بس وحشتناک که حال هر انسانی را بهم میزد؛ البته مرگخواران شقی القلب از این قاعده مستثناء بودند ... دریایی از خون هزاران انسان بیگناه که گرگینه هایی که به تازگی به شکل انسانیشان برگشته بودند، در آن غلت می خوردند ...

دستش را بالا برد و فریاد زد: مورس موردر!

این سومین نشان سیاهی بود که در آن شب، در آسمان لندن طنین انداز گردید ...

******************

خبرهایی هولناک از سایر ورزشگاه های لندن که به طور همزمان بازی های لیگ برتر فوتبال در آنها برگزار میشد، به این ورزشگاه رسیده بود و مسئولین امنیتی تقریباً مطمئن بودند که تا لحظاتی دیگر هدف حملة گروه تروریستی مرگخواران خواهند بود؛ از این رو به سرعت در حال تخلیّه ی ورزشگاه بودند. با توجه به اینکه تمام هدفهای امشب مرگخواران یا به قول خودشان تروریستها، ورزشگاه های لندن بود که در نقاط مختلف شهر هم پراکنده بودند، نمیشد فاصلة جغرافیایی ورزشگاه ها را هم دلیل بر عدم حمله ی آن ها دانست ...

... و البته حدس آن ها کاملاً درست بود ...

ارتش مرگخواران لردسیاه هم بیکار ننشسته بودند و مسئولیت انهدام ورزشگاهی دیگر را بر عهده گرفته بودند ...

صدای آپاراتهای پیاپی در ورزشگاه شنیده شد. تعداد زیادی از مرگخواران در ورزشگاه ظاهر شدند و تماشاگران را در حال تخلیه ی ورزشگاه دیدند ... خشم آنها را دربرگرفت ... نخستین طلسم را پیتر پتی گرو فرستاد. خشمش را از تصمیم اخیر دادگاه تجدیدنظر مبنی بر بازپس گرفتن مدال درجه یک مرلین او و اهدای آن به سیریوس بلک، در قالب یک طلسم ((ریداکتوکراس)) بر سر مردم بیگناهی که با نهایت سرعت در حال خروج از درهای ورزشگاه بودند، فروریخت ... طلسم او درهای ورزشگاه را منفجر نمود و علاوه بر کشتن تعدادی از مردم، راه های خروجی را هم مسدود کرد تا کسی قادر به فرار کردن نباشد.

گوشه ی چشمش به جوان شانزده ساله ای افتاد که جان سالم به در برده بود و با آخرین سرعتی که از بدن زخمی و مجروحش برمی آمد، در حال دویدن بود ... پوزخند وحشتناکی زد و اجازه داد که تا می تواند دور شود. وقتی که جوان لبخندی ناشی از فرار موفقش زد، پیتر جلوی او ظاهر شد و با چهرة موش مانندش، قهقهه ای به نشانة به سخره گرفتن حماقت پسرک زد. پسرک از قهقهة او عصبانی شد و وقتی که اسلحه ای را در دستان آن تروریست سیاهپوش ندید، تمام توانی را که برایش باقی مانده بود، جمع کرد و به سمت پیتر حمله برد ... تلاش احمقانه ی پسرک باعث ادامه ی پوزخند وحشتناک پیتر شد ...

با خونسردی چوبدستش را بالا برد ... و ...

_آواداکداورا!

بدن بی جان پسرک بر روی زمین افتاد تا عملاً کسی از تماشاگران این ورزشگاه زنده نمانده باشد؛ چون وقتی پیتر به ورزشگاه برگشت، تقریباً هم قطارانش بخش اعظم کار را انجام داده بودند و پیتر هم با طلسم های ((ریداکتوکارس)) پیاپی خود در انجام باقی ماندة کار شریک شد. وقتی که جمعیت تماشاگران زندة ورزشگاه به عدد صفر تقلیل یافت، خود پیتر چوبدستش را بالا برد و چهارمین نشان سیاه را هم در آن شب ظاهر کرد ... 

... ارتش لردسیاه، سیاه ترین شب لندن را رقم زده بودند ...

... شمال ... شرق ... غرب ... و اکنون هم جنوب لندن ... همه سمت لندن امشب سیاه بود ...

ارتش های مختلف لرد سیاه، پس از گذراندن هشت ماه آموزش مداوم از اساتیدی مجرّب همچون اسنیپ و شخص ولدمورت، امتحان خود را با موفقیت گذرانده بودند.

... به عزا نشاندن نزدیک به دویست هزار خانواده در یک شب، هرگز کار کمی نبود ...

... در واقع چنین کاری در تاریخ فعالیت های مرگخواران بی سابقه بود ...

شب، شب سیاهی بود و حملات آن شب مرگخواران گواهی بر حکمت مطلقه ی این جمله بود ... چهار حملة آن شب مرگخواران، چهار اثبات برای حکمی بود که جامعه ی جادوگران انگلستان منتظر اثبات آن بودند ... البته نه انتظاری مشتاقانه! ...

... لرد سیاه بازگشته بود ...     

 

گزارش تخلف
بعدی