در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل شصت و سوم

کوچه های تاریکی

*** هفت ماه بعد ***

_همه وظایفشون رو فهمیدن؟؟؟

_آره هری ...

_پس به امید موفقیت ...

جمعیتی نزدیک به بیست نفر شامل اعضای کمیته و بعضی اعضای محفل، دستان خود را جلو آوردند و بر روی هم گذاشتند و یکصدا تکرار کردند:

_به امید موفقیت ...

******************

واقعاً درد می کشید ... هرچند که پرستاران و درمانگر مخصوصش، جینی، با توسّل به جادو تا حدود زیادی از درد زایمانش کاسته بودند؛ ولی باز هم درد زیادی می کشید ... البته فکرکردن به چند چیز هم موجب کاهش درد او میشد ... اینکه جینی با وجود حاملگی خودش، قبول کرده بود که حداقل به عنوان یک ناظر، در اتاق زایمان حضور داشته باشد و خودش از نزدیک فرآیند به دنیا آمدن بچه ی او را زیر نظر بگیرد ... البته "قبول کردن" چندان مصدر مناسبی برای فعلی که جینی انجام داده بود، به نظر نمی رسید ... حقیقت این بود که او خود به اندازه ای اصرار کرده بود که بالاخره هرمیون را قانع و راضی به حضورش کرده بود ... و البته "راضی" هم چندان صفت مناسبی برای حالت کنونی هرمیون به نظر نمی آمد ... در واقع هرمیون بر خلاف میل باطنی خود این موضوع را پذیرفته بود ...

... و البته یک موضوع دیگر هم وجود داشت که به هرمیون قوّت قلب می داد ... هری تا دقایقی دیگر به دیدنش می آمد ... غافل از اینکه چه کسان دیگری هم ممکن بود به همراه او بیایند!!! ...

******************

جلسه ی بزرگش به پایان رسید ... اصلاً احتمال این موضوع کم نبود که این آخرین جلسه ی عمرش باشد ... جلسه ی تعیین مسئولیت ها ... مسئولیت هایی که خود او همه را تعیین نموده بود ... همه را ... یعنی حتی مسئولیت نیک را! ... و این موضوع فشاری مضاعف بر او وارد می کرد ... اگر چیزی اشتباه میشد ... حتی کوچکترین اشتباهی ...

... ترجیح داد به آن فکر نکند ...

... ولی حالا موضوعی بسیار مناسب برای پرت کردن حواس خود داشت ...

در شومینة اتاق جیمز ظاهر شد و بدون توجه به تابلوی دامبلدور، مک گوناگال یا هر تابلوی دیگری، راه خروج از اتاق را در پیش گرفت ... ولی لحظه ای بعد صدایی را شنید که باعث شد متوقف شود ... رویش را برگرداند ... و ... آخرین چهره ای را دید که انتظارش را داشت ... یعنی چهرة رون را!!! ...

******************

اگر یک چیز را در عمرش به درستی آموخته بود، مسلماً آن چیز درس گرفتن درست از تجربیات و اتفاقات گذشته بود ... فقط و فقط تجربه باعث شده بود که فکر نگهداری از جسد گری بک به ذهنش خطور نماید ... و حالا ... مناسب ترین ابزار برای انجام مأموریتش را آماده در اختیار داشت و نیاز نبود که برای دست یابی به آن نقشه بریزد و یا تلاشی نماید ... و این همان درس تجربه بود ...

... ولی حتی تجربه هم باعث نشده بود که فکر کند روزی مطیع اوامر شاگرد سابقش، یعنی هری پاتر می شود ... هری پاتری که روزگاری به چشم منفورترین انسان دنیا به او می نگریست ... ولی اکنون نه تنها خودش به درستکاری او ایمان آورده بود، بلکه نقش بزرگی را نیز در قبولاندن این حقیقت به اعضای اصلی و هستة مرکزی محفل ققنوس انجام داده بود ... تا جایی که توانسته بود بدون هیچ گونه مشکلی در جلسه ی آنها حضور یابد ... در جلسه ای که شاید مهمترین جلسه ی عمر همة آنها بود!!! ...

******************

_اوه ... رون ...

_بچه ی اون هیچ گناهی نکرده ...

... و این جوابی بسیار کافی به نظر می رسید برای حرفی که هری در صورت توان، قصد گفتن آن را داشت! ...

لحظه ای بعد صدای دیگری نیز شنیده شد و جیمز هم در کنار رون ظاهر گردید ...

وقتی که جیمز نگاه های در هم قفل شده ی آن دو را دید، ترجیح داد که بلافاصله دخالت کند:

_فکر کنم تا چند دقیقه ی دیگه بچه به دنیا میاد!

این حرف او باعث شد که نخست هری، سپس رون و در آخر هم خودش به حرکت درآیند ...

با سرعت به سمت درمانگاه حرکت کردند و پس از چند دقیقه به انبوه جمعیت مشتاق و البته منتظر پیوستند ... جمعیتی متشکّل از اعضای کمیته، محفل، خانواده های ویزلی، گرنجر و نیز تعداد زیادی از دانش آموزان گروه های مختلف مدرسه که منتظر به دنیا آمدن اولین بچه ی معاون مدرسه بودند ...

هری بلافاصله پاترونوسی را برای هرمیون فرستاد و رسیدن خود را به اطلاع او رساند تا بدین وسیله به او قوّت قلب ببخشد ... شک نداشت که حضور او بیش از حضور هر کس دیگری به هرمیون توان ایستادگی در مقابل درد زایمان را می دهد ... حتی بیش از حضور جینی که در داخل اتاق و در کنار او بود ... جینی ای که کلّ جامعة جادوگری او را بدون هیچ شک و تردیدی بهترین و ماهرترین درمانگر انگلستان می دانستند ...

... ولی هری نگران رون بود ... به خوبی می دانست که تا چه اندازه رون دوست داشت که اکنون پدر بچه ی هرمیون می بود ... خودش که هیچ گاه روز شنیدن خبر حاملگی جینی را فراموش نمی کرد ...

******************

مثل همیشه، پس از ساعت ها جلسه و گردآوری اطلاعات مختلف از اسنیپ، اعضای ر.ا.ب و همچنین اعضای محفل، با خستگی تمام در حال برگشت به شهرک ستاره بود ... برای ورود به شهرک، راه آبی را در پیش گرفت ... چند دقیقه بعد وارد شهرک شد ... به محض ورود به راهروی اصلی، متوجه جمع شدن همه ی دوستانش در وسط راهرو گردید ... همه هم لبخند بر لب داشتند ...

به محض اینکه دوستانش متوجه ورود او به راهرو شدند، همگی با هم به سمت او آمدند و با رسیدن به او، در کمال تعجب، یک به یک هری را در آغوش گرفتند و به او تبریک گفتند ... نخست رون این کار را انجام داد ... با لبخند به سمت هری آمد و بلافاصله پس از رسیدن به او، با تمام قدرت او را در آغوش گرفت و گفت: بهت تبریک میگم رفیق ...

هری خواست دلیل این حرکت او را بپرسد؛ ولی تعویض مکان رون و جیمز به او اجازة انجام این کار را نداد ... همین موضوع هم در مورد جیمز و نویل تکرار شد ... و سپس در مورد نویل و سارا ... و پس از آن هم سارا و دراکو ... و بعد هم دراکو و زاخاریاس ... و سپس زاخاریاس و جرج ... و همین طور هم جرج و فرد ... و در نهایت هم فرد و ... و در نهایت هم فرد و جینی! ...

جینی با لبخندی به سوی هری آمد ... باز شدن رنگ و رویش باعث گردیده بود که از همیشه زیباتر و دلنشین تر به نظر آید ... و در آغوش گرفتن او در چنین شرایطی می توانست نهایت خواسته ی هری باشد و البته توانی مضاعف به او بخشیده و خستگی کار را تماماً از بدن او خارج نماید ... البته نه زمانی که تمام دوستانش نیز حضور داشته باشند! ... این آغوش مسلماً پیامی دیگر داشت ... پیامی که همه ی دوستانش می دانستند و تنها او از آن ناآگاه بود ... و مسلماً پیامی که مستقیماً به او مربوط میشد ...

... و اصلاً هم در این باره اشتباه نمی کرد ... درستی حدسش زمانی مشخص شد که جینی بدون خروج از آغوش او، در گوشش زمزمه کرد:

_خیلی خوشحالم هری ... خیلی زیاد ... چون ... چون ... چون دارم مادر بچه ی تو میشم ...

******************

درد ... درد ... درد ... فشار ... ناله ... درد ... و ...

... و صدای گریه ... صدای گریه ای که نوید یک نو رسیده می داد ... صدایی که حُسن ختامی بر یکی از بزرگترین لحظات زندگی هرمیون بود ...

... هرمیون مادر شده بود ...

نگاهی به جینی انداخت که لبخندی شیرین بر لب داشت ... با ترس نگاهش را پایین آورد ... تا اینکه بالاخره به پرستاری رسید که بچه را در دست داشت ... این ... این ... این بچه ی او بود ... بچه ی او ... نه هیچ کس دیگر ... نه حتی بچه ی مارتین ... این بچه فقط و فقط متعلّق به او بود ...

... اشک در چشمانش جمع شد ...

جینی با لبخندی گفت: وای خدا ... چه دختر ملوسیه ... اسمشو چی می خوای بذاری؟

هرمیون لحظه ای مکث کرد و سپس با اطمینان و تأکید بر تصمیمی که قبلاً گرفته بود، پاسخ داد: پترا!

 ******************

صدای گریه ی نوزاد شنیده شد ... چشمان هری از شوق خیس شدند ... چشمان جیمز بیشتر ... و البته چشمان رون خیلی خیلی بیشتر ... با این تفاوت که دلیل اشک هایش واقعاً جای بحث داشت! ...

هری به سمت رون رفت و دستش را بر شانة او گذاشت ... لحظه ای بعد رون چرخید و او را بغل کرد؛ با این تفاوت که این بار واقعاً میشد سوز غم را حتی از آغوش او نیز احساس نمود ...

... دیگر برای اثبات این مدعا نیاز به توسّل به چیز دیگری نبود ... چیزی همانند خاطرات گذشته ... چیزی همانند ذهن رون که در بازترین حدّ ممکن خود قرار داشت ... و ... و چیزی همانند اشک های پُر از غم چشمان او ...

******************

پس از شست و شوی جادویی نوزاد و پاکیزه کردن او، پرستار او را به هرمیون داد ... هرمیون با کمی ترس و دلهره و البته لبخندی بر لب، بچه را از او تحویل گرفت و با تمام وجود بغل کرد ... شیرینی و لذت احساس گرمای بدن او باعث شد که حتی برای لحظه ای هم که شده، دنیا را با همه ی غصه ها و دغدغه هایش فراموش کند ... واقعاً مادر شدن لذتی توصیف ناپذیر برای او داشت ...

پس از چند دقیقه، بالاخره جینی از جای خود بلند شد و با لبخندی بر لب جلو آمد و گفت:

_خیلی بهت تبریک میگم عزیزم ... واقعاً دختر شیرینیه ...

_ممنونم جینی ... واقعاً نمی دونم چه جوری از زحماتت تشکر کنم ... فقط می تونم بگم ... ممنونم ...

_خواهش می کنم عزیزم ... من که کاری کردم ... بچه ی تو هم مثل بچه ی خودم می مونه ...

_این باعث افتخار من و این کوچولوه ...

جینی لبخندی زد و سپس گفت:

_فکر کنم بهتره جمعیت بیرون اتاق رو دیگه بیشتر از این منتظر نذاریم هرمیون ...

******************

بالاخره انتظارهای حاضرین پایان یافت و درِ درمانگاه مدرسه باز شد و چهرة خندان جینی در آستانة آن ظاهر گردید؛ در حالی که نوزادی را نیز در آغوش داشت ...

نخست به سمت پدر و مادر هرمیون رفت و با لبخندی بر لب، بچه را تحویل آنها داد ... آن دو هم به وضوح اشک می ریختند و تقریباً قدرت تکلّم را از دست داده بودند ... گویا پدربزرگ یا مادربزرگ شدن برای آنها امری بسیار دور از ذهن بود ... خانم گرنجر چند دقیقه او را با مهر و محبت تمام بغل کرد و سپس نهایتاً رضایت به جدایی از نوه اش داد ... پس از او نوبت شوهرش بود که او نیز همین کار را انجام داد؛ با این تفاوت که شدت اشکهایش و هم چنین مدت زمان بغل کردن نوه اش را کمی کاهش داد ... سپس رون جلو رفت و بچه را از آنها تحویل گرفت و او نیز چند دقیقه ای از در آغوش گرفتن بچه لذت برد ... همین حرکت رون به همه نشان داد که با وجود سرسختی ظاهری و جدیّتی که در رفتارش دیده میشد، چه قلب پاک و مهرمانی دارد ... پس از او نوبت جیمز بود تا او هم لحظاتی بچه را در آغوش خود بگیرد ... و بعد هم خانم ویزلی این کار را انجام داد که البته این کار را کم هم طول نداد ... تا اینکه بالاخره نوبت به هری رسید ...

هری جلو رفت و نوزاد را از خانم ویزلی تحویل گرفت ... نوزاد به شیرینی خوابیده بود و هری ترسید که مبادا موجب بیداری او گردد ... و بسیار هم شانس آورد که قطره ی اشکی که از چشمانش چکید و بر روی گونه ی او افتاد، موجب وقوع این اتفاق نشد ...

صورتش را بالا آورد و در حالی که انبوه دانش آموزان مشتاق واقعاً به او فشار می آورد، نگاهش را با نگاه همسرش ارتباطی مستقیم داد و پس از چند لحظه مکث، با صدایی گرفته پرسید:

_اسمش چیه؟

_پترا!

******************

به دنیا آمدن بچه ی هرمیون باعث شد که میزان حضور او در جلسات کوچک هسته ی مرکزی محفل افزایش یابد؛ البته همة این جلسات غیر رسمی بودند و تنها برای هماهنگی های نهایی برگزار میشدند و حتی به کار بردن نام "جلسه" برایشان چندان صحیح به نظر نمی رسید؛ شاید بهتر بود که به آن ها "نشست" گفته میشد ... به هر حال حضور مستمر هرمیون در این نشست ها موجب شد که به تدریج پای جینی هم به آن ها باز گردد ... و این دقیقاً آخرین چیزی بود که هری می خواست؛ زیرا انتظار دو نوع واکنش را از او داشت ... هر جا خطری قرار بود هری را تهدید کند، مسلماً جینی ساکت نمی ماند و هر جا هم کاری بود که در توان او می بود، مسلماً جینی نخستین داوطلب انجام آن کار میشد ...

... و دقیقاً همین اتفاق هم افتاد ...

وقتی که هری، هرمیون، جینی، جیمز، فرد و ریموس لوپین به بحث درباره ی نحوة درمان مجروحان می پرداختند، لوپین پیشنهاد داد:

_من فکر می کنم که بهتره از درمانگاه هاگوارتز استفاده کنیم ... اونجا بهترین جاییه که داریم ...

بلافاصله جیمز موافقت خود را با این موضوع اعلام کرد: آره ... اینجا مجروحین امنیت کامل دارن ...

چهرة هرمیون کمی در هم رفت و پس از چند لحظه گفت:

_ ... اما من موافق نیستم ... ورود به هاگوارتز از راه عادی زمان زیادی طول می کشه ... در صورتی که ما داریم در مورد مجروحینی صحبت می کنیم که نیاز به کمک های فوری دارن ... من فکر می کنم که هیچ جایی بهتر از سنت مانگو وجود نداره ... هم بزرگتره و هم ورود به آن آسونتره ...

جینی پرسید: وقتی که اونجا دست مرگخواراس، چه طور می تونیم از اون استفاده کنیم؟

به جای هرمیون، هری پاسخ داد: تعداد مرگخوارای اونجا خیلی کمه ... ولدمورت چندان اهمیتی واسة اونجا قائل نیست ... ما می تونیم با یه حملة فوری اونجا رو خیلی راحت بگیریم ...

فرد گفت: این کار نیازمند نیروی انسانیه؛ اما ما تمام نیروهامون رو واسة نبرد لازم داریم ... واسة این کار کمبود نیرو نداریم؟

لوپین بلافاصله پاسخ داد: در این باره اصلاً نگران نباشین ... این کارو به محفل بسپارین ... بهتون قول میدم که محفل می تونه با یه حمله ی کوچیک، حداکثر توی نیم ساعت اونجا رو بگیره ...

هری گفت: پس اول شما به سنت مانگو حمله کنین و وقتی اونجا رو گرفتین، ما وارد عمل میشیم ...

لبخندی بر چهره ی جینی نشست و گفت: خیلی خوب شد ... اینطوری منم می تونم توی درمان کردن مجروح ها بهتون کمک کنم ... دیگه نمی تونین منو کنار بذارین ...

قبل از اینکه هری فرصت اعتراض پیدا کند، این فرد بود که لب به اعتراض گشود:

_شوخی می کنی جینی؟؟؟ ... بچة تو تا چند روز دیگه به دنیا میاد!!! ... میخوای بیای سنت مانگو؟؟؟

جینی با قاطعیت پاسخ داد:

_آره ... میخوام بیام سنت مانگو تا توی درمان مجروحها کمک کنم ... و هیچ کس هم نمی تونه جلوی منو بگیره ... من اگه احساس می کردم که این کار ممکنه به بچّم آسیب بزنه، مسلماً داوطلب انجامش نمیشدم ... پس از این بابت خیالت راحت باشه ...

این بار نوبت هری بود که اعتراض کند:

_ ... اما جینی ... تا اومدن بچه فقط چند روز دیگه مونده ... تو الان اصلاً در شرایطش نیستی ...

_چرا هری ... من اگه کنار بمونم و کاری انجام ندم، مسلماً از فکر اتفاقاتی که ممکنه توی نبرد واسة تو بیفته، دیوونه میشم ...

چشمان جینی خیس شدند و بیشتر از این نتوانست به سخنانش ادامه دهد ... هری در دلش غم بزرگ جینی را احساس کرد ... خیلی خوب می دانست که او چه می گوید ... درواقع هری داشت سخت ترین کار دنیا را از جینی می خواست؛ یعنی مشاهده ی رفتن عزیزترین عزیزان انسان به استقبال مرگ و در عین حال ساکت و بی حرکت نشستن خود فرد ... مسلماً اگر خود او نیز به جای جینی بود، هرگز این موضوع را نمی پذیرفت ... دستش را از زیر میز روی دست جینی گذاشت تا با فشردن آن قدری از درد و غصه ی او بکاهد و کمی موجبات آرامش او را فراهم آورد ...

فرد گفت: دقیقاً به همین خاطره که تو نباید بیای ... تو نمی تونی زخمی شدن یا مرگ ما رو ببینی ... و این موضوع ممکنه مشکلاتی رو واسه ی تو و بچّت به وجود بیاره ...

جینی خواست پاسخی بدهد؛ اما در این موضوع شوهرش از او پیشی گرفت؛ پاسخی که همه را شوکه کرد: حق با جینیه ... کمک کردن به مجروحین بهتر از موندن توی خونه و ترس و دلهره داشتنه ...

 ******************

روزها به سرعت سپری میشدند و استرس و اضطراب هری و دوستانش هم با جلو رفتن تقویم، روز به روز بیشتر میشد ... همگی یک روز را در تقویم خود علامت زده بودند ... روزی که بالاخره باید کار را یکسره می کردند ... روزی که طبق محاسبات آنها، بالاخره همه چیز باید تمام میشد ... یا پیروزی و یا شکست ... هرچه قرار بود رخ دهد، همان روز اتفاق می افتاد ... یکشنبه، سیزدهم دسامبر 2015 ... روزی که جهان جادو در آینده از آن به یکی از این دو نام یاد می کرد ... یا یکشنبه ی سپید ... و یا ... و یا ... و یا یکشنبه ی شوم! ...

******************

هری بسیار سعی می کرد به خود تلقین کند که این آخرین دیدار او با نیک در محلّ معمول ملاقاتهای آنها که میراثی از جانب برادران دامبلدور نیز به حساب می آید، نخواهد بود ... اما خودش هم چندان به این موضوع اعتقادی نداشت ...

وقتی که در آنجا ظاهر شد، نیک را دید که بر روی یک تخته سنگ نشسته بود و منتظر او بود ... جلو رفت و خطاب به او که با شنیدن صدای آپارات، رویش را به سمت هری برگردانده بود، گفت:

_سلام نیک ... خوشحالم که می بینمت ...

_سلام هری ... منم از دیدنت خوشحالم ...

سپس نگاهی به صورت هری انداخت و با مشاهده ی شکستگی چهره ی او، اخمی کرد و پرسید:

_چند وقته که نخوابیدی هری؟؟؟

هری لحظه ای مکث کرد و سپس جواب داد:

_نمی دونم نیک ... راستشو بخوای آمارش از دستم در رفته ...

اخمِ روی چهره ی نیک که چندان هم با خصوصیات کلّی چهره اش سازگاری نداشت، کمی بیشتر شد و این تضاد بیش از پیش خودش را نشان داد ... چند لحظه مکث کرد و سپس گفت: اصلاً این کار تو درست نیست هری ... تو اگه توی نبرد خسته باشی، یه برگ برنده ی خیلی بزرگ رو با دست خودت تقدیم تام می کنی ... باید قول بدی که فردا رو کامل استراحت می کنی تا واسه ی شب آماده باشی ...

_قول نمیدم نیک ... اما سعیم رو می کنم که چند ساعت بخوابم ... البته اگه بتونم! ...

_تونستنش با من ... به جینی میگم یه خورده معجون خواب توی نوشیدنیت بریزه ...

لبخندی کم رمق به چهره ی هری راه یافت و پاسخ داد: پس با این حساب باید خیلی حواسم به غذام باشه؛ چون ممکنه جینی با یه خورده زیاده روی کاری بکنه که کلاً از نبرد جا بمونم ...

هری لحظه ای مکث کرد و سپس با جدّیت پرسید: محفل آمادس؟

نیک هم با لحنی آرام و جدّی پاسخ داد: کاملاً ... همه انتظار فردا شب رو می کشن ...

_با مدیریت تو، انتظار دیگه ای هم نمیره ... واقعاً در تعجبّم که چه طور ققنوس، اول ابرفورثو رئیس محفل کرد و بعدش تو رو ...

_اوه هری ... مثل اینکه فراموش کردم که این موضوع رو بهت بگم ... البته فکر می کردم خودت حتماً فهمیدی که دیگه دربارش سؤالی نپرسیدی ...

_از کجا باید می فهمیدم؟! ... از هر کی پرسیدم، جواب سربالا بهم داد ...

نیک لحظه ای مکث کرد و سپس گفت:

_ققنوس موجودی تنهاس و همیشه کسی رو به عنوان دوست خودش می پذیره که نزدیک ترین و عزیزترین کسانش یعنی خونوادش رو از دست داده باشه ... اون موقع من هنوز پرنل رو داشتم؛ ولی ابرفورث کسی رو نداشت ... به همین خاطر هم ققنوس رفت پیش اون ...

نیک توقفی به سخنانش داد و پس از چند ثانیه صبر، دوباره آن را از سر گرفت:

_من متأسفم هری ... ولی اگه قبلاً این موضوع رو بهت می گفتیم، حتماً می پرسیدی پس چرا ققنوس با وجود اینکه نوه هام هنوز زنده هستن، اومده پیش من ... به همین خاطر بهت نگفتیم ...

_ ... ولی اونوقت که ققنوس هنوز پیش ابرفورث بود و نیومده بود پیش تو؟!

_هیچ حسابی روی زندگی اعضای محفل نیست هری ... اونا جونشون کف دستاشونه ... واقعاً لازم بود که در این زمینه احتیاط کنیم ...

_باشه ... درک می کنم ...

هری کمی به سخنان نیک اندیشید و این تفکر دو دقیقه ای باعث شد که سؤالی به ذهنش خطور کند:

_چرا فوکس اومد پیش آلبوس دامبلدور، در صورتی که اون هنوز برادرش رو داشت؟

_زندگی تنها ملاک نیست هری ... اون موقع آلبوس و ابرفورث کاملاً از هم جدا بودن ... یکیشون توی جادوی سپید غرق شده بود و اون یکی توی جادوی سیاه ... یکیشون اینور دنیا بود و یکی دیگه اونور دنیا ... عقایدشون هم که کاملاً با هم فرق می کرد ...

نیک لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد: البته یکی از ملاک های اصلی فوکس هم قدرت جادویی و اصالت خونی فرده که آلبوس از این دو نظر چیزی کم و کسر نداشت ... و ملاک دیگه هم پاکی باطن فرده که این حتی از بقیه ی ملاک ها هم پیش فوکس مهمتره ... آلبوس از این نظر هم سرآمد بود ...

هری سری به نشانه ی موافقت تکان داد و سپس چند لحظه سکوت بین آنها حکمفرما شد ...

پس از مدتی سکوت، هری پرسید: با مورمورادها و لرد شب چی کار باید بکنیم نیک؟

چهرة نیک حالتی متفکرانه به خود گرفت و پاسخ داد: در مورد لرد شب نظری ندارم ... هر چقدر که سوروس تلاش کرد تا این موضوع رو بفهمه، به جایی نرسید ...

این پاسخ نیک همچون آب یخی بر پیکر هری بود ... اما این پایان سخت نیک نبود ...

_ ... اما سوروس تونست روش نابود کردن مورمورادها رو پیدا کنه ...

روح تازه ای در بدن هری دمیده شد ... با خوشحالی منتظر ادامه ی سخنان نیک شد:

_شکّی نیست که ضدّ نفرت، همون عشقه ... عشق نیرویی داره که کمتر کسی می تونه اون رو به طور کامل درک کنه ... تنها مشکلی که ما داشتیم، در مورد نحوة استفاده از نیروی عشق بود که سوروس این مشکل رو واسمون حل کرد ... روش این کار هم خیلی ساده و راحته ...

_ ... و اون چیه؟؟؟

_اونا از جنس آتیش هستن؛ پس واسه ی نابودیشون باید اونا رو خاموش کرد ... اما نه با آب معمولی و یا طلسم آب معمولی ... باید این کار با جادوی تلفیقی انجام بشه ... و اون هم نه جادوی تلفیقی هر کسی ... این کار باید با جادوی تلفیقی دو نفر انجام بشه که عاشق هم باشن و حاضر باشن جونشون رو واسه ی همدیگه فدا کنن؛ البته این عشق می تونه از هر نوعی باشه ... عشق یه نفر به همسرش، عشق یه نفر به دوستش، عشق یه نفر پدر یا مادرش و برعکس ... و هر نوع عشق دیگه ای که وجود داره ...

_چندان هم روش نابودیشون سخت نیست ... حالا مشکل اصلیمون فقط لرد شبه ... امیدوارم یه جوری از نبرد دور بشه تا نتونه به کسی صدمه بزنه ...

_آره هری ... بهترین و عاقلانه ترین روش مقابله با اون همینه ...

_باشه نیک ... ممنونم از اطلاعاتی که بهم دادی ... من دیگه باید برم ... می خوام یه سر هم به آلبوس بزنم ...

نیک لبخندی زد که همانند همیشه بی رمق بود ... اما یک چیز غیر طبیعی هم در صورتش بود ... برق اشکی در چشمانش دیده میشد ... لحظه ای به هری خیره شد و سپس او را مهربانانه در آغوش کشید و آزام در گوش او زمزمه کرد: امیدوارم موفق بشی ... پسرم ...

******************

بچه اش را در آغوش گرفته بود و آرام آرام تکان می داد ... این بچه واقعاً پاره ی تن او بود و دوست داشت که تا همیشه در کنار او بماند ... اما همه چیز منوط به اتفاقاتی بود که فردا شب می افتاد ... هم ممکن بود که اتفاقات فردا شب باعث شوند تا پایان عمر با آسودگی در کنار فرزند عزیزنش بماند ... و هم ممکن بود که ... 

... چشمانش از اشک خیس شدند ...     

******************

_سلام آلبوس ... سلام مینروا ...

نخست تابلوی دامبلدور و سپس تابلوی مک گوناگال پاسخ او را دادند؛ اما چهره ی خسته و به وضوح شکسته شده ی او، باعث اعتراض آنها هم گردید که البته مک گوناگال در این زمینه از رقیبش سبقت گرفت: این چه وضعیه هری؟؟؟ ... مگه با خودت چی کار کردی؟؟؟

_تو رو خدا مینروا ... تا همین الان داشتم به نیک جواب پس می دادم ...

دامبلدور گفت: مینروا حق داره هری ... کار کردن زیاد تنها شرط لازم واسه ی موفقیت نیست ...

_باشه ... نیک ازم خواست که مدتی استراحت کنم ... اگرچه من نمی تونم در این زمینه قولی بدم ...

لحظه ای مکث کرد و سپس گفت:

_لازم بود که بیام ببینمتون ... چون شاید این آخرین دفعه باشه که منو زنده می بینین ...

دامبلدور اخمی کرد و گفت:

_تو نباید روحیة خودت رو از دست بدی هری ... مطمئن باش که اگه من به پیروزی تو یقین نداشتم، این مأموریت سخت و دشوار رو به تو نمی سپردم ...

_موفقیت یه چیزه، زنده موندن هم یه چیزه دیگس ... من که چندان به زنده موندن خودم امید ندارم!

چند لحظه سکوت در بین آنها حکمفرما شد و در این مدت دامبلدور با نگاه نافذ خود که حتی از درون تابلو هم می توانست در اعماق وجود انسان نفوذ کند، به وارسی هری پرداخت ...

در نهایت این خودِ دامبلدور بود که سکوت را شکست:

_ببین هری ... تو باید به توانایی های خودت ایمان داشته باشی ... تو یکی از معدود کسانی هستی که از برخورد چند نسل مختلف جادویی به وجود اومدی و علاوه بر این شخصیت بارزِ یه نسل جادویی که توی قدرت سرآمد بوده، هستی ... همین موضوع باعث شده که تو ظرفیت هرگونه قدرت جادویی رو داشته باشی ... پس به خودت ایمان داشته باش هری ...

دامبلدور کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:

_خواهرت شخصیت بارز نسل شما نبود ... ولی فقط نیرو و قدرت ناشی از برخورد نسل های مختلف جادویی باعث شده بود که استعدادی فوق العاده توی جادو داشته باشه ... اگه یادت باشه، تو یه زمانی خواب هایی می دیدی که یه جورایی از آینده یا گذشته هایی به تو خبر می دادن که هیچ وقت ندیده بودی و حتی یه کلمه هم در موردشون نشنیده بودی ... خواهرت هم این قدرت رو داشت؛ همون طور که اون خواب مربوط به آتش سوزی رو دید؛ در حالی که اون زمان، بیشتر از یه روز نداشت ... شاید باورت نشه، ولی این دقتی که شما توی خوابهاتون داشتین، به راحتی می تونه با دقت خواب های خود گودریک رقابت کنه ... و این یعنی اینکه نیروهای جادویی در خاندان پاترها و به خصوص در وجود تو به وفور پیدا میشه ... یه نشونه ی کوچیک از اصالت جادویی شما، همون شهرک ستاره ی دریاییه که گودریک به تلافی شهرک سالازار ساخت؛ پس بازم بهت میگم هری، به قدرتهات ایمان داشته باش ...

_اگه به قدرت یا اصالت جادویی باشه، مسلماً تام هم از این نظر چیزی کم نداره ...

_اما اون از یه نیروی خیلی بزرگ محرومه ... و اون نیرو هم چیزی نیست جز ... نیروی عشق ...

******************

چندین و چند بار طول اتاقش را طی کرد ... از یک سو به سویی دیگر ... و سپس برعکس ... لحظه ای فکر و خیال او را راحت نمی گذاشت ... زحمتی که برای به انجام رساندن مأموریتش کشیده بود، اصلاً کم و ناچیز نبود ... و حالا ... جواب این زحمات را باید می دید ... یا پیروزی و یا شکست ... البته تنها معنی شکست، کشته شدن در راه مأموریتش نبود ... در واقع آخرین چیزی که برایش مهم بود، جان و زندگی خودش بود ... هر چند این نوع تفکر، از تفکر اصیل اسلیترینی بسیار دور بود ...

... در واقع اگر چیزی که به تازگی از آرتور برگر در مورد طلسم بسیار شومِ نشانِ مرگخواران شنیده بود، درست می بود، اولویت جان خودش از همان رده ی آخر هم حذف می گردید! ...

_درود بر شاه شاهان ... لرد سیاه ... فرمانروای کلّ دنیا ...

بی توجه به ادای احترام نگهبان، مسیرش را در پیش گرفت؛ اما سخن بعدی مرگخوار باعث شد که از ادامه دادن مسیر منصرف گردد:

_قربان ... لرد سیاه داخل نیستن ...

با تعجب رویش را برگرداند و با صدایی سرد و ترسناک پرسید:

_داخل نیستن؟؟؟ ... مگه لرد سیاه کجا رفتن؟؟؟

صدای ترسناک اسنیپ، ترس و دلهره را کاملاً به مرگخوار القا کرد که این موضوع را میشد از لرزش صدایش در هنگام پاسخ دادن به این سؤال فهمید:

_نمی دونم قربان ... مسلماً من جسارت نمی کنم که چنین موضوعی رو از ایشون بپرسم ...

لحظه ای به فکر فرو رفت ... به تدریج مطالبی را به یاد آورد که باعث شد به معنای واقعی کلمه، رنگ از رخسارش بپرد ...

******************

مطابق معمول در کنار ساحل ظاهر شد و به سمت ورودی شهرک حرکت کرد؛ ولی در همین حین یک پاترونوس از سوی نویل به دست هری رسید که از او خواسته بود به درة گودریک بیاید تا در جشن تولد همسر او، که در خانة پدری سارا برگزار میشد، شرکت کند ... هری هم بلافاصله پس از دریافت این پیام، به ورودی درة گودریک آپارات کرد و در آنجا نویل و سارا را دید که منتظر آمدن او بودند؛ سارایی که همچون جینی، یک شکم ورآمده داشت و در یک ابتکار جالب از سوی نویل، بر روی یک چرخ دستی نشان داده شده بود که به گونه ای جادویی حرکت می کرد ...

هری لبخندی زد و گفت: سلام نویل ... سلام سارا ... تولدت مبارک ...

نویل هم لبخندی زد و در حین دست دادن با هری، پاسخ داد: سلام هری ...

سارا هم واکنشی مشابه داشت؛ لبخندی زد، با هری دست داد و گفت: سلام هری ... خیلی ممنون ...

نویل گفت:

_راستش بابا و مامان سارا، جینی رو هم دعوت کرده بودن و منم به همین خاطر از جینی خواستم که باهامون بیاد؛ ولی خودش ترجیح داد که توی شهرک بمونه و به جشن نیاد ...

هری سرش را به نشانه ی تفهیم تکان داد و سپس به همراه آن دو، به سوی خانة پورسل ها حرکت کرد ... از کنار کلیسا گذشتند و باز هم مثل گذشته، نگاه هری به سمت چراغ زرد کلیسا چرخید که تنها منبع نور در آن اطراف بود ... هری از این تاریکی شب، از این نور زرد، از قبرستان کنار کلیسا و به طور کلّی از منظره ی جلوی چشمانش خاطره های بسیاری داشت ...

به راه خود ادامه دادند ... به سمت خانه ی پورسل ها تغییر مسیر دادند و منظره ی خانه از فاصله ای نسبتاً دور برای آنان ظاهر گردید ... منظره ای که موجب گردید قلبهایشان کاملاً از تپش باز ایستد ...

... نشان سیاه مرگخواران بر فراز خانه ی پورسل ها به تاریکی شب دهن کجی می کرد ...

******************

_درود بر شاه شاهان ... لرد سیاه ... فرمانروای کلّ دنیا ...

_چی شده سوروس؟؟؟... کاری داری؟؟؟

_قربان ... یه تحرکاتی از سوی کمیتة ققنوس سفید مشاهده شده ... می خواستم از شما خواهش کنم وقتی خواستین از شهرک خارج بشین، به منم خبر بدین تا به همراهتون یه تعدادی نیرو بفرستم ...

ولدمورت پوزخندی زد که بلافاصله به قهقهه تبدیل شد و این قهقهه هم خیلی زود به اتمام نرسید ... چند لحظه پس از اتمام قهقهه اش با تمسخر گفت:

_همین مونده که شما بی عرضه ها بخواین از من محافظت کنین! ...

لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد:

_من خیلی بزرگتر از پورسل ها رو هم توی یه چشم بهم زدن از بین بردم ... حالا واسه ی نابودی اونا از شما کمک بخوام؟؟؟

******************

_آی ... نویل ... آی ... کمکم کن ...

نویل که هنوز در شوک بزرگ صحنه ای که لحظه ای پیش دیده بود، قرار داشت، وحشتزده به سمت همسرش برگشت و گفت: اوه ... سارا ... تو حالت خوبه؟؟؟

_نه ... وای خدا ... بچّم ...

سارا به علت از حال رفتن، بیش از این نتوانست حرفش را ادامه دهد ... رنگ از رخسار هری و نویل بیش از پیش پرید ... هری نخستین راه چاره ای را که به ذهنش رسید، بر زبان آورد: من میرم جینی رو میارم، نویل ... تو هم سارا رو ببر خونه ی بابا و مامانش ...

نویل سرش را به نشانة موافقت تکان داد و بلافاصله به همراه سارا به سمت خانه ی پورسل ها به راه افتاد ... هری هم پاترونوسی را برای جینی فرستاد و قضایا را برای او شرح داد و از او خواست که به ورودی دره آپارات کند ... خودش هم با سرعت به سمت آنجا دوید ...

دقایقی بعد، جینی را از دور دید که با سرعتی پایین و البته عجله ای مشهود در رفتارش در حال آمدن به سوی او بود ... هر دو تا حدودی بر سرعت خود افزودند و نهایتاً در حوالی کلیسا به هم رسیدند ... هری با دست راستش یک سنگ را از روی زمین به یک چرخ دستی تغییر شکل داد که با چرخ دستی نویل مو نمیزد ... پس از ایجاد چرخ دستی، دست جینی را کشید و او را بر روی آن نشاند و سپس با حرکت دیگر دستش آن را به دنبال خویش به راه انداخت و با سرعت به خانة پورسل ها بازگشت ... جینی هم رنگ به رخسار نداشت ... شنیدن خبر حمله ی انجام گرفته به خانه ی پورسل ها باعث شده بود که او نیز آرام و قرار خودش را از دست بدهد ... این وضع با مشاهده ی عینی نشان مرگخواران بر فراز خانه ی پورسل ها، تا حدودی افزایش هم پیدا نمود ...

به محض رسیدن به خانه، جینی از چرخ دستی خود پیاده شد و با بالاترین سرعتی که در توان داشت، به داخل خانه دوید ... هری هم پشت سر او حرکت کرد ... درِ خانه باز بود ... اول جینی و سپس هری وارد خانه ی پورسل ها شدند ... حیاطِ خانه را پشت سر گذاشتند ... به محض ورود به راهرو، نشانه ها و آثار سوختگی ناشی از نبرد را مشاهده کردند؛ هر چند که تعداد آن ها بسیار کم بود ... مسلماً دوئل ولدمورت با پورسل ها چندان طول نکشیده و در آن از تعداد زیادی طلسم استفاده نشده بود که حال آثار فراوانی از نبرد بر در و دیوار خانه بر جای مانده باشد ...

لحظه ای تمرکز جادویی برای هری کافی بود تا اتاقی را که نویل و سارا در آن قرار داشتند، تشخیص دهد ... اتاق موردنظر را به جینی نشان داد و اجازه داد که نخست خودِ او وارد اتاق شود و سپس این کار را در مورد خودش هم انجام داد و پشت سرِ جینی وارد اتاق شد ... سارا بیهوش بود و مقداری هم خون در کنارِ او، بر روی زمین ریخته بود ... نویل هم که با چشمانی خیس در گوشه ای از اتاق نشسته بود، با باز شدن درِ اتاق، رویش را به سمت آن ها برگرداند ... خواهش و تمنّا در نگاهش موج میزد ...

هری به صورت ذهنی از نویل خواست که در صورت امکان، به همراه او اتاق را ترک کند تا جینی با دقت و تمرکز بیشتری کار خود را انجام دهد ... نویل هم سری به نشانه ی موافقت تکان داد و از جای خود بلند شد و از اتاق بیرون رفت ... هری هم پشت سر او همین کار را تکرار کرد ...

نویل رویش را به سمت او برگرداند که این کارش موجب گردید هری شکستگی وجودش را ببیند و درک نماید ... و این جدا از اشک های موجود در چشمانش بود ...

هری قدمی جلو گذاشت و برادرانه او را در آغوش کشید ... نویل هم کاملاً به این موضوع تن داد ...

... البته هری هم از این لحاظ چندان بی تجربه نبود ... هنوز بیش از چند ماه از جشن تولّدش نگذشته بود ... جشن تولّدی که مسلماً تا آخر عمرش آن را فراموش نمی کرد ... 

******************

بهترین پایان برای یک روز سخت و پُر مشغله ی کاری، چیزی جز یک جشن تولّد مختصر و صمیمی نبود ... جشن تولّدی به دور از تشریفات که با حضور خانواده و نزدیکترین دوستانش برگزار میشد ... کت و شلواری برازنده پوشید و کمی هم به خود رسید تا از نظر ظاهری برای این جشن کوچک آماده گردد ... سپس به سمت محلّ برگزاری جشن، یعنی خانه ی ویزلی ها، حرکت کرد ... از شهرک ستاره خارج شد و پس از خروج از منطقه ی ضدّ آپارات، به کنار بارو آپارات نمود ... جلو رفت و چند ضربه به در وارد کرد ... این بار پاسخ دادن خانم ویزلی بیش از همه ی دفعات قبل طول کشید ... البته هری هم خیلی خوب دلیل این موضوع را می دانست ... لبخندی بر چهره اش نشست ...

چند لحظه بعد صدای خانم ویزلی را شنید:

_کیه؟

سعی کرد صدایش کاملاً عادی به نظر برسد؛ به گونه ای که اطلاع از برنامه ی آنها در صدایش مشهود نباشد: منم خانم ویزلی ... جاودانگی سرای من است ...

لحظه ای بعد خانم ویزلی در را باز کرد و با لبخندی گشاده او را در آغوش گرفت و مطابق معمول فشاری سنگین را بر هری تحمیل نمود ... پس از اینکه هری با تلاش و مشقّت فراوان توانست خود را از خفگی تضمینی رهایی بخشد، لبخندی دوباره زد و پرسید: مهمون نمیخواین؟

خانم ویزلی هم با لبخند پاسخ داد: داماد آدم که مهمونش نیست! ...

خانم ویزلی این را گفت و از سر راهِ هری کنار رفت تا بتواند وارد شود ... به محض اینکه هری وارد خانه شد، خانم ویزلی گفت:

_پسرم ... برو سالن جلسات محفل ... فکر کنم نیک میخواد چند کلمه باهات حرف بزنه ...

لبخند موجود بر روی چهره ی هری بسیار گسترش یافت ... خانم ویزلی بهانه ی خوبی برای کشاندن هری به آن اتاق پیدا کرده بود؛ اما به هر حال هری در زمینة چنین مسائلی بسیار باتجربه شده بود ...

هری به سمت اتاق بزرگی که گاهی جلسات محفل در آنجا برگزار میشد، حرکت کرد ... خانم ویزلی هم پشت سر او، همین کار را انجام داد ...

وقتی هری به درِ اتاق رسید، ابتدا لحظه ای مکث کرد و سپس آن را باز نمود ... مطابق انتظارش چیزی جز تاریکی کامل به استقبالش نیامد ... قدمی جلو گذاشت که همین یک قدم برای اتمام تاریکی کاملاً کافی بود ...

لحظه ای بعد صدای چندین انفجار به گوش رسید که به راحتی می توانستند صدای تخریب هاگوارتز یا صدای انهدام گرینگوتز باشند ... به معنای واقعی کلمه از جا پرید ...

بلافاصله پس از پایان کارِ بمب های صوتی فرد و جرج، فشفشه های مخصوص و رنگارنگشان به سوی آسمان یا به عبارت دیگر، به سوی سقف اتاق حرکت کردند ... ولی هیچ کدام به مقصد نرسیدند؛ زیرا همگی پیش از رسیدن به سقف، طی یک انفجار کوجک ولی واقعی، به رشته های مختلفی تبدیل شدند و این بار راه زمین را در پیش گرفتند؛ ولی به این مقصد هم نرسیدند و پیش از رسیدن محو شدند ...

هنوز لبخند جدید هری در چهره اش کاملاً جای گیر نشده بود که به یکباره چراغ ها همگی روشن شدند و صدای آوازِ ((تولّدت مبارک))ِ چندین و چند نفر به گوش رسید ... این موضوع باعث جای گیر شدن کامل لبخند هری در چهره اش گردید ...

وقتی که آواز به پایان رسید، جینی با لبخندی جلو آمد و بدون هیچ مکث و درنگی، در آغوش باز شدة هری قرار گرفت ... چند لحظه بعد جینی از آغوش هری خارج شد و با لبخندی ملیح که واقعاً بر دل و جان هری نشست، گفت: تولّدت مبارک عزیزم ...

هری هم لبخندی به شیرینی لحظاتی که در آن قرار داشت، زد و گفت: ممنون عسلم ...

سپس خم شد و بوسه ای کوچک تحویل او داد ... بقیه نیز به ترتیب همین کار را انجام دادند؛ البته با سانسور کردن آن قسمت آخر! ... رون ... جیمز ... هرمیون ... نویل ... سارا ... جرج ... فرد ... دراکو ... زاخاریاس ... و پس از آن هم نوبت معدود غیر کمیته ای های موجود در آن جمع از جمله خانم ویزلی که داشت از فرط انتظار به حالتی نه چندان دلنشین دچار میشد، لوپین که با وجود چهره ای شکسته و البته تا حدودی فرطوط، سعی کرده بود که شادی در آن نمایان باشد و نیک که همان لبخند بی رمق و معروف خود را بر لب داشت، بود ...

کیکی برای هری آماده کرده بودند که خامه های موجود روی آن تصویر هری را در لباس قرمز رنگ جستجوگری گریفیندور نشان می دادند که در آن هری پیوسته به دنبال گرفتن اسنیچ طلایی کوچکی بود و هر چند لحظه یک بار هم موفق به انجام این کار میشد ... بر روی کیک دو شمع روشن به شکل عدد ((25)) قرار داشتند ... هری لبخندی زد و با یک فوت آن دو را خاموش نمود ... همه دست زدند و موجب گردیدند که احساس خوشبختی این لحظات واقعاً در عمق و جان هری نفوذ کند ... اگه همة اتفاقات دنیا هم بر ضدّ او بودند، حداقل هنوز این خانواده را داشت که به خاطر داشتن آن ها، به خود ببالد و به واسطه ی آن به تمام بدبختی ها و ناسازگاری های دنیا پوزخند بزند ...

هری کیک را برید و به هر نفر یک تکّه داد ... مطمئن بود کسی جز جینی این کیک را نپخته است ...

سپس نوبت اهدای هدایا بود ... باز هم نخستین نفری که جلو آمد، جینی بود ... هدیه اش را به طرزی واقعاً هنرمندانه بسته بندی و تزیین کرده بود؛ به گونه ای که انسان دلش نمی آمد برای دست یابی به هدیه ی درون آن، چنین مانع دلنشینی را از پیش روی بردارد ... اما لبخند او از هر هدیة دیگری برای هری باارزش تر و گران بها تر بود ...

بسته را باز کرد ... یک ژاکت بافتنی در آن قرار داشت که حرف H بر روی آن نوشته بود و مشخص بود که جینی خودش آن را برای هری دوخته است ... هری با به یاد آوردن سبک و سیاق خانم ویزلی در هدیه دادن و مقایسه ی آن با هدیة کنونی جینی، بیش از پیش به شباهت های شخصیتی آنها با هم ایمان آورد ... لبخندی به پهنای صورتش زد ...

پس از جینی، بقیه هم به ترتیب جلو آمدند و هدایای خود را تقدیم هری کردند ... هدایای آنها با آن چیزهایی که هری انتظارش را داشت، چندان تفاوت نداشتند ...

درست پس از اینکه هری آخرین هدیه اش را که متعلّق به زاخاریاس بود، باز کرد و به خاطر آن، از او تشکر نمود، صدای چند ضربه از سوی پنجرة اتاق به گوش رسید ... همگی سرهایشان را به سمت پنجره برگرداند ... در کمال تعجب، یک شاهین سیاه رنگ پشت پنجره قرار داشت و بسته ای را نیز به همراه خود داشت که چندان هم کوچک نبود ... هری جلو رفت و با احتیاط پنجره را باز نمود ... از ظاهر ترسناک شاهین میشد تشخیص داد که اتفاق دلنشینی انتظار آنها را نمی کشید! ...

شاهین چرخی در اتاق زد و سپس در کنار هری نشست. هری هم که به عکس العمل احتمالی شاهین اعتمادی نداشت، با حرکت چوبدستش بسته را از پای او باز کرد و به سوی خود فراخواند ... وقتی که شاهین از اتمام مأموریتش اطمینان حاصل کرد، دوباره به پرواز درآمد و اتاق را ترک نمود ... هری و بقیه هم تا مدتی پرواز او را مشاهده کردند که حالتی شوم را به آنها تلقّی می کرد ... هری خیلی زود به خود آمد و با تکان دیگری که به چوبدستیش داد، پنجره را بست و موجب قطع نگاه های بقیه شد و از ادامه ی اشاعه ی آن حالت شوم جلوگیری کرد ...

همة نگاه ها به سمت هری برگشت ... هری هم ابتدا با انجام طلسمی از سلامت بسته اطیمنان حاصل کرد؛ هرچند صرف وارد شدن بسته به خانه، می توانست تصدیق کنندة این مطلب باشد ... سپس نفس عمیقی کشید و به آرامی بسته را باز کرد ... و این عمل او مصادف شد با حبس شدن نفس ها در سینه و نیز القا و نمودار گردیدن وحشت در چهره های همه ... و سپس ... جیغ ... غش ... و هر نوع احساس وحشتناک و دردناک دیگری ...

... البته چیزی که آنها در بسته دیدند، واقعاً مستحق چنین واکنشی بود؛ زیرا آن چیز، چیزی جز هدیة ولدمورت برای جشن تولّد هری نبود! ... و چنین هدیه ای نمی توانست از سرِ بریده ی پرواتی پاتیل، هدیه ای بهتر و مهربانانه تر باشد ...

چشم هری به سطح داخلی جعبه افتاد که با خون بر روی آن نوشته شده بود:

... ((تولدت مبارک هری!)) ...  

******************

نویل هری را به اتاقی بُرد که اجساد آقا و خانم پورسل را به آنجا انتقال داده بود ... خود او که از اشک ریختن در حضور هری اِبایی نکرد و این کار را در حجم وسیعی نیز انجام داد؛ ولی هری این عمل را به حجمی کم و در حدود فقط چند قطره معطوف کرد ... باز هم ولدمورت غمی دیگر را بر دل آن ها نشانده بود ... غم هایی که تمامی نداشتند ... یکی پس از دیگری ... دیگر شمردن تعداد عزیزانی که ولدمورت از هری گرفته بود، از عهده ی او خارج شده بود ...

هری با دست گذاشتن بر روی شانه ی نویل سعی که تا حدودی به او دلداری بدهد؛ ولی در این هنگام اتفاقی افتاد که بیشتر از این اقدام هری موجب تسکین نویل شد ... جینی از اتاقی که در آنجا مشغول مداوای سارا شده بود، بیرون آمد و با لبخند بی رمق و بسیار تلخی گفت:

_مشکلی نیست نویل ... نگران نباش ... هم سارا و هم دخترکوچولوت سالمن ...

******************

_می دونم که دیگه به آخر کارم رسیدم آلبوس ... امیدوارم از مجموعه ی کارهام راضی باشی ...

_تا حالا هیچ کسی رو ندیده بودم که واسه ی ترمیم روحش، به این اندازه سختی بکشه و تلاش کنه ... مطمئناً من بیش از اندازه از عملکرد تو راضیم سوروس ... اما فراموش نکن ... هنوز مسئولیت اصلیت مونده ... تمام کارهای تو وقتی خودشونو نشون میدن که مأموریت آخرت رو با موفقیت تموم کنی ...

اسنیپ سری به نشانه ی تفهیم تکان داد و گفت:

_مطمئن باش که من همة تلاشمو می کنم آلبوس ... ولی اینکه موفق بشم یا نه، اصلاً معلوم نیست ...

_منظور من از موفقیت تنها موفقیت ظاهری نیست ... در واقع هیچ موفقیتی بالاتر از کشته شدن در راه نیکی و سپیدی نیست؛ چون این نوع کشته شدن باعث رستگاری واقعی انسان میشه ...

_پس به امید رستگاری! ...

******************

چشم هایش را باز کرد ... با دیدن شعشعة آفتاب که از پنجره ی مصنوعی اتاقش وارد میشد، متوجه شد که روز فرا رسیده است ... برای خودش هم عجیب بود که چگونه توانسته در چنین زمان مهم و حساسی بخوابد ... لحظه ای این فکر به ذهنش آمد که ممکن بود این آخرین خواب زندگیش باشد ... ترجیح داد به آن فکر نکند ... نگاهی به ساعت اتاقش انداخت ... ساعت دو بعد از ظهر بود ... فقط ده ساعت ... فقط ده ساعت دیگر تا شروع مهمترین عملیات و البته مهمترین روز زندگی هری مانده بود؛ مأموریتی که یا به موفقیت او منتهی میشد و یا ...

با به یادآوری اتفاقات شومی که دیشب افتاده بود، لرزه ای سخت بر بدنش افتاد ... هنوز نبرد نهایی شروع نشده بود، اتفاقاتی شوم رخ داده بود که اصلاً نمی توانستند نوید بخش آینده ای روشن باشند؛ آینده ای که هیچ سایه ای از تاریکی در آن نباشد ...

شب قبل بسیار اصرار کرده بود که در کنار نویل، در درمانگاه هاگوارتز بماند؛ ولی نویل با این موضوع مخالفت کرده و اجازه ی چنین کاری را به او نداده بود تا بدین وسیله هری بتواند مدتی استراحت کند و برای نبردی که از شب آغاز میشد، آماده گردد ...

از روی تخت خوابش بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد ... ابتدا آبی به سر و رویش زد و سپس تصمیم گرفت که همانند گذشته، یک دوش آب سرد بگیرد ... شاید این آخرین دوش او در تمام عمرش می بود ... حال با هر نوع آبی که می خواست، باشد، چه سرد و چه گرم ...

از عصر روز قبل، هر کسی را مأمور به انجام مقدمات کار خود کرده بود ... دراکو و جیمز مشغول شده بودند که راه ورودی ر.ا.ب را باز کنند و گسترش بخشند ... واقعاً لازم بود که مسیری عظیم و عریض برای ورود نیروهای مختلف به شهرک مرگخواران باز شود ... این کار به نوبه ی خود سال ها به طول می انجامید؛ اما حفره ای که دریچة قبلی در دیوارهای امنیتی شهرک ایجاد کرده بود، باعث شده بود که این کار بسیار راحت تر انجام بگیرد ... و البته نمیشد از تبحّر فوق العاده ی جیمز و دراکو در هنر طلسم شکنی گذشت ... هری بهترین طلسم شکنانش را به انجام این کار گماشته بود ...

لوپین به مقرّ محفل رفته بود و تمام اعضای محفل و تعدادی از کارآگاهان سابق وزارتخانه را به حالت آماده باش درآورده بود تا به محض شروع عملیات، با یک حمله ی فوری، کنترل سنت مانگو را از اختیار مرگخواران بیرون آورند و در مراحل بعدی نبرد هم به سایر نیروها بپیوندند ...

بقیه ی دوستانش هم به تناسب توانایی هایشان به مأموریت های دیگری گماشته شده بودند ...

لباسش را پوشید و سپس به سمت جاروخانه حرکت کرد ... تصمیمی قاطع گرفته بود که با یک پرواز کمی به خود روحیه ببخشد و بیش از پیش برای نبرد آماده گردد ... به خوبی می دانست که هیچ چیز مثل جاروسواری نمی تواند برای روحیه اش مفید باشد ... البته هیچ چیز، به جز بوسه ی جینی ...

جارویش را فراخواند و سپس از شهرک بیرون زد ... به اندازه ای سرعت گرفت که هیچ وقت دیگری سرعت نگرفته بود ... و به اندازه ای که تاکنون هیچ کس دیگری سرعت نگرفته بود ...

  ******************

اشک ریخت ... بسیار بسیار ... زمان اجرای سخت ترین و تلخ ترین تصمیم عمرش فرا رسیده بود ... دستش را بر سرِ کوچک بچه اش کشید و اجازه داد که قطرات اشک چشمانش از گونه چکیده و بر  صورت بچه بیفتند ... بلکه شدت غصه ی او را کمی درک کند ...

پترای کوچک را برداشت و سپس از خانه خارج شد و پس از اینکه کمی از خانه دور شد، به خیابانی نسبتاً خلوت در حومه ی لندن آپارات کرد ... فشار آپارات باعث شد که پترا از خواب شیرینش بیدار شود و شروع به گریستن کند ... گویی او نیز مصیبتی را که در راه بود، درک کرده بود ... البته مصیبت به زودی می توانست مصادیق بسیار متعدّدی پیدا کند ... از درد فراق گرفته تا ... تا درد فراق!

کنار یک ساختمان ظاهر شد که نسبت به سایر ساختمان ها و خانه های اطراف کمی بلندتر بود ... بر بالای ساختمان، نام و ماهیت آن نوشته شده بود: "پرورشگاه بورِسایت"

عمیقاً گریست ... از ته دلش ... نمی توانست این جدایی تلخ را به حساب سرنوشت بگذارد ... در واقع سرنوشت در این باره کاملاً بی تقصیر بود ... تمامی تقصیرات بر عهدة خود او بود ... خود او خواسته و اصرار کرده بود که در این نبرد حضور یابد و تمامی خطرات آن را به جان بپذیرد ... اما با وجود تلخی بسیار این تصمیم، هرگز لحظه ای در آن تردید نکرده بود ... دیگر زمان آن رسیده بود که نسبت به دوست و برادر همیشگیش، ادای تکلیف کند و به یاری او بشتابد ... هرچند خودِ او نیز با این موضوع مخالف باشد ...

پترا را از عمق وجودش بوسید و سپس در کنارِ درِ پرورشگاه، بر روی زمین گذاشت و سپس نامه ای را که قبلاً نوشته بود، از جیبش بیرون آورد و در کنار پترا گذاشت ... اشک و غصه آرام و قرار را از او گرفته بود ... می دانست که این بچه از نظر مالی مشکلی نخواهد داشت ... اگر پس از این نبرد زنده می ماند، بچه اش را باز پس می گرفت و خودش او را بزرگ می کرد ... و اگر هم در این راه جانش را از دست می داد، حسابی که برایش باز کرده بود، پاسخ نیازهای او را می داد؛ اما پول همه چیز نبود ...

اگر پول همه چیز بود، پس سوزش کنونی قلب او برای چه بود؟! ... نه ... پول هرگز همه چیز نبود! ...

آرام آرام از بچه اش دور شد ... هنوز چند قدم نرفته بود که توان خود را برای ادامه ی مسیر از دست داد ... ایستاد ... لحظه ای رویش را برگرداند و به چهره ی گریان پترا نگاهی انداخت ... اما ترجیح داد که نگاهش را از او برگیرد؛ زیرا تداوم نگاهش می توانست موجب تزلزل در تصمیمش گردد ...

رویش را برگرداند ... چند قدم از پترا دور شد ... نفس عمیقی کشید ... و ... آپارات کرد ... بدون پارة تن خود ... بدون پترای عزیزش ... آپارات کرد و پترا را در کنار یک پرورشگاه جا گذاشت ...

******************

هری، جینی و تعدادی از درمانگران سابق سنت مانگو که به سبب اشغال آنجا توسط ولدمورت، از آن گریخته بودند، حلقه ای زده بودند و آماده بودند که آخرین دقیقه ی باقی مانده به شروع روز یکشنبه بگذرد و پیام شروع نبرد به آنها برسد ... البته پیام مهمتر، پیام پایان نبرد سنت مانگو بود ... پیامی که به معنای فتح آنجا توسط محفلی ها بود و باعث میشد که همگی به آنجا آپارات کنند ... البته اینها تنها اتفاقاتی نبودند که قرار بود با شروع روز جدید اتفاق بیفتد ...

... سی ثانیه ... بیست ... پانزده ... ده ... هفت ... پنج ... چهار ... سه ... دو ... یک ... و ...

... صدای ناقوس کلیسای هاگزمید به معنای شروع روز یکشنبه به گوش رسید ...

******************

_درود بر شاه شاهان ... لرد سیاه ... فرمانروای کلّ دنیا ...

_چیه سوروس؟؟؟ ... کاری داری؟؟؟ ... می خواستم برم بخوابم ...

_قربان ... لطفاً منو عفو کنین ... ولی یه خبر بد واستون دارم ...

_خبر بد؟؟؟ ... چه خبری؟؟؟

_قربان ... چند دقیقه پیش افرادمون توی یکی از کوچه های بعد از کوچة ناکترن، جسد گری بک رو پیدا کردن که به طرز فجیعی شکنجه و کشته شده ... مثل اینکه اعضای کمیتة ققنوس سفید دارن یه سری تحرکّاتی رو اونجا انجام میدن ...

ولدمورت با تعجب پرسید: تو مطمئنی سوروس؟؟؟

اسنیپ با خونسردی پاسخ داد: کاملاً سرورم ... حالا شما چه امری می فرمایین؟

به یکباره خشم تمام وجود ولدمورت را فرا گرفت ... لحظه ای مکث کرد و سپس با عصبانیت غرید:

_خودم میرم اونجا ... به نفع اون احمقاس که دستم بهشون نرسه ...

******************

پانزده دقیقه ای میشد که پیام شروع نبرد از سوی لوپین به هری رسیده بود و حالا همه منتظر رسیدن پیام دوم او بودند ... و این امر هم چندان طول نکشید ... پاترونوس دوم لوپین به هری رسید که پیام پیروزی در نبرد سنت مانگو و فتح آنجا را در بر داشت ... هری اشاره ای به بقیه کرد که در نتیجه ی اشاره ی او، همگی دست هایشان را حلقه کردند و لحظه ای بعد، همه با هم آپارات نمودند ... در کنارِ بیمارستان ظاهر شدند ... دروازة ورودی آن کاملاً شکسته و هیچ مانعی برای ورود آنها وجود نداشت؛ در نتیجه همگی با سرعت به سمت داخل بیمارستان حرکت کردند ... در جای جای بیمارستان اجساد مختلفی دیده میشد که تقریباً همه هم متعلّق به مرگخواران بودند ... لوپین با مشاهدة هری جلو آمد و گفت: بیمارستان آمادس ... یه تعدادی از کارآگاه ها رو هم میذارم که مواظب درمانگرها باشن ...

_خوبه ریموس ... کارتون عالی بود ...

سپس برگشت و خطاب به درمانگرها گفت: از جونتون واسة شفای مجروحین مایه بذارین ...

سپس جلو رفت و همسرش را در آغوش گرفت و گفت: مواظب خودت باش عزیزم ... و همینطور هم مواظب دختر کوچیکمون که توی راهه ... پترا کوچولو ...

جینی لبخندی حُزن آلود و اشکبار زد و گفت:

_تو هم همینطور عزیزم ... مواظب خودت باش ...

هری مهربانانه دستی بر موهای آتشین جینی کشید و گفت:

_تو بزرگترین نعمتی هستی که زندگی به من داده عزیزم ...

جینی هم با حالتی که دوست نداشت هیچ گاه پایان یابد، پاسخ داد:

_تو هم بزرگترین آرزوی همه ی زندگی من بودی که تونستم به دستش بیارم ...

هری هم لبخندی اشک آلود و اندوهناک زد و سپس جینی را از خود جدا نمود ... لحظه ای به چشمان او خیره شد و سپس بوسه ای کوچک بر گونه اش گذاشت و از او جدا شد ... هنوز چند قدمی از جینی جدا نشده بود که پاترونوس جیمز به دست او رسید که خبر از باز شدن دریچة ورودی را به او داد ... حالا دیگر نوبت خود او بود که وارد عمل شود ...

******************

دسته ای سیاهپوش در کوچة ناکترن ظاهر شدند ... همگی لباسهای سیاه و نقابهای سفید مرگخواران را داشتند ... البته به جز دو نفر ... اسنیپ و خود ولدمورت ... البته لباس های این دو هم سیاه بود ... در واقع خیلی سیاهتر از سیاه ... ولی در هیبت و شکوه با لباس های سایر مرگخواران فرق داشتند ... هیبت لباس های آن دو به گونه ای بود که ترس را به حریف تلقین می کرد ...

همگی به سمت انتهای کوچه حرکت کردند ... ولدمورت جلوتر از همه حرکت می کرد، اسنیپ پشت سر او و بقیه هم پشت سر اسنیپ ... به محض اینکه ولدمورت به انتهای کوچه رسید، بر خلاف انتظار بقیه، توقف کرد و به مسیرش ادامه نداد ... در عوض چوبدستش را از غلاف بیرون آورد و شروع به زمزمه ی اورادی زیر لب کرد ... فقط رنگ طلسم های ایجاد شده توسط چوبدست ولدمورت هم کافی بود که اسنیپ قصد او برای ایجاد طلسم ضدّ آپارات را بفهمد ... رنگ از رخسار اسنیپ پرید ...

وقتی ولدمورت طلسم ضدّ آپارات خود را به پایان رساند، دوباره به حرکت درآمد و از انتهای کوچة ناکترن خارج شد ... دیگر در برابر آنها یک یا دو کوچه وجود نداشت ... چندین و چند راه جلویشان قرار داشت ... چندین و چند کوچه ... کوچه هایی تو در تو ...

سیاهی در تمامی قسمت های این کوچه ها متبلور بود ... شب، سیاه ... رنگ دیوارهای گِلی، سیاه ... رنگ لباسهای آنها، سیاه ... طینت مردمان آنجا، سیاه ... سیاه، سیاه ... سفید، باز هم سیاه ...

فقط راه رفتن در چنین کوچه هایی می توانست به حدّ غایت یک انسان را بترساند؛ چه برسد به اینکه بداند که این کوچه ها ساکنینی جز تعدادی عجوزة پیر و سیه صفت ندارند که در تیرگی ضمیر، تنها تفاوت آن ها با ولدمورت، جنسیتشان بود ... البته نوع مذکرشان هم که تعدادی انگشت شمار داشتند، در قدرت جادویی با ولدمورت اختلاف داشتند ... حال چنین کوچه هایی، با چنین ساکنینی، میزبان یک گروه سیاهپوش دیگر شده بودند که سردسته ی آنها ولدمورت بود ... یعنی سیاهترین سیاهی ...

ساکنین آنجا به قدری از نور و روشنایی متنفر بودند که از کوچکترین منابع روشنایی ممکن هم برای روشن کردن کوچه های خود استفاده نکرده بودند ... تنها یک منبع روشنایی وجود داشت که نتوانسته بودند جلوی آن را بگیرند و آن هم ماه بود ... گرچه اگر توانایی آن را داشتند، لحظه ای در خاموش کردن آن هم تعلّل نمی کردند ...

ولدمورت مسیر سمت چپ را در پیش گرفت ... اسنیپ مسیری دیگر را برگزید ... و بقیة مرگخواران هم در دسته هایی پنج تا ده نفره وارد مسیرهای دیگر شدند ...

... اما جان اسنیپ به لبش آمده بود ... تعدادی از اعضای کمیته، محفل و کارآگاهان سابق اینجا بودند و با برقراری طلسم ضدّ آپارات، مهمترین راه فرار خود را از دست داده بودند ... اما همة آنها به یک طرف، نیک هم به یک طرف ...  

پاترونوسی را برای هری فرستاد و خبر این مصیبت را به او داد ... در دلش دعا می کرد که نقشه ی انحرافی آنها حداقل تلفات ممکن را داشته باشد ...

******************

درست در اتاقی که مسیر ورودی شهرک مرگخواران از آنجا آغاز میشد، ظاهر گردید ... دیواری که قبلاً تابلوی ورودی دریچه بر روی آن قرار داشت، به طور کلّی محو شده و عرض دریچه و نیز، مسیر عبوری، به اندازة عرض دیوار سابق شده بود ... لبخند کوچکی بر روی لبانش نشست ... جیمز و دراکو کار خودشان را به نحوی فوق العاده انجام داده بودند ... اما این لبخند خیلی زود روی لبانش خشکید و باز هم دلهره و نگرانی به وجودش رخنه کرد ... و دلیل آن هم چیزی جز پاترونوس اسنیپ نبود ...

این احتمال را هم قبلاً در نظر گرفته بودند؛ ولی بسیار دعا کرده و امیدوار بودند که هرگز کار به این مرحله نرسد ... اما گویا دعاهایشان نتیجه ای معکوس داده بود ...

نفس عمیقی کشید و سعی کرد به نگرانیش اجازه ی تسلّط بر تفکراتش را ندهد ... سپس مسیرش را به سمت دریچه در پیش گرفت و پس از ورود به آن و مدتی حرکت در جهت مستقیم، به سمت چپ تغییر مسیر داد ... به محض تغییر دادن مسیرش، جیمز و دراکو را در فاصله ای دور دید که در حال باز کردن انتهای مسیر بودند ... هری به سمت آنها دوید ... مسیر نسبتاً طولانی بود و در نتیجه رسیدن به انتهای آن مدتی به طول انجامید ... وقتی هری به دوستانش رسید، پس از چند لحظه توقف جهت تجدید قوا و تازه کردن نفس، گفت: کارتون عالی بود بچه ها ...

دراکو و جیمز سری تکان دادند ... هری ادامه داد: یه خبر بد هم دارم ...

کمی مکث کرد و سپس گفت: متأسفانه ولدمورت روی اون منطقه طلسم ضدّ آپارات گذاشته ...

دراکو با شنیدن این خبر، با ناراحتی دستی بر موهایش کشید و جیمز هم با عصبانیت مشتی به دیوارة مسیر کوبید ...

هری گفت: به هر حال این اتفاقیه که افتاده و نمیشه کاریش کرد ... بهتره ما کار خودمونو بکنیم ...

هری این را گفت و لحظه ای بعد با لباس و نقاب مرگخواری، تمام بدنش را پوشاند ...

جیمز و دراکو هم بلافاصله لباس های خود را تعویض نمودند و چند لحظه بعد، هری، جیمز و دراکو با لباس های مرگخواری وارد شهرک مرگخواران شدند ... مستقیماً به سمت درِ خانه حرکت کردند ... از خانه خارج شدند و به سمت انتهای شهرک مرگخواران که کاخ ولدمورت در آن قرار داشت، حرکت نمودند ... شکوه و عظمت قصر از همان فاصله هم کاملاً نمایان و چشمگیر بود ...

******************

بی هدف مسیرهای مختلفی را طی می کرد ... چندین بار با گروه هایی از مرگخواران و چندین بار هم با بقیه روبرو شده بود؛ اما بدون نشان دادن هیچ گونه عکس العمل خاصی به مسیرش ادامه داده بود. در واقع تنها کسی که در بین این کوچه های تو در تو امنیت کامل داشت، خود او بود ...

به سمت راست پیچید ... زاخاریاس را دید که در حال جنگ با شش مرگخوار بود ... به دقیقه نکشید که تعداد مرگخواران به نصف تقلیل یافت ... برگشت و وارد کوچه ی دیگری شد ... در این کوچه هم سه کارآگاه را دید که با هفت مرگخوار می جنگیدند ... یکی از مرگخواران طلسم مرگی را به سمت یکی از کارآگاه ها فرستاد که به مانعی که اسنیپ سر راه آن ایجاد کرد، برخورد نمود و با برگشت به سمت خودش، به زندگی او پایان داد ... نگاه های شش مرگخوار باقی مانده به سمت اسنیپ برگشت و کارآگاهان هم از این فرصت نهایت استفاده را بردند و با سه طلسم همزمان، سه نفر دیگر از آنها را از پای درآوردند ... اسنیپ هم طلسمی را به سمت یکی از مرگخواران فرستاد ... مرگخوار در لحظه ی آخر سپری را در برابر آن ایجاد کرد؛ اما طلسم اسنیپ سپر مرگخوار را در هم شکست و او را نیز به درک واصل نمود ... دو مرگخوار باقی مانده سپرهایی را به دور خود کشیدند و سعی کردند که فرار کنند و از مهلکه بگریزند و از آنجا که می دانستند انجام چنین کاری از جهتی که اسنیپ در آن قرار داشت، کاملاً غیر ممکن بود، از سمت کارآگاهان این کار را انجام دادند؛ اما خود کارآگاهان به راحتی از پس آن ها برآمدند ... سپس نگاهی تشکرآمیز به اسنیپ انداختند و از سویی که اسنیپ وارد کوچه شده بود، خارج گردیدند ... اسنیپ هم از سوی دیگر کوچه خارج شد و سپس به سمت چپ پیچید ... اما با صحنه ای روبرو شد که باعث گردید به یکباره نفس در سینه اش حبس شود ... صحنه ای که حاضر بود از تمام زندگیش بگذرد و با آن روبرو نشود ... صحنه ای که تداعی کننده ی اوج بدبختی بود ... صحنه ای که گواهی دیگر بر تلخی و بی رحمی این دنیا بود ...

... نیک بر روی زمین افتاده بود ... و ... ولدمورت هم با پوزخندی مغرورانه بالای سرِ او ایستاده بود ...     

******************

خیابان های شهرک مرگخواران آرام و بی هیاهو بودند ... عده ای می آمدند و عده ای هم می رفتند ... کسی با دیگری کاری نداشت ... همه جای شهر آرام بود ... آرامشی که به زودی در هم می شکست ...  آرامش پیش از طوفان ... طوفانی بسیار بسیار سهمناک ...

بدون هیچ مشکلی به قصر ولدمورت رسیدند ... دو مرگخوار نگهبانان قصر ولدمورت بودند ... اما این موضوع هم هیچ مشکلی به حساب نمی آمد؛ چون آن دو نگهبان، کسانی جز مایکل ویلیامز و آمائوری آدامز نبودند ...

دو گروه برای اطمینان از ماهیت همدیگر، در پشت نقاب های مرگخواری، لازم دیدند که یک مکالمة ذهنی کوچک برقرار کنند و وقتی که از این موضوع اطمینان حاصل کردند، دو نگهبان کنار رفتند و به هری و دوستانش اجازه ی ورود به قصر ولدمورت را دادند ...

به محض ورود به قصر با سه مرگخوار روبرو شدند که در حال خروج از تالار اصلی ولدمورت بودند ... در یک لحظه هری و دو دوستش چوبدست های خود را کشیدند و با سه طلسم بنفش رنگ که ابداعی گروه خودشان بود، کار آنها را تمام کردند ... سپس به راه خود ادامه دادند و وارد راهروی منتهی به تالار اصلی ولدمورت شدند ... چند مرگخوار که صدای فریادهای دردمندانه ی آن سه مرگخوار دیگر را پیش از مرگشان شنیده بودند، شتابان در حال دویدن به سمت راهروی منتهی به درِ قصر بودند ... هری و دوستانش هم با استفاده از پوشش مرگخواری خود اجازه دادند که به اندازه ی کافی نزدیک شوند و سپس در یک حرکت غافلگیرکننده، آنها را نیز به سرنوشت سه مرگخوار قبل دچار کردند ... سپس وارد تالار بزرگ ولدمورت شدند ...

به محض ورود به تالار، نگاه هری به مجسمه ی مار روی صندلی ولدمورت جلب شد ... حتی اگر هم اسنیپ قبلاً محلّ جاودانه ساز را به او نگفته بود، همان یک نگاه کافی بود که محلّ اختفای جاودانه ساز ولدمورت را که همانا محل زندگی مار او بود، دریابد ...

... اما پیش از اقدام برای نابودی جاودانه ساز لازم بود که شرّ مزاحمی دیگر را نیز کم نمایند ... و آن مزاحم هم کسی جز پیتر پتی گرو نبود ...          

******************

_بالاخره به آخر خط رسیدی پیرمرد ...

نیک با وقار و آرامشی بی مانند پاسخ داد:

_به این موضوع خیلی افتخار می کنم؛ چون مرگ با شرافت خیلی بهتر از زندگی خفت باره ...

_کدوم مرگ شرافتمندانه؟ ... تو الان با حقارت افتادی زیر دست و پای من ... چه طوری به این میگی مرگ شرافتمندانه؟!

_شرافت مرگ من به خاطر هدفیه که به خاطرش دارم می میرم ... تو سعی کردی یه زندگی جاودانه داشته باشی ... اما با هدفی نحس و با روشی نحس تر و شوم تر ... منم تلاش کردم که جاودانه بشم ... اما به خاطر هدفی درست و با روشی درست ... شرافت و حقارت واقعی وابسته به ایناس ...

_من یه طور دیگه فکر می کنم نیک ... من تونستم پادشاه کلّ دنیا بشم ... مخالفانم رو یکی یکی از بین بردم و این کار رو هم تا نابودی همة اونا ادامه میدم ... این یعنی عذّت ... ذّلت هم چیزی نیست جز همین حالتی که تو الان توش هستی ... تعریف من از عذّت و ذلّت اینه ...

_مرگ من آرامش داره تام ... همونطور که زندگیم پُر از آرامش بود ... اما تو چی تام؟؟؟ ... همین که مخالفانتو نابود می کنی، یعنی نمی تونی با وجود اونا به زندگیت ادامه بدی ... یعنی نمی تونی با وجود اونا آرامش داشته باشی ...

نیک لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد:

_ ... و لازمه که باز هم بهت این موضوع رو یادآوری کنم که این تاج و تخت واسة تو نمی مونه تام ... این پادشاهی حق تو نیست ... پس منتظر اون زمانی باش که تاج میداس با قدرت جادویی خودش تو رو کنار بزنه ...

_اینا همش خرافاته نیک ... اگه اون تاج قدرتی داشت، تا حالا منو پس میزد ...

_اون تاج کار خودشو با ضعیف کردن تو انجام میده ... دقت کردی که تازگی ها چقدر شکست هات بیشتر شدن تام؟ ... و همة این شکست هات هم در حالی اتفاق افتادن که مثلاً پادشاه کلّ دنیا بودی ... پس به نفع خودته که از این خواب خرگوشی بیدار بشی تام ...

_اصلاً نیازی نیست که تو نگران من باشی پیرمرد ... من خودم بهتر می دونم چه کاری رو باید انجام بدم و چه کاری رو نباید انجام بدم ... تو بهتره نگران خودت باشی ...

_من دلیلی برای نگرانی ندارم تام ... دارم به آخرین آرزوی زندگیم هم می رسم ...

ولدمورت پوزخندی زد و گفت: نگو که نابودی من جزو آرزوهات نبوده نیک ...

_من همچین حرفی نزدم تام ... نابودی تو یکی از بزرگترین آرزوهای من بوده و هست ... اما مطمئنم که اونایی رو که مأمور انجام این کار کردم، خیلی زود این آرزوم رو برآورده می کنم ... برای نابودی تو هیچ نیازی به زنده بودن من نیست تام ...

ولدمورت پوزخندی زد و پرسید:

_یعنی تو فکر می کنی که چند تا جوون بی تجربه می تونن از پس من بربیان؟

نیک با آرامشی مثال زدنی پاسخ داد:

_من فکر نمی کنم تام ... من ایمان دارم ...

ظاهر و لحن آرام نیک و همچنین پاسخ دندان شکن او، ولدمورت را به خشم آورد ... دندان هایش را به هم سایید و غرید:

_حرف دیگه ای نیست؟؟؟

_هیچ چیز ... به جز یادآوری اینکه ... به جز یادآوری اینکه تو یه عوضی پستی تام!

خشم ولدمورت دوچندان شد و با عصبانیت غرید:

_خداحافظ نیک ... آواداکداورا ...

... فقط خود اسنیپ متوجه قطرة اشکی شد که از زندان چشمانش گریخت و بر گونه هایش لغزید ...

******************

هری با صدایی سرد و بی روح که اصلاً بی شباهت به صدای دشمن درجة یکش نبود، گفت:

_سلام پیتر ... خوشحالم که دوباره می بینمت ...

صدای سرد هری ترس را به پیتر القا کرد ... با صدایی که ناخودآگاه لرزش گرفته بود، پاسخ داد:

_تو ... تو کی هستی؟؟؟

_نگو که منو نمیشناسی پیتر ... همه میگن صدای من خیلی شبیه بابامه ... بابای منم که رفیق صمیمی دوران مدرسه ی تو بوده ... اونقدر باهات صمیمی بود که رازداری خونش رو به تو سپرد ... نه پیتر ... نگو که منو نمیشناسی ...

پیتر با ترس آب دهانش را فرو داد و با صدایی لرزان گفت: پـ ... پاتر؟!؟!؟!

هری با حرکت دستش نقابش را محو کرد و با پوزخندی وحشتناک و نگاهی وحشتناکتر که برق انتقام به وضوح در آن دیده میشد، گفت: پس بالاخره منو شناختی پیتر ...

پیتر با ترس و لرز گفت: من تو رو از زندان لرد سیاه نجات دادم پاتر ... تو نباید ...

_نباید چی؟؟؟ ... نباید بهت آسیب بزنم؟؟؟ ... اگه حرفت این بود، پس باید بگم که شدیداً متأسفم پیتر ... چون دقیقاً همین قصد رو دارم ... وقتشه که تقاص خیانت هات رو پس بدی پیتر پتی گرو ...

_ ... اما من تو رو نجات دادم پاتر ... اگه اون موقع تو رو نجات نداده بودم، همون موقع مُرده بودی ...

_کار تو واسة تلافی اون کاری بود که قبلاً من در مورد تو انجام داده بودم ... الان ما بی حسابیم پیتر ... البته به جز اون خورده حسابی که از قبل داشتیم ... خورده حسابی که مربوط میشه به خیانت تو ...

پیتر به خود لرزید و چند قدم عقب رفت ... سپس به یکباره به سمت درِ تالار دوید؛ اما دراکو با طلسمِ خود او را به دیوار کوبید ... هری گفت: نه پیتر ... دیگه نمی تونی فرار کنی ... اینجا آخر خطه ...

سپس رویش را به سمت دو دوستش برگرداند و گفت:

_شما حواستون به در باشه و جلوی بقیه ی مرگخوارا رو بگیرین ... پیتر فقط مال خودمه ...

دو دوست سیاهپوشش سرهایی به نشانة موافقت تکان دادند و سپس از تالار خارج شدند تا در راهرو با مرگخوارانی که متوجه سر و صداهای غیر عادی میشدند و برای بررسی شرایط می آمدند، مقابله و رویارویی نمایند ... بلافاصله هم پس از خروج آنها از تالار، صدای درگیری از راهرو به گوش رسید ...

هری چوبش را به سمت درِ تالار گرفت و با تکانی آن را قفل نمود ... سپس با پوزخند سرد و بی روح خود جلو رفت و گفت: پاشو پیتر ... مگه نمیخوای از خودت دفاع کنی؟؟؟

پیتر با ترس از جایش بلند شد و چوبدستش را کشید و بلافاصله هم طلسم مرگی را به سمت هری روانه نمود؛ اما هری به راحتی آن را برگشت داد ... طلسم مرگ پیتر بیش از اینکه برای هری مشکل ایجاد کند، برای خودِ او مشکل درست کرد ...

هری خیلی دوست داشت که او را با تحقیر بکشد ... اما بدبختانه فرصت کافی برای این کار نداشت ...

پس از اینکه دومین طلسم مرگ پیتر را هم برگشت داد، چوبدستش را به سمت پیتر گرفت و طلسمِ "مریدوروس" را اجرا کرد ... خطای دید موجب گیجی پیتر شد ... چند بار به دورِ خودش چرخید و طلسم هایی را به جهات مختلف فرستاد؛ اما هیچ کدام به هدف نخوردند ... وقتی پیتر با دید درست و کافی نمی توانست به هری آسیبی بزند، با دچار شدن به یک خطای دید عمده، انجام این کار برای او غیر ممکن می گشت ... چوبش را دراز کرد تا طلسم دیگری را روانه کند ... اما لحظه ای بعد دستش از شانه قطع شد ... فریادی دردآلود کشید و به صورت ناخودآگاه دست دیگرش را برای ارزیابی محلی که تا چند لحظه پیش دستش در آن قرار داشت، برد ... ولی این کار او تنها کار هری را برای قطع دست دیگرش آسانتر کرد ... حالا دیگر باید کار او را تمام می کرد ... پوزخند ترسناک هری بر چهره اش گسترش یافت و با صدایی سرد که از پوزخندش هم ترسناکتر بود، گفت: خداحافظ پیتر ...

سپس شمشیر گریفیندور را در دستش چرخی داد و آن را تا دسته در شکم پیتر فرو کرد؛ به گونه ای که نیمی از آن از سوی دیگر بدنش خارج گردید ... شمشیرش را بیرون آورد ... دوباره آن را در بدن پیتر فرو کرد ... دوباره شمشیرش را بیرون آورد ... اما این بار دیگر آن را در شکم پیتر فرو نکرد ... اینبار شمشیرش را به اندازة یک نیم دایره چرخ داد ... وقتی که چرخش سریع شمشیر هری به پایان رسید، بدن بی سر پیتر بر روی زمین افتاد ...

******************

خشمش را بر هر مرگخواری که بر سر راهش قرار می گرفت، خالی می کرد ... با چند دسته ی کامل مرگخواران به تنهایی درگیر شده و همه ی آنها را هم به صورت هایی فجیع سلّاخی کرده بود ... بلکه بتواند انتقامی هرچند کوچک و بی ارزش به خاطر مرگ نیک بگیرد ...

بسیار ناراحت بود که مأموریت سنگینی که به او واگذار شده بود، او را مجبور کرده بود که فقط کناری بایستد و لحظة کشته شدن نیک را تنها تماشا کند ... اگر این مأموریت را بر عهدة او نگذاشته بودند، جلو می رفت و جلوی ولدمورت می ایستاد ... حالا این کار او هر قیمتی که می خواست، داشته باشد ...

وارد کوچه ای شد که در آن هشت مرگخوار با دو کارآگاه در حال نبرد بودند ... کارآگاهان به سختی و با تمام وجود می جنگیدند و از خود دفاع می کردند؛ ولی با این وجود، در صورت ادامه ی این روند، باخت آنها حتمی بود ... البته ... فقط در صورت ادامه ی این روند! ... و مسلماً با ورود اسنیپِ داغ دیده و عصبانی به آن کوچه، این روند هرگز ادامه پیدا نمی کرد ...

بر سرعت خود افزود و در مدت کمتر از یک دقیقه خودش را به آن ها رساند ... همه ی حواس ها به سمت اسنیپ جمع شد ... در نگاه های مرگخواران انتظار کمک و یا احیاناً تشویقی دیده میشد ... ولی نگاه های دو کارآگاه لبریز از خواهش و التماس بود ... و اصلاً هم نیازی به گفتن نبود که اسنیپ کدام انتظار را پاسخ می داد ...

دستانش را باز کرد و لحظه ای بعد فواره هایی از آتش از کف دستانش خارج شدند و مستقیماً هم راه نقابهای مرگخواران را در پیش گرفتند ... با برخورد فواره های آتش به هدف های خود، مرگخوارانِ بخت برگشته شروع به داد و فریاد و تلاش برای خاموش کردن آتشها کردند؛ ولی نه داد و فریادهای آنها برایشان فایده ای داشت و نه تلاشهایشان برای خاموش کردن آتش ... در نتیجه سه مرگخواری که دچار آتش شده بودند، زنده زنده در آتش سوختند و فریادهای خاموش شدة آنها و بوی گوشت و پوست برشتة آن بیچارگان، عاملهایی شدند برای ترس و لرز هرچه بیشتر پنج مرگخوار باقی مانده ... اسنیپ هم خیلی زود به آنها نشان داد که ترسشان تا چه اندازه درست و به جا بوده است ...

طلسم سیاهی را به سمت یکی از مرگخواران فرستاد ... مرگخوار در لحظه ی آخر سپری را در برابر آن ساخت؛ اما طلسم اسنیپ سپر او را در هم شکست و به شکم او برخورد نمود ... اما این پایان کارِ طلسم نبود ... طلسمِ قدرتمند اسنیپ حفره ای را در شکم مرگخوار ایجاد کرد و سپس از سوی دیگر بدنش خارج شد و همین بلا را بر سر مرگخوار دیگری که پشت سر او قرار داشت، آورد ... ولی این هم پایان کارِ طلسم نبود ... طلسمِ اسنیپ در بدن این مرگخوار هم حفره ای مشابه حفره ای که در بدن مرگخوار قبل ایجاد کرده بود، درست کرد و سپس از سوی دیگر بدنش خارج شد و راه خود را تا انتهای کوچه ادامه داد و دیوار روبرویش در کوچه ی بعد را منفجر نمود ...

سه مرگخوار باقی مانده با مشاهده ی این صحنه بیش از پیش به خود لرزیدند ... پس از آن یک نبرد سه به سه آغاز شد که پیروزی جناحی که اسنیپ در آن قرار داشت، بیش از پنج دقیقه زمان نبرد ... پس از پایان نبرد، دو کارآگاه از اسنیپ تشکری کردند و سپس از یک سوی کوچه خارج شدند ... اما اسنیپ راه مخالف را در پیش گرفت و از سوی دیگر کوچه بیرون رفت ... به سمت چپ خود پیچید ... کسی در کوچه نبود ... کمی جلو رفت ... سپس به سمت راست پیچید ... کوچه ای بسیار طولانی، ولی خالی از انسان در جلویش قرار داشت ... طی کردن این کوچه که از نظر عرض، بسیار باریک بود، ولی از نظر طول به یک خیابان می مانست، نزدیک به ده دقیقه زمان برد ... وقتی که به انتهای کوچه رسید، وارد کوچه ای شد که بر خلاف کوچة قبل، عرضی بزرگتر، ولی طولی کوتاه تر داشت ... اما هنوز دو قدم هم وارد کوچه نشده بود که دید جادوییش خبر از وجود منابعی سرشار از جادو را به او داد ...

بلافاصله برگشت و پشت دیوار کوچه ای که از آن آمده بوده بود، پناه گرفت ... سپس سرش را کمی جلو برد و نگاهی به داخل کوچه که سمت چپ او میشد، انداخت ... نگاهش موجب گردید که باز هم نفس در سینه اش حبس شود ... ولدمورت و زاخاریاس در حال نبرد با یکدیگر بودند ...

******************

چندین ضربه به درِ تالار زده شد ... این ضربات موجب گردیدند که هری به خودش بیاید و به یاد آورد که اگر هرچه زودتر در را باز نکند، دوستانش در منفجر کردنِ درِ تالار تعلّلی نخواهند کرد ... و این موضوع ممکن بود بیش از اندازه سر و صدا به راه اندازد که این دقیقاً همان چیزی نبود که آن ها می خواستند ... تکانی به چوبش داد و در را باز کرد ... لحظه ای بعد دو دوستش وارد تالار شدند و با یک نگاه کوتاه متوجه عاقبت و سرانجام زندگی ننگین پیتر پتی گرو گردیدند ... البته نمی توانستند به این قضیه هم اعتراف نکنند که شدت خشونتی که هری به کار گرفته بود، برای آن ها چندان طبیعی و معمولی نبوده است ...

جیمز نگاهی به جسد پتی گرو انداخت و سپس گفت: ما هم قصر رو از مرگخوارا تخلیه کردیم (!) ...

هری سرش را به نشانة تفهیم تکان داد و سپس رویش را به سمت مجسمة مار برگرداند ... لحظه ای به چشمان قرمز رنگ آن خیره شد و سپس گفت: باز شو!

کمی مکث کرد؛ ولی هیچ اتفاق خاصی نیفتاد ... زمانی را به یاد آورد که در کاخ هافلپاف به موقعیتی مشابه برخورده بود ... بی درنگ گفت: "من لرد ولدمورت وارث سالازار اسلیترین بزرگ هستم!"

دهان مار به حرکت درآمد و صدایی از آن خارج گردید ... صدایی که آن هم دقیقاً مطابق با خاطره ی کاخ هافلپاف بود: "درود بر شاه شاهان، وارث سالازار اسلیترین بزرگ، لرد ولدمورت!"

سپس دهان مجسمه به اندازه ای غیر طبیعی باز شد و لحظه ای بعد ناجینی از درون آن خارج گردید. ناجینی انتظار داشت که مثل همیشه ولدمورت را ببیند که او را به بیرون فرا می خواند؛ اما در این باره کاملاً اشتباه می کرد ...

_تو کی هستی؟ ... بوی اربابمو میدی ... ولی اربابم نیستی ...

_من دشمن اربابتم ناجینی ... و اگه تو از اون حمایت کنی، دشمن تو هم خواهم بود ...

_البته که من از اربابم حمایت می کنم ... برای من هیچ اهمیتی نداره که تو دوست من باشی یا دشمنم؛ اربابم تنها دوست منه ...

_نه ... اشتباه نکن ناجینی ... اون دوست تو نیست ... اون دوست هیچ کس نیست ...

ناجینی با عصبانیت فیس فیسی کرد و سپس با نیشی آخته به سمت هری حمله نمود ... هری هم اجازه داد که ناجینی به اندازة کافی به او نزدیک شود ... به محض اینکه ناجینی به او حمله کرد، با یک ضربة شمشیر، آن قسمتی از بدن او را که از آن به عنوان "سر" یاد میشد، از بدنش جدا نمود ... سپس چوب خود را کشید و با تکانی کوچک تمامی دندان های ناجینی را از دهانش بیرون کشید ... تمرکز کوتاهی کرد و خیلی راحت جاودانه ساز را پیدا نمود ... با یک طلسم فراخوان، دندان موردنظر را به سوی خود فراخواند ... هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که جاودانه ساز شروع به خروج از قالب خود کرد ... زیرا از آنجا که دندان موردِ کاربری خاصی نداشت و نیز، این جاودانه ساز تا حدود زیادی حالتی اورژانسی و فوری داشت و چنانچه اتفاقی برای بدن کنونی ولدمورت می افتاد، اول این جاودانه ساز باید فعّال میشد، در نتیجه ولدمورت روش خاصی را برای فعّال شدن آن در نظر نگرفته بود و صرف خروج آن از محل اولیه اش موجب فعّال گشتن آن و خروج روح از درون آن میشد ...

روح درون این جاودانه ساز بر خلاف جاودانه سازهای قبلی، درست شبیه حالت کنونی ولدمورت بود و هری را هم به خوبی می شناخت ...

_پاتر؟؟؟ ... تو اینجا چی کار می کنی پاتر؟؟؟ ... چطور از راز من سر در آوردی؟؟؟

_خیلی ببخشید تامی ... من نه حوصله ی جواب دادن به سؤالاتتو دارم و نه وقتشو ...

هری این را گفت و سپس شمشیرش را بالا برد و بلافاصله پایین آورد ... فرود آوردن لبة شمشیر بر یک دندان کوچک کاری راحت نبود؛ ولی خصوصیات و قابلیّات جادویی شمشیر موجب گردید که این اتفاق بدون هیچ مشکل خاصی رخ دهد ... به محض برخورد لبه ی شمشیر به وسط دندان، شکافی در وسط بدن ولدمورت به وجود آمد ... جیغی فرا زمینی از روح جاودانه ساز بلند شد ... هری شمشیرش را چرخ داد و ضربه ی دوم را به صورت ضربدری بر آن فرود آورد ... صدای جیغ ابتدا اوج گرفت؛ اما به یکباره رو به خاموشی نهاد ... و لحظه ای بعد اثری از آن باقی نمانده بود ... این جاودانه ساز هم به سرنوشت بقیه دچار شده بود ... دیگر ولدمورت هیچ جاودانه سازی نداشت ... البته به جز ...

دندان شکاف خورده را برداشت و در جیبش گذاشت و آن را به مجموعة جاودانه سازهای نابود شده افزود ... سپس رویش را برگرداند و در جواب لبخندهای دوستانش، لبخندی بی رمق زد ... 

هر سه نفر دوباره نقاب های مرگخواری خود را بر روی چهره هایشان ظاهر کردند و سپس به سمت درِ خروجی تالار حرکت کردند ... وقتی که هری وارد تالار شد، از انبوه جسدهای مرگخواران تعجب کرد ... نزدیک به بیست جسد در راهرو قرار داشت و این قدرت و هنر دوستانش را نشان می داد ... لبخندی دوباره زد و به همراه آنها از قصر ولدمورت خارج شد ... مرحلة دیگری از نبرد در راه بود ...

******************

چیزی که اسنیپ می دید، یک دوئل تمام عیار بود ... هر دو نفر با سرعت و قدرتی بالا می جنگیدند ... هر دو هم حمله می کردند و هم دفاع ... طلسمهایی که بین آنها ردّوبدل میشد، متنوع و دایرة رنگهای آنها بسیار گسترده بود ... ولی مقدار عرق های موجود بر روی چهره های آن ها به یک اندازه نبود! ...

مشخص بود که زاخاریاس نسبت به ولدمورت فشار خیلی بیشتری را تحمل می کند و بسیار خسته تر از ولدمورت شده است ... او اکثراً دفاع می کرد و به ندرت حمله می نمود ... و این موضوع هم چیزی جز برتری محسوس ولدمورت را نشان می داد ... اگر اوضاع به همین روال ادامه پیدا می کرد ...

... اما او چه کار می توانست بکند؟؟؟ ... هیچ کاری ... البته هیچ کاری، به جز تماشا! ...

تنها کاری که او می توانست در هنگام برخورد طلسمِ ولدمورت به زمینِ کنارِ زاخاریاس و پرت شدن او به گوشه ی کوچه انجام دهد، فقط و فقط تماشا بود ...

زاخاریاس دستش را دراز کرد و دوباره چوبش را برداشت؛ ولی پیش از آنکه بتواند طلسم دیگری را روانه ی ولدمورت کند، چوبدست در درون دستش منفجر شد ... فریادی از درد کشید و به جایی که تا چند لحظه پیش کف دستش قرار داشت، نگریست ... اما بیش از این اظهار درد نکرد ... نگاهش را از دستش برگرفت و شجاعانه به چشمان ولدمورت چشم دوخت ... چند لحظه بعد با تنفر آب دهانش را بر روی زمین انداخت و رویش را از او برگرداند ... این کار او خشم ولدمورت را شدیداً برانگیخت و نتیجه ی آن هم چیزی جز شکنجه شدن زاخاریاس توسط ولدمورت نبود ... شکنجه ای که با وجود طولانی شدن زمان آن، هرگز موجب داد و فریاد و اظهار درد او نشد ...

وقتی که ولدمورت بالاخره راضی به اتمام شکنجة زاخاریاس شد، سرمست از پیروزی خود گفت:

_شجاعتت رو تحسین می کنم ... اگه تو به من می پیوستی، یکی از بهترین مرگخوارای من میشدی ...

 _حتی فکرشم نکن عوضی ...

نتیجه ی این حرف زاخاریاس هم چیزی جز شکنجه ی دوباره ی او نبود ... این بار شکنجه ی او حتی بیش از دفعه ی قبل هم طول کشید ... ولی باز هم با مقاومت شجاعانه ی زاخاریاس، حسرت شنیدن فریادهای درد او و نیز، التماس هایش برای اتمام این شکنجه، بر دل ولدمورت ماند ... این امر خشم و عصبانیت ولدمورت را به صورت فزاینده ای افزایش داد ... ولی ترجیح داد که به روی خود نیاورد تا مبادا این موضوع نقطه ضعفی برای او تلقّی گردد و از شیرینی پیروزیش اندکی بکاهد ... البته در این کار کاملاً هم نتوانست موفق باشد ... همین که اسنیپ با آن فاصله متوجه این حالت ولدمورت گردید، خود گواهی روشن و کافی بر این موضوع بود ...

_همیشه فکر می کردم که فقط گریفیندوری ها تا اندازه ای کلّه شق هستن که جلوی من زبون درازی کنن؛ اما مثل اینکه باید در عقایدم تجدید نظر کنم ...

_من فکر نمی کنم که جوابِ یه نفر رو دادن شجاعت خاصی لازم داشته باشه ... مخصوصاً اگه اون یه نفر تو باشی ... تو ... تو که فقط یه عوضی پستی! ...

خشم ولدمورت بیش از پیش اوج گرفت ... و این بار دیگر سعی نکرد که آن را مخفی کند ... این امر پوزخند تحقیرآمیز زاخاریاس را به دنبال داشت ... و همچنین پایان طاقت ولدمورت را ...

_پس حالا نتیجه ی زبون درازی در برابر من رو هم یاد بگیر بچه ی پُر رو ... آواداکداورا! ...

 

گزارش تخلف
بعدی