در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل دوم

ناکامی ولدمورت

پسرک موسیاهی که تنها امید دنیای جادوگری به حساب می آمد، در حال تماشای اخبار از تلویزیون بود. اخبار بسیار بد وحشتناکی در این مدتی که از مرگ اسطورة دنیای جادوگری، آلبوس دامبلدور، می گذشت، از تلویزیون پخش شده بود. عناوین بعضی از آن ها اینگونه بود:

وحشت در لیورپول ...

مسابقه ي فينال خونين جام اتحاديه 70 هزار كشته داشت.

کشتار مردم در خیابان گلد پلیس ...

گرینویچ نابود شد.

سرمای بی سابقه در طول هفتاد سال اخير ...

و ...

در همین حال زیرنویس تلویزیون نشان می داد که معاون اول نخست وزیر فردا صبح به طور مستقیم با مردم رو به رو خواهد شد و در مورد مسائل پیش آمده توضیح خواهد داد. سپس به سمت اتاقش رفت تا بخوابد.

******************

... در این مدتی که از اتمام مدرسه گذشته بود، به گونه ای تغییر کرده بود که حتی دل پتونیا، خاله ی بی محبتش، را هم به رحم آورده بود؛ تا جایی که همان غذایی را که به دادلی عزیزش می داد، به او هم می داد؛ اما او به جز چند قاشق، چیز دیگری نمی خورد. به درستی می دانست که اتفاقی برای او افتاده است؛ اما نمی توانست غرورش را زیر پا بگذارد و از او سوال کند ...

بسیار کم حوصله شده بود. هر مسئله ای که پیش می آمد، دعوایی راه می انداخت تا از حضور آن ها راحت شود و به اتاقش بگریزد ... صبح تا شب یا کتاب می خواند و یا به سقف اتاقش خیره میشد ... شاید اگر واقعاً به آن نگاه می کرد، اکنون تمام چاله های آن را از حفظ می بود ... ولی او حواسش جای دیگری بود ... در درون خود را می خورد ... در درون خود اشک می ریخت ... در درون خود غصه می خورد و هیچ چیز را بروز نمی داد ... یک خودکشی واقعی بود ...

در این مدت به خیلی چیزها اندیشیده بود. به زندگی و بدبختی های خود، به رابطه ی عاشقانه اش با جینی و هم چنین احساسات سركوب شده ي معشوقه اش ... به هاگوارتز ... به وظیفه ی خطیرش ... و به کسانی که باید می کشت، اوّل اسنیپ و دوّم ولدمورت!!!

اکثر اوقات در را قفل می کرد و با هدویگ، جغد فداکار و تیزپرواز خود حرف میزد. به طور وحشتناکی دوست داشت که کسی او را نبیند و صدایش را نشنود. قسمت اوّل را قبلاً هم می توانست انجام دهد؛ اما اکنون که شنلش را در بالای برج ستاره شناسی جا گذاشته بود، نمی توانست این کار را انجام دهد؛ به همین دلیل از هرمیون خواسته بود که آن را با طلسم فراخوان احضار کند و سپس با پیگ ویجن، جغد رون، آن را برایش بفرستد؛ زیرا چند روزی بود که هرمیون هم به نزد ویزلی ها آمده بود. در مورد شنیده نشدن صدایش هم تا زمانی که هفده ساله نشده بود، نمی توانست کاری انجام دهد.

بسیار لاغر شده بود، وضع موهایش بسیار آشفته بود؛ اما در تمیزی بی مثال بود؛ زیرا تنها جایی که در آن کمی آرام می شد، در حمام، زیر دوش آب سرد بود ... در کل وضعیتی اسف بار داشت ...

در دلش هم چیزی کمتر از این نمی گذشت ... دلش واقعا شکسته بود ... اصلاً نمی دانست که باید چه کار کند ... جینی را با خود در سرنوشتش همراه کند یا نکند ... رون و هرمیون را با خود ببرد یا نبرد ... با خود فکر می کرد که دامبلدور در بدترین زمان او را تنها گذاشته بود ... بیش از هر کسی از خودش متنفر بود ...

این پسر سختی های زیادی کشیده بود ...

******************

از روی تختش بلند شد و پنجره ی اتاق را باز کرد تا هوایی تازه در اتاق جریان یابد ... سپس برای صبحانه از پله ها پایین رفت ... مطابق معمول چند روز اخیر، چیزی بیش از دو لقمه نان نخورد ... یکراست به سمت تلویزیون رفت و آن را روشن کرد ... تا دقایقی دیگر سخنرانی مهم معاون اول نخست وزیر، آقای جیمز میلر، آغاز می شد. این چند دقیقه هم گذشت تا مصاحبه شروع شد:

_با سلام خدمت تمام بینندگان عزیز ... امروز مصاحبه ای داریم با آقای جیمز میلر ... معاون اول نخست وزیر که قراره از طرف ایشون در مورد نا آرامی های اخیر توضیحاتی بدن ...

مجری برنامه این حرف را زد و دوربین بر روی جیمز میلر قرار گرفت ... به یکباره هری نفسش را در سینه حبس کرد؛ زیرا جیمز میلر، معاون اول نخست وزیر، در واقع کسی جز کینگزلی شکلبولت نبود ... رئیس دفتر کارآگاهان وزارتخانه و عضو فعال محفل ققنوس ... محفلی که احتمالاً تاکنون منحل شده بود.

_منم سلام عرض می کنم خدمت تمام مردمی که در جریان این اتفاقات اخیر عزیزانشون رو از دست دادن ... من از طرف تمام کسانی که برای سلامت شما تلاش می کنن، به این افراد تسلیت میگم و امیدوارم مرهم دردی واسشون باشم ... من همین جا میگم که همه ی این اتفاقات زیرنظر یک گروه تروریستی به نام مرگخوارهاست ... اونا همینطور میکشن و به هیچی هم توجه نمی کنن ... همه جا رو آتش می زنن و همه رو هم بدبخت مي كنن و از این کارهاشون هیچ ابایی ندارن ... وقتی به یه شهر می رسن، هیچ چیزی رو سالم نمی ذارن ... مواظب خودتون باشین ... هر جا اونا رو دیدین، از اونجا فرار کنین ... اگه گیر اونا بیفتین، واقعاً بد می بینین ... اونا سلاح های خاصی دارند که بسیار کشنده هستن ... همه چیز زیر نظر اوناس و مطمئن باشین که ما تمام تلاشمون رو واسه ی محفاظت از شما می کنیم ... این مهم ترین و اصلی ترین وظیفه ی ماست ... فکر نکنین که ما تلفات ندادیم ... ما که با اونا می جنگیم، بیشتر تلفات میدیم ... اونا نیروی بیشتری دارن، تلفاتشون هم کمتره؛ اما با وجود همه ی اینا بازم امید هست ... من همین جا از هر کسی که به هر نحوی می تونه کمکی به ما بکنه، می خوام که این کار رو انجام بده و از عاقبتش هم نترسه ... مثل تمام اون کسانی که مردانه جنگیدن و جونشون رو فدا کردن ... مطمئناً خون ما از اونا رنگین تر نیست ...

... همه به خوبي ديدند كه چگونه قطره اشكي از چشمانش فرو افتاد. البته این قطره اشک دلیل خوبی برای فرو اقتادن داشت. بزرگ مردی بی مثال جمع ققنوسیان را ترک گفته بود ... و اما این قطره اشک مصادف بود با قطره اشکی که به طور هم زمان از چشمان هری چکید ... قطره اشکی که دو ماه در انتظار و حسرتش بود.

حضّار پس از چند لحظه سکوت، با مشاهده ي اين قطره اشك، شروع به تشویق کینگزلی کردند. صدای تشویق آن ها سالن را حقیقتاً به لرزه انداخت و اين اتمامي بر سخنراني جيمز ميلر يا به عبارتي ديگر كينگزلي شكلبولت جادوگر بود.

******************

با پایان سخنرانی، هری از جایش بلند شد و خواست به اتاقش برگردد که پتونیا جلوی او را گرفت. گویا قطره اشک هری از دیدگانش به دور نمانده بود.

_چیزی شده هری؟

لحظه ای مکث کرد و سپس با تردید ادامه داد: به من بگو هری ... در هر صورت من خالتم!

هری که داشت شاخ در می آورد، با تعجب به خاله اش نگاه کرد. تاکنون چنین رفتاری را از او ندیده بود، حتی زمانی که هری، پسر عزیزش دادلی را از چنگال دیوانه سازها نجات داده بود ...

پس از چند ثانیه شروع به حرف زدن کرد و بیش از دو کلمه هم سخن نگفت: دامبلدور مرده!

پتونیا جیغ کوتاهی کشید که موجب تعجّب بسیار هری شد؛ اما هری منتظر عکس العمل های بعدی او باقی نماند. وقتی وارد اتاقش شد، چشمش به پیگ ویجن افتاد که پشت پنجره ی بسته منتظر بود. به محض اینکه پنجره را باز کرد، پیگ ویجن با سرعت وارد اتاق هری شد. یک بسته و یک کاغذ به پایش بسته شده بود. همانطور که حدس  می زد، بسته حاوی شنل نامرئی بود. سپس نامه را باز کرد و دستخط زیبای هرمیون را شناخت:

هری عزیز

من و رون تصمیم خودمون رو گرفتیم و این تصمیم به تو هم مربوط میشه ... وزارت تصمیم گرفته که به دلایلی(!) مدرسه رو دوباره باز کنه ... ما هم باید دوباره به هاگوارتز برگردیم ... فردا نیم ساعت قبل از تولّدت محفلی ها میان تا اول خونواده ی خالت و بعدش هم خودت رو منتقل کنن ... ما همگی دوستت داریم و منتظرتیم ...

دوستداران تو رون و هرمیون

هری این نامه را هم مثل سایر نامه های دیگر مچاله کرد و در سطل آشغال اتاقش که از نامه های دوستانش پر شده بود، انداخت. در دلش به حماقت رفقایش (حتی هرمیون!!!) خندید ... آن ها فکر می کردند که می توانند او را با خود به مدرسه ببرند؛ اما نمی دانستند که هری چنین فکر و خیالاتی ندارد. او تصمیمش را گرفته بود. او فقط می خواست امتحان آپارات دهد تا مجوز آپارات بگیرد. خاله پتونیا ناهار را آماده کرده بود؛ اما هری مطابق معمول چیزی جز چند قاشق غذا نخورد. مستقیم رفت و سرجایش خوابید. از رویارویی با حقیقتی که فردا شب انتظارش را می کشید، می ترسید. هفده ساله شدن در دنیای جادویی، آن هم برای کسی مثل هری پاتر به معنای خطر و از بین رفتن تمام حفاظ ها بود. تا شب فقط به اتفاقاتی که ممکن بود پس از تولدش بیفتد، اندیشید و سپس به خوابی عمیق فرو رفت.

******************

هری مطابق معمول روزهای دیگر صبح زود از خواب بیدار شد و دوش گرفت، کاری که در هر روز چندین بار انجام می داد. کتابش را برداشت و مشغول مطالعه ی کتاب ((افسونهای کاربردی)) شد. امروز یکی از مهمترین روزهای زندگی او بود. امشب هفده ساله می شد. امشب به بلوغ کامل جادویی می رسید. از امشب مسئولیتش با خودش بود. از امشب اگر جرمی می کرد، علاوه بر اخراج از مدرسه، او را به زندان هم می انداختند ... از امشب حفاظ جادویی خون مادرش از بین می رفت ...

صبحانه ای بسیار مختصر که شامل دو لقمه نان خالی می شد، خورد و دوباره مشغول خواندن شد. تمام کتاب هایی را که در طول دوستی اش با هرمیون به مناسبت های مختلف از او هدیه گرفته بود، در طول این مدت چندین بار خوانده بود و همه را از بر بود؛ برای مثال این سومین بار بود که کتاب ((افسونهای کاربردی)) را می خواند. به خوبی می دانست که در برابر ولدمورت هیچ کاری نمی تواند از پیش ببرد؛ در نتیجه به خواندن کتاب های جادویی روی آورده بود. ظهر هم با خوردن ناهاری مختصر سپری شد. هر چه به زمان تولّدش نزدیکتر می شد، نگرانی اش بیشتر می شد ... دلیل این نگرانی اش را نمی دانست ... در بعد از ظهر آن روز اتفاقی افتاد که نگرانی اش را باز بیشتر کرد. نامه ای از هرمیون رسید که بوی جنایت می داد.

هری عزیز

اتفاقات بدی افتاده که تو ازشون خوش حال نمی شی ... اتفاقات خوش حال کننده ای هم افتاده اما زیاد خوش حالت نمی کنن ... نمی تونم توی نامه واست تعریف کنم ... مواظب خودت باش ...

دوستداران تو رون و هرمیون

اتفاقات بد؟؟؟ چه چیزی می توانست اتفاق بد باشد؟؟؟

فقط دو ساعت تا تولّدش مانده بود ... نمی دانست چه کند ... دلش بدجور شور میزد ... به یاد آورد که قبلاً دعا کردن بلد بود ... دستش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت:

_خدایا خودت کمکم کن!

نیم ساعت به تولّدش مانده بود که صدای زنگ در بلند شد. هری برای احتیاط پرسید:

_کیه؟؟؟

_منم. ریموس لوپین!

_اولين بار من تو رو كجا شناختم؟؟؟

_توي قطار هاگوارتز!

هری در را باز کرد؛ ولی در جا خشکش زد. جمع کثیری از اعضای محفل ققنوس برای انتقال او آمده بودند. در بین آن ها چهره هایی ناآشنا هم دیده میشد. هری با احترام بسیار سلام کرد؛ اما در عوض ریموس به او خیره شد:

_هری!!! تو با خودت چی کار کردی؟؟؟ چرا اینطوری شدی؟؟؟

_چه جوری شدم؟؟؟

_اصلا توی آینه خودت رو دیدی؟؟؟

_یه ماه هست که این کار رو نکردم!

_اگه مالی ببیندت خودش رو می کشه!

در این هنگام ريموس كمي جلوتر آمد و هری را در آغوش کشید و گفت:

_هری ... تو نباید با خودت اینطور رفتار کنی ...

_مهم نیست!

_چی چی رو مهم نیست؟؟؟ تو داری خودت رو می کشی ...

هری در را باز کرد تا آن ها داخل شوند. تعدادی داخل شدند و تعدادی دیگر هم در کنار در منتظر ماندند. هري با آرتور و بيل و چارلی ویزلی هم سلام كرد. چارلي گفت:

_هری! تو برو وسایلت رو جمع کن تا ما خونواده ی خالت رو به خونه ی اقوامشون انتقال بدیم. به ما خبر رسیده که قراره به اینجا حمله بشه. ما باید سریع باشیم.

_باشه ... ولی می تونم بپرسم کی بهتون خبر داده؟؟؟

_خودمون هم نمی دونیم!

هری به سرعت به اتاقش رفت و وسایلش را جمع کرد.

حدود پنج دقیقه به تولّد هری مانده بود. کار انتقال آن ها به پایان رسیده بود. همه منتظر بودند تا تولّد هری فرا برسد و او را منتقل کنند. همه در بیرون خانه منتظر بودند. هری دست ریموس را گرفته بود تا بلافاصله آپارات کنند.

یک دقیقه ... پنجاه ثانیه ... سی ثانیه ... پانزده ثانیه ... ده ثانیه ... پنج ... چهار ... سه ... دو ... یک و ...

صدای آپارات های محفلی ها همراه شد با صدای آپارات مرگخوارانی که قصد کشتن آنها را داشتند.

******************

وقتی ولدمورت آپارات کرد، صدای آپارات های دیگری را نيز شنید. وقتی که به خود آمد و فهمید که نقشه هایش همه بر نقش بر آب شده اند، از عصبانیت فریادی کشید که در فرسنگ ها دورتر، هری پاتر را كه تازه از شر آپارات راحت شده بود، از درد پیشانی اش به زمین انداخت.

 

گزارش تخلف
بعدی