در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل چهل و پنجم

شهر ستارة دریایی

ده پیکر سیاهپوش موقرانه در عرض ساحل به جلو می رفتند تا به محل موردنظرشان برسند. شنلهای سیاهرنگشان به آن ها وقار خاصی را می بخشید و آن ها را کاملاً شبیه دشمن درجة اولشان می کرد. این لباس، در واقع همان لباس قبلیشان بود که آن را تغییرشکل داده و حفاظ ها و قابلیّت های زیادی را به آن افزوده بودند؛ به طوری که هم بسیار باوقارتر و ترسناک تر شده بود و هم مقاومتش در برابر انواع طلسم ها افزایش یافته بود؛ البته نمی توانستند اعتراف نکنند که طرح آن را از لباس دشمنشان گرفته بودند. این لباس ترسی را در دشمنانشان ایجاد می کرد و آن ها را مبهوت وقار خود می ساخت که این یک امتیاز در نبردها محسوب میشد و همگی هم کارایی آن را تاکنون احساس کرده بودند.

همچنان به پیاده روی مقتدرانة خود در عرض ساحل ادامه دادند تا به سلسله کوه های بلندی رسیدند که تقاطع دریا با خشکی محسوب میشدند و علاوه بر ارتفاع بلندشان که بسیار دست نیافتنی می نمود، از نظر طول و عرض هم دست کمی از ارتفاع خود نداشتند. یکی از آن ها جلو رفت و قسمتی از کوه را لمس کرد. دستش تا شانه در کوه فرو رفت و پس از چند ثانیه گرم شدن ساعدش که ناشی از وارسی نشانش بود، دستش را خارج کرد. سپس به طرف دریا حرکت کرد و مثل کسی که بخواهد خودکشی بکند، در آن فرو رفت؛ البته پس از اینکه نشانش بررسی شده بود، دیگر آن قسمت را به شکل دریا نمی دید. نُه سیاهپوش دیگر هم به دنبال او همین کار را تکرار کردند و یک به یک با ورود به آب ناپدید شدند ...

******************

_خب دیگه ... واسة امروز کافیه ... واسة فردا خوب تمرین کنین ...

همه ی بچه ها با هم پاسخ دادند: بله خانم!

هرمیون منتظر شد تا همة دانش آموزان خارج شوند. با تکان چوبش پرهای پخش شده در سطح اتاق را جمع کرد و سپس خودش هم از اتاق خارج شد ... البته "قصر" نامی شایسته تر و برازنده تر برای این مکان به نظر می رسید. قصری که متخصصین معماری وزارت در طی چند روز آن را ساخته بودند و متشکّل از یک سالن نبرد بزرگ، یک کلاس درس بزرگ و سرویس های بهداشتی بود.

وقتی که حدود پنجاه متر از ساختمان دور شد، بر طبق عادت معمول، نگاهی اجمالی به پشت سرش و عبارت "ارتش دامبلدور" انداخت که با رنگی طلایی در بین نمای سفیدرنگ ساختمان و هلالهای سنگ مرمری آن جلب توجه می کرد.

******************

سرتاپایش خسته بود. پس از مدتها برنامه ریزی، بالاخره توانسته بودند به نتیجه برسند و گام نخست را برای پیروزی نهایی بردارند. فشار و داغی غنیمت باارزش جنگی اش را در جیبش به خوبی احساس می کرد.

در نزدیکی ساحل ظاهر شد. همیشه در فاصله ای دویست متری از محل ورود به ساختمان ظاهر میشد تا جانب احتیاط را رعایت کرده باشد؛ گرچه این را هم کاملاً می دانست که این کارها بی مورد است؛ چون ساختمان او از نظر امنیت هیچ کم و کاستی نداشت و در این زمینه واقعاً نمونه بود؛ البته برای سایر خصوصیات و ویژگی های این ساختمان هم میشد همین تعبیر "نمونه" را به کار برد.

وقتی به محل موردنظر رسید، سنگی را فشار داد و سنگ به همراه دستش در کوه فرو رفت ... پس از اینکه اندکی ساعدش گرم شد و سپس به حالت عادی اش برگشت، دستش را از کوه خارج کرد ... برای این کار لازم نبود که آستینش را بالا بزند؛ چون سیستم جادویی که خودش آن را طراحی کرده بود، می توانست نشانش را حتی از زیر لباس هم تشخیص دهد و نکته ی جالب دیگر هم این بود که با وجودی که دست در کوه فرو می رفت، نه کثیف میشد و نه احساس درد می کرد ... این گوشه ای از تدابیر امنیتی خاصش برای شهر کوچکش بود ...

پس از آن که نشانش شناسایی شد، مستقیم به طرف دریا حرکت کرد. آب در برابرش شکافته و کنار زده شد ... پله ای در برابرش ظاهر شد که تا عمق سه متری دریا ادامه داشت ... از آن پایین رفت و در اتاقی شیشه ای به طول و عرض و ارتفاع سه متر که حکم آسانسور را داشت، منتظر شد تا بقیه ی دوستانش هم پس از گذشتن از مانع امنیتی وارد آن شوند ... وقتی که همه وارد اتاق شیشه ای شدند، در دلش از آن خواست که صد متر به سمت چپ و سپس پانصد متر پایین برود. در واقع این هم یک مانع امنیتی دیگر محسوب میشد ... مسلماً تا زمانی که کسی این فاصله ها را کاملاً دقیق نمی دانست، هرگز نمی توانست به مقصد برسد. بلافاصله پس از درخواست غیرلفظی او، دیوارة فوقانی اتاق بسته شد و اتاق شیشه ای به سرعت به راه افتاد؛ گرچه این حرکت از قانون اول نیوتون پیروی نکرد و هیچ مزاحمتی را برای آنها ایجاد ننمود. ابتدا آسانسور صد متر به سمت چپ رفت و در نزدیکی خشکی ای که البته هیچ ساحلی نداشت و مستقیماً به سلسله کوه هایی بلند و پوشیده از گیاه متصل شده بود، متوقف گردید و سپس به سمت پایین تغییرجهت داد تا اینکه پس از گذشت حدود یک دقیقه حرکت در راستای قائم، متوقف شد. لحظه ای بعد دیواره ی سمت چپ آن کنار رفت و هر ده سیاهپوش وارد راهروی لوله مانند و نه چندان عریض شدند. در مجموع ساختمانِ آنها که به شهر کوچکی بی شباهت نبود، از دو قسمت تشکیل شده بود؛ یکی این قسمت که در زیر دریا ساخته شده بود و شامل بخشهای مختلفی میشد که توسط راهروهایی شیشه ای به هم وصل شده بودند؛ به گونه ای که از داخل راهروها میشد ماهی ها و سایر جانوران دریایی را که در گذر بودند، دید ... گرچه آن ها هرگز چنین ساختمان بزرگی را نمی دیدند و حتی توان نزدیک شدن به آن را هم نداشتند. در این قسمت از شهرک، انباری بسیار بزرگ برای مواد غذایی که مدت ها برای کل جمعیت هاگوارتز کافی بود، انباری مخصوص مواد اولیه ی معجون سازی که نادرترین آن ها را نیز شامل میشد و بخش های مختلفی همچون درمانگاه، آشپزخانه، سالن غذاخوری، سالن مشاوره که محل جلسات آن ها بود، آزمایشگاهی بزرگ که محلی برای اختراع و امتحان کردن طلسم های مختلف بود و ده دفتر کار مختلف برای هر ده نفر را در خود جای داده بود.

هنوز چند قدمی نرفته بودند که دابی با یک سینی پر از شربت توت فرنگی جلوی آن ها ظاهر شد ... مطابق معمول تعظیم بلندبالایی کرد و پس از تماس دادن بینی اش با کف شیشه ای راهرو، با شور و شعفی وصف ناشدنی گفت: دابی به ارباب هری پاتر سلام می کند.

سپس رو به بقیه کرد و با تعظیم دیگری گفت: دابی به جادوگران خوب درود می فرستد. 

هری با لبخندی پاسخ داد: سلام دابی ... ممنون به خاطر شربتی که واسمون آوردی ...

این جن خانگی واقعاً برای او نعمتی بود ... آنقدر به او اطمینان داشت، که می خواست بدون هیچ قید و شرطی او را رازدار این محل کند؛ ولی به اصرار و پافشاری خود دابی، مجبور شده بود او را که در بین سایر جن های خانگی به عنوان پیشرو و نماد جن های خانگی آزاد شناخته میشد و به همین دلیل هم در بین بسیاری از جن ها منفور بود، به تملّک خود دربیاورد و رسماً ارباب او شده بود؛ گرچه خودش هم به خوبی می دانست که نه تنها دابی، بلکه همة جن های خانگی داشتن اربابی خوب را دوست دارند و هرچقدر هم که افرادی مانند هرمیون انجمن حمایت از جن های خانگی راه بیندازند، نمی توانند این عقیده را که در ذات آن ها بود، تغییر دهند. وجود دابی در این شهرک باعث شده بود که تمام نقاط و قسمتهای آن، حتی قسمتهایی که برای مدت های نسبتاً زیادی مورداستفاده قرار نمی گرفتند، همیشه تمیز باشند و لکه ای از گرد و غبار در آن ها یافت نشود ... علاوه بر این، تمام خریدها را خود او انجام می داد و آشپزخانه را هم خود او به تنهایی اداره می نمود و غذای آن ها را همیشه به بهترین صورت ممکن تهیه می کرد؛ به گونه ای که همیشه از تنوّع غذایی و همچنین دستپخت عالی او لذت می بردند. حقیقتاً دابی زحمات بسیار زیادی را می کشید؛ ولی همه ی این ها را مشتاقانه انجام می داد و به معنای واقعی کلمه احساس خوشبختی می کرد. مسلماً زمانی که خدمتکار مالفوی ها بود، هرگز رویای چنین وضعیتی را هم در ذهن خود نمی پروراند؛ گرچه خانوادة در هم شکستة مالفوی ها، هنوز هم در جمع اربابان او بی نماینده نبودند. هری که تمام این زحمت ها را می دید، واقعاً متأسف بود که نمی توانست حقوقی بیشتر از نُه گالیون در ماه به او بدهد که البته همان هم صرف تهیة هدیة تولد و سایر هدایای دیگر برای او و دیگر دوستانش میشد و همینطور واقعاً شرمنده بود که مجبور شده بود که پس از به تملّک در آوردن او به عنوان جن خانگی، به او "دستور مستقیم" بدهد که این راز را به کسی نگوید، مگر اینکه خود هری خواسته باشد.

پس از اینکه همه شربت های خود را نوشیدند، به او گفت: اگه میشه لوییزا رو صدا کن.

_چشم ... هری پاتر قربان!

دابی این را گفت و بلافاصله ناپدید شد ... چند دقیقه منتظر ماندند تا اینکه درمانگر و تنها دختر عضو گروه پسرانه بیاید ... هدف آنها از پسرانه کردن گروهشان حفاظت از دخترهایی بود که آنها را عزیز می شمردند؛ اما این دختر دیگر پدر و مادری نداشت که به خاطر آن ها مبارزه نکند و از سوی دیگر هم میلش به انتقام اجازه نمی داد که دیگر در حاشیه قرار بگیرد. گرچه چندان مبارز قدرتمندی نبود، ولی واقعاً درمانگری درجه یک بود که در کارش مهارت بسیار بالایی داشت و باعث شده بود از این نظر هیچ گونه کم و کاستی نداشته باشند ... علاوه بر این خانمی تمام عیار بود و مدت ها مادری کردن برای پدرش از او یک زن کامل ساخته بود ...

چند لحظه بعد لوییزا با عجله از راه رسید؛ به گونه ای که استرس در سیمایش کاملاً آشکار و مشخص بود. ابتدا با یک نگاه سرسری تعداد آنها را شمرد و وقتی متوجه شد همه حاضر و نسبتاً سالم هستند، نفسی به راحتی کشید و لبخندی بر لبانش نشست.

با کنجکاوی پرسید(ت.ن: تمام حرف هایی که از این به بعد لوییزا میزنه، در ذهن طرف مقابل و به صورت تلپاتیه که من برای اختصار دیگه بعضی وقت ها به اون اشاره ای نمی کنم و فقط اون عبارت ها رو کج می کنم.):

 _خب بگین ببینم ... موفق شدین یا نه؟

هری به آرامی دست در جیبش کرد و فنجان را بیرون آورد و آن را بالا گرفت که این عمل شادمانی مضاعف لوییزا و عکس العمل او را به همراه داشت. لبخند او گشترده تر شد و از خوشحالی دستانش را بر دهان گذاشت. پس از آن که هری جام را به جیبش برگرداند، لوییزا با لبخند پرسید:

_خب حالا میشه بگین کدومتون ارنی هستین؟

هری پاسخ داد: خب ... چرا خودت پیداش نمی کنی؟

لوییزا فهمید که باز هم می خواهند با او بازی کنند ... لحظه ای لبخندش قطع شد که نشان می داد در حال تمرکز کردن است ... چند لحظه بعد دوباره لبخند به لبانش بازگشت و در حالی که از انتخابش کاملاً مطمئن بود، به طرف سیاهپوش موردنظرش به راه افتاد و گفت:

_هنوز مونده که بتونی خودتو ازم قایم کنی ... ارنی ...

با اطمینان تمام جلو رفت وقتی به ششمین سیاهپوش رسید، نقابش را از چهره کنار زد. چهرة ارنی با لبخندی منتظر بوسة او بود. او هم به هیچ وجه قصد به انتظار گذاشتن ارنی را نداشت. بقیه هم در این مدت ترجیح دادند که به حرکت ماهی ها و سایر جانوران آبزی در بالا و طرفین سرهایشان بنگرند ...

پس از چند لحظه، هری به یاد دین افتاد و سعی در به خود آوردن لوییزا کرد: اهم ... اهم ...

لوییزا مانند برق گرفته ها نیم متری به هوا پرید و اطرافش را وارسی کرد تا منبع این صدا را پیدا کند؛ ولی موفق به پیدا کردن و شناسایی او در بین نُه شبح یک شکل و یک رنگ نشد؛ البته هری هم بلافاصله خودش را لو داد: لوییزا ... یه خورده به دین کمک کن ... بازوش زخمی شده ...

دین آستین دست راستش را محو کرد تا هم آن را برای معاینه و درمان آماده کند و هم لوییزا برای پیدا کردنش مشکلی نداشته باشد. لوییزا در حالی که هنوز تند تند نفس کشید و مقداری دستپاچه به نظر می رسید، دست دین را گرفت و نگاهی به آن انداخت:

_زخمت سطحیه ... چیز خاصی نیست ... چه طوری به وجود اومده؟

دین پاسخ داد: وقتی کارمون تموم شد، ساختمون ریزش کرد. یه تخته سنگ به دستم برخورد کرد و چون خونه جادویی بود، تونست با وجود سپر محافظم، یه خراش روی دستم بندازه.

_خب ... بیا بریم درمانگاه ... درمانش زیاد طول نمی کشه ...

... و درحالی که به همراه دین به طرف درمانگاه می رفت، لحظه ای برگشت و گفت:

_خیلی بدجنسی هری!

هری هم با لبخندی بدجنسانه که لوییزا نمی توانست آن را ببیند، پاسخ داد:

_خودم می دونم!

این دختر سختی های زیادی را کشیده بود و در این زمینه دست کمی از خود او نداشت ... هیچ وقت گزارش ویژه ی پیام روز را در روز بعد از کشته شدن پدرش از یاد نمی برد ... 

******************

وزیر سحر و جادوگری، رفوس اسکریمجیور به قتل رسید.

روز گذشته جسد رفوس اسکریمجیور، وزیر سحر و جادوگری، در یکی از خیابان های حومه ی لندن پیدا شد. انتشار این خبر غم و اندوه فراوانی را در بین مردم به دنبال داشته است و تاکنون پیام های تسلیت فراوانی به دست تنها دختر او، لوییزا اسکریمجیور، رسیده است. اعضای شورای وایزنگاموت در جلسه ی ویژه ای گرد هم جمع شدند و علاوه بر اعطای نشان درجه ی یک مرلین به وزیر فقید، آلاستر میشل مودی را به عنوان وزیر جدید سحر و جادوگری انگلستان برگزیدند. آلاستر مودی در نخستین اظهارنظر خود پس از رسیدن به وزارت جادوگری، وزارت را مسئولیتی بزرگ دانست و ابراز امیدواری کرد که بتواند به خوبی از پس این مسئولیت بربیاید و خدمتی را به جامعة جادوگری انجام دهد. وی همچنین خود را عضوی از محفل ققنوس و ادامه دهنده ی راه آلبوس دامبلدور و رفوس اسکریمجیور دانست. لازم به ذکر است که مودی با ارائه ی اسنادی، از عضویت مخفیانه ی وزیر فقید سحر و جادوگری، رفوس اسکریمجیور، در محفل ققنوس از زمان قتل همسرش پرده برداشت و این موضوع را مایة افتخار خود و محفل دانست. بر طبق اسناد منتشر شده توسط مودی، در زمان ریاست موقت وی بر محفل ققنوس، رفوس اسکریمجیور یکی از اعضای هیئت مدیره ی محفل ققنوس بوده و در سمت وزارت جادو، تمام سعی و تلاش خود را برای هموار کردن راه مبارزه با مرگخواران انجام داده است.

******************

پس از جدایی دین از آنها، بقیه به طرف بخش دیگر شهرک یعنی بخشی که در دل کوه قرار داشت، به راه افتادند ... چند دقیقه طول کشید تا از مستقیم ترین راه، خود را به آن بخش برسانند ... آخرین راهروی شیشه ای را هم گذراندند تا اینکه وارد بخش کوهستانی شدند ... راهروهای این بخش و در مجموع تمام دیوارهای اصلی این بخش از جنس صخره هایی بودند که خاصیت خود را به عنوان سنگ و صخره از دست داده بودند و مانند یک دیوار عادی با چندین برآمدگی نرم بودند که برای تزئین، با گل هایی زیبا نیز آراسته شده بودند که البته نقش لوییزا برای انتخاب، نویل برای تهیه و دابی برای رسیدگی به گل ها کاملاً در این زیبایی طبیعی و رایحه های خوش پیچیده در میان نسیم خنکی که همیشه دل انسان را صفا می داد، کاملاً مشهود بود. با وجودی که نه تنها این قسمت، بلکه کل قسمتهای شهرک همیشه از هرگونه تغییرات دمای شدید و آزاردهنده یا فشار هوای نامطبوعی مصون و محفوظ بودند، ولی آب و هوای این قسمت نسبت به قسمت دیگر واقعاً بهتر و دلپذیرتر بود ... این قسمت در مجموع از سه بخش اصلی و دو راهرو تشکیل شده بود و نسبت به قسمت دیگر بسیار کوچکتر بود ... یک قسمت کتابخانه ای بود که بزرگترین کتابخانه های بریتانیا را چه از نظر تعداد کتاب ها و چه از نظر ارزشمندی و قدمت آن ها به مبارزه می طلبید که در واقع ارثیه ای از پیشینیان دامبلدور بود که ابرفورث به سفارش تابلوی آلبوس، آن ها را مجموعاً به هری هدیه داده بود و هری و دوستانش هم در حدّ توانشان کتاب هایی مفید را به آن افزوده بودند که نقش دراکو در این میان از بقیه پررنگ تر بود ... قسمت دوم جاروخانه بود که در انتهای آن راهی لوله ای قرار داشت که از جنس فولادی سخت بود و یک و نیم متر قطر و یک کیلومتر طول داشت و از طرف دیگر کوه خارج میشد. هری این راه را به گونه ای طراحی کرده بود که دو مزیت داشته باشد؛ هم برای جاروسواری و هواخوری گهگاهش مناسب باشد و هم اگر بخواهد کسی را با خود به اینجا بیاورد که نشان گروهشان را نداشته باشد، به مشکل برنخورد ... طلسم های حفاظتی این راه برای کسانی که از آن خارج میشدند، محدودیتی ایجاد نمی کرد؛ اما نسبت به واردشوندگان حساسیت نشان می داد ... علاوه بر طلسم رازداری که راه ورودی را پنهان می کرد، طلسم های حفاظتی دابی هم جزئی از طلسم های امنیتی برای راه ورودی به شمار می رفتند که جلوی ورود هر کسی را که نیت شومی داشته باشد، می گرفت؛ اگرچه هری به این ها هم اکتفا نکرده بود و طلسم های امنیتی دیگری را هم در آن به کار برده بود تا به درستی بتواند ادعا کند که امن ترین مکان دنیا را در اختیار دارد ... مکانی که آن را "شهر ستارة دریایی" نامیده بود ...

در محل تقاطع راهروی شیشه ای با راهروی سنگی، به راحتی میشد نسیم خنکی را که از جلو می آمد و دل را جلا می داد، احساس کرد ... عرض راهروی سنگی تقریباً یک و نیم برابر راهروی شیشه ای بود و اختلاف عرض راهروی شیشه ای و سنگی در نقطة تقاطع هم با شیشه ای پوشانده شده بود که همانند راهروهای قبلی، آب های پشتش را نشان می داد.

هری و دوستانش پا بر روی زمین راهرو گذاشتند ... با وجودی که کف آن از جنس صخره بود، ولی حتی ذره ای هم لباس آنها را کثیف نمی کرد و مشکل ساز نمیشد. چند قدمی دیگر جلو رفتند تا اینکه به آسانسور رسیدند. وقتی که همگی وارد شدند، هری ارادة حرکت کرد و این اراده با به حرکت در آمدن بلافاصله ی آسانسور مصادف بود؛ البته دیگر لازم نبود راه را به آن امر کند، چون این آسانسور یک مانع امنیتی به شمار نمی آمد و بیش از یک مقصد هم نداشت ... آسانسور با سرعتی مضاعف به سمت بالا حرکت می کرد؛ ولی هیچ مزاحمتی را برای حاضران در آن ایجاد نمی نمود ... این آسانسور انسان را به ارتفاع دو و نیم کیلومتری زمین می برد؛ یعنی سه کیلومتر بالاتر از مکان اولیه.

وقتی که آسانسور متوقف و درِ آن باز شد، هری و دوستانش از آن خارج شدند و پا بر روی یکی از دو راهروی این قسمت از شهر گذاشتند ... این قسمت از شهر از نظر تزئینات طبیعی و مصنوعی واقعاً محشر بود. جای جای دیوارها از قاب هایی با گل های نقش برجسته پوشانده شده بود و پیچک ها هم مکمّل خوبی برای آن ها به حساب می آمدند. مقداری جلو رفتند تا به محوطه ای باز با سه در رسیدند که در بالای هر کدام تابلویی خودنمایی می کرد که نام آن مکان بر روی آن نوشته شده بود ... سمت چپ کتابخانه و روبرو هم جاروخانه قرار داشت و درِ سمت راست هم مربوط به خوابگاه بود. هری و دوستانش به سمت چپ پیچیدند و وارد دومین و آخرین راهروی این قسمت از شهر شدند؛ راهرویی که در عرض آن ها قرار داشت و از سمت راست تا سمت چپ آن ها کشیده شده بود. پنج اتاق خواب در سمت راست آن ها و پنج اتاق خواب هم در سمت چپ آن ها قرار داشتند و قسمت روبروی درِ ورودی که حدّفاصل میان آن دو بود با یک تابلوی نقش برجسته ی گل سرخ آراسته شده بود ... در روبروی هر اتاق خواب هم یک در قرار داشت که مربوط به سرویسهای بهداشتی و حمام بود که آنها نیز به تعداد بودند و هر کدام متعلق به یک نفر بودند. نام صاحب هر اتاق یا سرویس بهداشتی هم در تابلویی در بالای در نوشته شده بود؛ البته لوییزا ترجیح داده بود در اتاقی در درمانگاه زندگی کند تا همیشه برای کمک رسانی احتمالی آماده باشد ... در دیواره های میانی دو انتهای راهرو نیز تابلوهای نقش برجسته ی گل سرخ خودنمایی می کردند ... در مجموع همه چیز متقارن بود ... یک تابلو روبرو، یک تابلو در انتهای راهروی سمت چپ و یک تابلوی دیگر در انتهای راهروی سمت راست، پنج اتاق یک شکل و یک رنگ در سمت راستِ دیوار روبرو و پنج اتاق دیگر در سمت چپ آن که در برابر هر کدام از ده اتاق نیز درهایی یک شکل، یک اندازه و یک رنگ در دیوار سمت دیگر راهرو قرار داشت، همگی حاکی از این حقیقت بودند که یک مهندسی دقیق پشت ساخت این قسمت از شهرک ستاره ی دریایی بوده است ... هوای دلپذیر و بوی مطبوع پیچیده در محیط هم مزید بر علت بودند که همیشه خوابی راحت را داشته باشند ...

هری از بقیة دوستانش خداحافظی کرد و به سمت آخرین اتاق سمت راست که در انتهای راهرو قرار داشت، حرکت کرد و وارد اتاقش شد ... تمام وسایل اتاقش زیبا و سلطنتی بود؛ اما بهترین قسمت آن پنجره ای مصنوعی بود که با وجودی که آن ها در دل کوه قرار داشتند و دورتادور آن ها را لایه هایی بسیار ضخیم از سنگ و صخره و کوه های دیگر پوشانده بود، اما این پنجره تصویری از آسمان بیرون از کوه را به داخل اتاق منعکس می کرد و به این ترتیب هری می توانست آنقدر ستاره ها را بشمارد و نام گذاری کند تا خوابش ببرد ...     

******************

 _لرد سیاه جاودان باد!

_بنال ببینم چته ...

مرگخوار با لکنت زبان و ترس فراوان گفت: قربان ... راستش ...

ولدمورت غرید: حرفتو بزن بی شعور ... وقتمو تلف نکن ...

_قربان ... راستش ... راستش یه خبر بد واستون دارم ...

_خبر بد؟ چه خبری؟

_قربان ... خونه ی هافلپاف که ازمون خواسته بودین ازش محافظت کنیم ... بهش حمله کردن ... و ... اونجا کاملاً نا ... کاملاً نابود شد ...

ولدمورت با شنیدن این خبر، وحشتزده از جا پرید و فریا زد:

_چــــــــــــــــی گفتـــــــــــــــی؟؟؟  خونة هافلپاف نابـــــــــــــــــــود شــــــــــــــــــد؟؟؟

رنگ از رخسار مرگخوار وحشتزده پرید ... موضوعی که اینطور لردسیاه را عصبانی می کرد، مسلماً عاقبت خوشی را برای مقصرین به همراه نداشت ...

_بله ارباب ... متأسفم ...

... اما ولدمورت هرگز منتظر پاسخ او باقی نمانده بود ... با نگاهی اجمالی ذهن او را بررسی کرده و حقیقت تلخی را که به هیچ وجه منتظر آن نبود، به چشم دیده بود ... اصلاً فکر نمی کرد که کسی راز بزرگش را بداند ... قبلاً یک بار مطمئن شده بود که تمام کسانی که این راز را می دانند، مرده اند؛ ولی گویا اشتباه کرده بود ...

با عصبانیت فراوان جلو رفت و با دست راستش گردن مرگخوار را گرفت و گفت:

_شما رو گذاشته بودم اونجا تا چه غلطی بکنین؟

... اما مرگخوار هرگز فرصت پاسخ دادن را پیدا نکرد ... چون از محلی که ولدمورت گردنش را لمس کرده بود، بخارهایی سیاهرنگ خارج شدند که لباس و گوشت مرگخوار را نیز به همراه خود تصعید می نمودند و این به معنای پایانی دردناک و همراه با زجر و درد بر زندگی مرگخوار بیچاره بود ...

... لرد ولدمورت خشمگین هم از سالن خارج شد تا عمق فاجعه را خودش از نزدیک بررسی کند ...   

 

گزارش تخلف
بعدی