در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل چهاردهم

داستان پادشاه میداس

"داستان پادشاه میداس"
(THE STORY OF KING MIDUS)
"لامسه ی طلایی"
(GOLDEN TOUCH)

 

روزی سربازان پادشاه میداس پیرمردی را در باغ مخصوص قصر پیدا کردند که به علت اشراف زاده نبودن ورودش به آنجا غیرقانونی تلقی میشد. آنها او را به نزد پادشاه بردند تا به مجازاتش رسیدگی کند. وقار مرد آنچنان بود که پادشاه را بسیار تحت تأثیر خود قرار داد. او از آن پیرمرد دعوت کرد تا چند وقتی مهمانش باشد. پیرمرد نیز قبول کرد. همسر پادشاه به محض دیدن او لرزه بر اندامش افتاد ... خاطره ای سیاه و سفید ... نفرت و احتیاج در نگاهش موج میزد. نمی دانست از پیرمرد تشکر کند و دینش را ادا کند یا نفرتش را به او بروز دهد. پس از دو هفته سرانجام پیرمرد تصمیم به رفتن گرفت ... اما او نمی دانست که چگونه لطف پادشاه را برای دو هفته پذیرایی از او جبران کند. در این دو هفته پادشاه نیز بسیار به آن پیرمرد دل بسته بود و این مایة حسادت همسرش میشد. در مراسمی که برای خداحافظی آن پیرمرد دانا ترتیب داده شد، پیرمرد برای جبران محبت های پادشاه از او خواست تا یک آرزو کند. پادشاه هم از او خواست که لامسه ای طلایی به او هدیه بدهد تا تمامی اجسام با برخورد با پوست او به طلا تبدیل شوند. پیرمرد خردمند از پادشاه خواست که از خواسته اش دست بکشد؛ ولی پادشاه دنیاپرست بر خواسته اش اصرار ورزید. پیرمرد که اصرار او را دید، با تأسف بسیار خواستة او را پذیرفت. پیرمرد به پادشاه لامسه ای طلایی بخشید که به وسیلة  آن اشیاء را به طلا تبدیل می کرد. به هر جسمی دست میزد، آن جسم به طلا تبدیل میشد. لباس هایش طلایی شده بودند. محیط اطراف پادشاه کاملاً طلایی شده بود. پادشاه یک روز کامل را به مناسبت این اتفاق جشن گرفت. در پایان همین روز بود که وقتی حضار می خواستند به سلامتی پیرمرد دانا بنوشند، جامِ پادشاه و مایع درون آن به طلا تبدیل شد. پادشاه کمی ناراحت شد؛ ولی به رویش نیاورد. پادشاه مراسم شامی بسیار عظیم برگزار کرد و تمامی اشراف را دعوت نمود. در آن مراسم سیبی را برداشت که بخورد؛ ولی سیب در دستانش به طلا تبدیل شد، یک سیب طلایی! باز هم پادشاه به روی خودش نیاورد. صبح روز بعد دخترک هفت ساله اش پس از بازی های کودکانه اش به آغوش پدرش پرید. پادشاه نیز او را در آغوش کشید؛ ولی بدن دختر پادشاه به یک مجسمة طلایی تبدیل شد. ترس و خشم پادشاه را دربرگرفت. دستور داد تا پیرمرد را به نزد او ببرند. مأموران پادشاه پیرمرد را نزد میداس آوردند. میداس با خشم به پیرمرد دستور داد که دخترش را به حالت اول برگرداند؛ وگرنه او را به بدترین شکل خواهد کشت. پیرمرد در کمال خونسردی به او گفت که تقصیر خودش بوده که دنیاپرستی را بر دیگر حالات انسانی ترجیح داده و به عواقب آن فکر نکرده است. پادشاه که پی به اشتباهش برده بود، از او معذرت خواهی کرد و از او خواهش نمود که دخترش را به حالت اول برگرداند. پیرمرد نیز موافقت کرد؛ ولی همسر پادشاه مخالفت کرد و خواست که خودش اینکار را انجام دهد. همسر پادشاه طلسمی را بر روی مجسمه انجام داد؛ ولی به جای اینکه دخترش به حالت ابتدایی برگردد، مجسمه شکست و به دو نیم تقسیم شد. همسر پادشاه که از این اتفاق وحشت کرده بود و از اعمال و رفتارش پشیمان شده بود، به خیال اینکه تک دخترش مُرده است، به گریه و زاری پرداخت؛ ولی پیرمرد دو دستش را بر روی دو قطعه ی مجسمه ی دختر قرار داد و دو قطعه به یکدیگر چسبیدند. سپس یک بار دیگر بر روی مجسمه ی سالم شده دست کشید و دخترک به حالت اول خود بازگشت. پس از این واقعه پاشاه و همسرش هر دو تغییر کردند. همسر پادشاه از پیرمرد دانا به خاطر حسادت و رفتار نابخردانه اش عذرخواهی و به خاطر بازگرداندن دخترش از او تشکر کرد. پادشاه نیز ضمن تشکر، از آن پیرمرد خواست تا لامسه ی طلاییش را از او بگیرد تا بتواند به صورت عادی زندگی کند. پیرمرد بدون هیچ جوابی از قصر خارج شد؛ ولی چند لحظه بعد موجودی نقره ای به شکل یک ققنوس وارد قصر شد و پس از بازگو کردن پیامی در ذهن میداس، محو شد:

 

"به رودخانه برو و خودت را بشور"


پادشاه نیز همین کار را انجام داد و بدین ترتیب آن لامسة طلایی برای همیشه از بدن او رخت بست. پادشاه و همسر و دخترش نیز از قصر رفتند و پادشاهی را به پسرشان واگذار کردند. پسر پادشاه به حکومت رسید و سال ها با عدالت و به نیکی حکومت کرد. میداس و همسر و دخترش نیز در کلبه ای روستایی سالها با صفا و صمیمیت زندگی کردند. میداس فهمید که طلا چیز بدی نیست؛ ولی بهترین چیز دنیا هم نیست.

 

گزارش تخلف
بعدی