در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل بیست و پنجم

پیر خردمند

هری، هرمیون و رون خود را به باشگاه دوئل رساندند. هرمیون آرام در زد و نیکولاس با همان لحن دوست داشتنی همیشگی اش گفت: بیاین تو!

هری در را باز کرد و جیمز و پترا را هم در اتاق یافت. آنها از یک راه دیگر سریعتر به باشگاه رسیده بودند. نیک به هری سلام کرد و این کار را در مورد هرمیون و رون هم تکرار نمود. هرمیون پرسید: _پروفسور ... با ما کاری داشتین؟

_اگه نداشتم که دعوتتون نمی کردم بیان اینجا!

هرمیون لبخند شرمساری زد که با لبخند نیک همراه شد. نیک با اشارة دستش همه را به کنار خود خواند و از آنها خواست روی صندلی های نزدیکش بنشینند؛ سپس گفت:

_می خوام نکته ی مهمی رو بهتون بگم.

کسی سؤالی نپرسید. در واقع نگاه های آن ها خود راسخ ترین اراده را برای سؤال پرسیدن به همراه داشتند و انتظار آن ها چیزی جز انتظار جواب نبود؛ البته نیک هم دقیقاً همین قصد را در ذهن داشت.

_خب بچه ها ... مسخرس که من با این سن و سالم چیزی در مورد جاودانه سازها ندونم ... می خوام در مورد جاودانه سازها باهاتون صحبت کنم!

همه وحشت کردند. هرمیون نفسش را حبس کرد. رون با چشمانی گرد شده نگاهی به هری انداخت. پترا و جیمز هم وحشت کرده بودند.

پترا آرام پرسید: بابابزرگ تو که نمی خوای ...

_لازم نیست پترا! اونا خودشون می دونن!

جیمز و پترا به شدت یکه خوردند. نگاهی به همدیگر و سپس به سمت آن سه نفر انداختند.

جیمز پرسید: ... ولی از کجا باید اونا بدونن؟

هری با تعجب پرسید: مگه شما هم می دونین؟

نیک با لبخندی گفت: آروم باشین ... جیمز و پترا می دونن چون من بهشون گفتم ... هری و رون و هرمیون هم می دونن چون آلبوس بهشون گفته ... درست نمیگم؟

نیک سؤال آخرش را خطاب به هری و رون و هرمیون زد. هری آرام با سرش تأیید کرد. وقتی که اندکی از تشنج وحشتناک و غیرقابل باور موجود در فضا کاسته شد، نیک دوباره حرف هایش را از سر گرفت: حتماً می دونین که روح ولدمورت هفت تیکس ... می خوام در مورد تیکه های روحش با شما حرف بزنم.

نور امیدی در دل هری روشن شد. شاید این جلسه باعث میشد قدمی به جلو بردارد.

نیک ادامه داد: در حقیقت می خوام وضعیت جاودانه سازهاش رو واستون شرح بدم.

بچه ها با نگاه هایشان مشتاقانه به او خیره شده بودند و از او می خواستند بیشتر برایشان بگوید.

_اون شش تا جاودانه ساز داشت و یکی هم تو بدنش بود. یکی از جاودانه سازهاش دفترچة خاطرات بود که توسط هری نابود شد. یکی دیگش هم حلقة گانت ها بود که خود آلبوس ترتیبش رو داد. یکی دیگش فنجان هافلپافه که هنوز سالمه ... آخریش رو هنوز نمی دونم چیه ...

هری با تعجب از عدم آگاهی نیک گفت: پروفسور دامبلدور می گفت که ناجینی، مار ولدمورت، حامل جاودانه سازه!

_ولدمورت احمق نیست که بخواد روحش رو به یه حیوون قابل تصمیم گیری و فانی ...

نیک لحظه ای ایستاد و در حالی که گویا شوکی به او وارد شده باشد، نگاهی به هری انداخت و پرسید:

_چی گفتی؟

هری که گویا کار بدی انجام داده بود، آرام پاسخ داد: گفتم پروفسور دامبلدور عقیده داشت که روح ناجینی حامل جاودانه سازه ...

در حقیقت نیک به قسمت دوم جمله ی او گوش نداد. هری با تعجب متوجه شد که چند قطره اشک از چشمان خسته و فرسودة او جاری شده است. تاکنون جز لبخند چیز دیگری از او ندیده بود. نیکولاس با حالتی سؤال جدیدش پرسید که گویا جواب آن را می دانست: بهتون نگفت که پس از نابودی روح موجود در جسم، خود جسم هم آسیب می بینه و حتی ممکنه نابود هم بشه؟

هری با سرش تأیید کرد و در واقع با تکان دادن سرش حکم گریه و ریزش اشک تواضع و کوچکی نیکولاس در برابر دامبلدور را امضا نمود.

پترا آرام پرسید: بابا بزرگ ... چیزی شده؟ چرا گریه می کنین؟

نیک به زحمت پاسخ داد:

_قسم می خورم توی عمرم جادوگری بزرگتر، عاقل تر و دوراندیش تر از آلبوس ندیدم ... اگه تا حالا یه ذره شک داشتم، این کارش بهم ثابت کرد که شکی در این مورد جایز نیست ... من صد سال دیگه هم عمر کنم باز به دانایی اون نمی رسم!

هرمیون باناباوری گفت: ... اما پروفسور ... طبق گفتة شما پروفسور دامبلدور اشتباه کرده ... حالا دلیل خاصی داره که این حرف رو میزنین؟ 

_اون اشتباه نکرده! اون می خواسته چیز دیگری رو به هری بفهمونه!

جیمز با کنجکاوی پرسید: چه چیزی؟

_همون چیزی که می خوام بعد از اینکه شما رفتین بیرون، به هری بگم!

در چهره ی همه جز هری آثار ناراحتی دیده شد. غرغرها شروع شد و تا چند لحظه هم ادامه یافت. هرمیون اعتراض کرد: ... ولی ما ...

_می دونم دوشیزه گرنجر ... ولی این موضوع فرق می کنه!

هرمیون عقب نشینی کرد؛ ولی اصلاً از این وضعیت راضی نبود ...

نیک ادامه داد: خب داشتم می گفتم ... یکی دیگه از جاودانه سازها نیم تاج ریونکلاوه که اونم سالمه.

برقی در چهره ی سه دوست مشاهده شد. هری با تعجب و ناباوری فراوان و با حالتی رویایی پرسید:

_شما مطمئنین؟

 نیک آرام پاسخ داد: من همون قدر در این مورد مطمئنم که مطمئنم اسمم نیکولاس فلامله!

هرمیون پرسید: میشه بدونیم از کجا اینو فهمیدین؟

_من بین مرگخوارا جاسوس های خودم رو دارم!

این حرف همانند برقی بود که آن سه نفر را خشک کرد.

رون بیشتر از یک کلمه نتوانست بگوید: کی؟

نیک با آرامش پاسخ داد: خصوصیه! من حتی به جیمز و پترا هم نگفتم!

شادی هری و دوستانش از این موفقیت بیشتر از آن بود که اینگونه خراب شود. به همین سادگی یکی از جاودانه سازهای ولدمورت را کشف کرده بودند و این موفقیت بسیار بزرگی برای آنان که تاکنون در راستای انجام مأموریتشان کاری از پیش نبرده بودند، به شمار می رفت.

نیک با آرامش ادامه داد: جاودانه ساز ششم قاب آویز اسلیترینه که دست ر.ا.ب هستش ...

این بار دیگر نفس هری کاملاً برید. این موضوع شامل رون و هرمیون هم میشد.

هرمیون با همان لحن مشتاق همیشگی اش ولی این بار با کمی وحشت و تردید و ترس و مخلوطی از چند احساس دیگر پرسید: شما ر.ا.ب رو می شناسین؟

نیک با لبخندی گفت: اگه شما لقبش یا بهتره بگم لقبشون رو می دونین، باید بگم من زندگینامش یا بهتره بگم زندگینامشون رو می دونم!

هرمیون پرسید: منظورتون چیه پروفسور؟

نیک با آرامش پاسخ داد: از خیرش بگذرین ... من پیمان ناگسستنی بستم که به کسی چیزی نگم!

آه از نهاد سه دوست بلند شد؛ اما سرانجام با توافق آنها این مسئله پذیرفته شد. هری باور نمی کرد که پیشرفت دیگری به این عظمت کسب کرده باشد. برق شوق در چشمانش به وضوح دیده میشد؛ اما در صورت جیمز و پترا حالت دیگری نمایان بود.

جیمز با کمی خشم پرسید: بابابزرگ ... شما که می گفتین نمی دونین اون کیه!

نیک با لبخند همیشگی اش پاسخ داد:

_خب ... اگه می گفتم می دونم که نمی تونستم از سوال های شما قسر در برم!

پترا گفت: اما دلیل نمیشه که ...

_آروم باشین بچه ها! باشه، من معذرت می خوام! حالا بذارین بحثمون رو ادامه بدیم ...

نیک پس از مکث کوتاهی ادامه داد: من می دونم که اون جادویی روی جاودانه سازهاش قرار داده که باعث میشه که بعد از نابودی یه جاودانه ساز، قدرتمندترین جاودانه ساز بعد از اون به صورت خودکار فعال بشه؛ همچنین  می دونم که پس از شکستش در برابر هری، اون قطعه روحش کامل از بین نرفته و همون تیکه هم تونسته بعداً در قالب ولدمورت کنونی برگرده.

سه دوست مات و مبهوت به نیک خیره شدند؛ اما از عدم عکس العمل جیمز و پترا میشد فهمید که این موضوع را قبلاً می دانسته اند.

هری با تحیر پرسید: چطور ممکنه؟ مگه طلسم مرگ به خودش برنگشت؟

_چرا برگشت؛ ولی نتونست ولدمورت رو کاملاً نابود کنه؛ چون طلسم با برخورد به تو و جراحتی که روی پیشونیت گذاشت، قدرتش را تا حدودی از دست داد. اون روحش رو با تغذیه ی خون تکشاخها زنده نگه داشت تا بعداً بتونه برگرده، گرچه چیزی که اون به دست آورد و نگه داشت، چیزی خیلی کمتر از یه زندگی واقعی بود!

برقی از نفرت شدید در صورت جیمز، پترا و خود نیک نمایان شد.

هری از این همه پیشرفت و موفقیت در مدتی به این کوتاهی متحیر شده بود و اصلاً باورش نمیشد که توانسته قدمی به موفقیت نهایی در مأموریتش نزدیک شود.

هرمیون پرسید: پروفسور دامبلدور هم می دونست که ولدمورت واسه ی بازگشتن از این تکه روحش استفاده کرد؟

نیک با لبخندی پاسخ داد: آره، من خودم بهش گفتم!

هرمیون با تعجب پرسید: پروفسور دامبلدور می دونست که قاب آویز رو ر.ا.ب برداشته؟

_آره. اونم خودم بهش گفتم!

رون با حالت گنگ و نامفهمومی گفت: اون که می دونست جاودانه ساز تقلبیه؛ پس چرا روز مرگش رفت اونجا سراغ جاودانه ساز؟

نیک با تعجب بسیار نگاهی به هرمیون انداخت و در حالی که وحشت به تدریج به تار و پود بدن پیر و سالخورده اش نفوذ می کرد، پرسید:

_منظورت اینه که آلبوس شب مردنش با هری به اون غار رفتن؟ اگه اینطور باشه ...

هری به جای هرمیون پاسخ داد: آره! اون فکر می کرد می تونیم جاودانه ساز رو گیر بیاریم!

این بار دیگر نیک کاملاً شکست ... رویش را برگرداند و بی صدا گریه کرد. هر پنج نوجوان با تعجب به او نگاه می کردند ... هیچکس نمی دانست که این قطرات، قطرات اشکی بودند که سند عظمت و بزرگی شخصیتی به نام دامبلدور را امضا می کردند!

نیکولاس اندوهگینانه غرید: حالا همگی بیرون!

غرغرهای آنها دوباره اوج گرفت و لجبازی و یکدندگی آنها که چند دقیقه ای هری مشتاق را منتظر نگه داشت، باعث شد که هری مجبور به وساطت به نفع دوستانش شود:

_خواهش می کنم پروفسور، بذارید اونا بمونن!

_در این مورد تصمیم با توه؛ چون ماجرا در مورد توه و فکر کنم بهتر باشه تنهایی بشنویش!

هری که شور کنجکاوی او را می خورد، گفت: اشکال نداره ... من چیزی رو در هر صورت از دوستام مخفی نمی کنم ... همون بهتر که همین الان بفهمن تا مجبور نشم بعداً واسشون توضیح بدم ...

 نیک با حرکت سرش موافقت خود را نشان داد و سپس لب به سخن گشود: اول باید بدونین که تام توی مقرش یه دیگ پُر از آب داره که پیوسته در حال جوشیدنه ... استخون پدرش و گوشت دست یکی از خدمتکاراش که توی نبرد به شدت زخمی شده بود و چند ثانیه تا مرگش باقی مونده بوده رو با یه طلسم ضدّفساد نگهداری می کنه و طلسمی رو هم روی اون جاودانه ساز مجهولش انجام داده که در صورت دستور ذهنی ولدمورت مثل پورت کی میاد پیشش ... پس می بینین که اون کاری کرده که هر موقع شکست بخوره؛ بلافاصله بتونه برگرده و نیازی به قبرستون رفتن نباشه؛ این طوری دیگه حتماً باید خودش بعد از جاودانه سازهاش نابود بشه ... همة مرگخوارا به جز چند تاشون فکر می کنن اونا اونجا گذاشته شدن تا سزای خیانتکارها و شکست خورده ها رو بهشون یادآوری کنن!

برق کنجکاوی در چشمان هر پنج نوجوان به خوبی دیده میشد و معلوم بود تمامی سخنانش را کاملاً حفظ کرده اند. نیک ادامه داد:

_من و آلبوس مدتها تلاش کردیم تا تونستیم خاطره های دوران کودکی و بزرگسالی تام رو به دست بیاریم. طبق اونا، جاهایی که ممکنه جاودانه ساز وجود داشته باشه، خونه ی هیپزیا اسمیت و یتیم خونه هستن ... از اونجا که من چند بار خونه ی هیپزیا رو چک کردم و جادوی سیاه درونش رو حس کردم، می دونم که یه جاودانه سازش حتماً اونجاس و به احتمال بسیار زیاد، تام ارثیة هافلپاف رو توی خونة وارث هافلپاف گذاشته؛ پس میشه گفت جام هافلپاف اونجاست!

هر پنج نوجوان نفس های خود را حبس کردند، باارزش ترین اطلاعاتی را که می توانستند فکرش را بکنند، بدون هیچ تلاشی به دست آورده بودند و هری از این موضوع احساسی ناشی از تهی بودن، ولی شیرین پیدا کرده بود. رون سوتی کشید: بهترین از این نمیشه!

نیکولاس بدون توجه به ابراز احساسات پنج نوجوان که تا چند دقیقه بعد از آن ادامه داشت، به ادامة سخنانش پرداخت:

_باید بدونین که من توی یتیم خونه هم این علائم رو احساس کردم؛ اما من پیر شدم و مثل گذشته نمی تونم جادوهای تام رو احساس کنم، فقط فهمیدم که اونجا هم جادوی سیاه هست. توی یتیم خونه هم با نیم تاج روبرو خواهیم شد. دندون ناجینی هم که تو دهنشه، ولی در مورد قاب آویزی که پیش ر.ا.ب بوده فعلاً بهتره که چیزی ندونین ...

باز هم سکوت شادمانه و ناباورانه و غیرقابل انکار نوجوانان بر جو حکم فرما شد. مکان و موجودیت جاودانه سازی دیگر را فهمیده بودند! ... همینگونه علامت سؤال ها کنار می رفتند و هری را به نبرد نهاییش نزدیکتر و سرنوشتش را ملموس تر می کردند و این موضوع علاوه بر شادی و شور و شوق، نوعی غم و اضطراب را هم به هری القا می کرد. در این میان گویا فقط پترا با احساسش و هرمیون با هوشش تنش هری را احساس کرده بودند؛ زیرا دستهای لطیفشان از دو طرف با فشردن دستان هری سعی در برطرف کردن آن کردند که تا حدودی هم موفق شدند. هری در دلش به دلیل داشتن چنین دوستانی احساس غرور کرد. نگاهش چند لحظه در چشمان خودش در قالب پترا تلاقی کرد و او هم با نگاهی جسورانه او را به رویارویی با سرنوشت فراخواند. نیک دوباره سکوت را شکست: حالا می خوام از فضایل و دورنگری های آلبوس واستون بگم. اون تو رو با خودش به غار برد تا طرز غلبه با مواردی رو که ولدمورت برای حفاظت از جاودانه سازش گذاشته بهت نشون بده ... مطمئن باش تو بعداً از اون سفر بسیار سود می بری و این سفر به تو شیوة غلبه بر حفاظ های جاودانه سازها رو نشون میده. اون شب، آلبوس راه غلبه بر اونا رو عملاً بهت نشون داد و هدف از سفرش هم فقط این بود؛ چون خودش می دونست که جاودانه ساز واقعی اونجا نیست!

هری دیگر تاب مقاوت نیاورد. پردة اشکهایش پاره شد و سیل اشکهایش راه گونه هایش را در پیش گرفتند: یعنی ... یعنی ... دامبلدور فقط برای آموزش من مُرد ... یعنی مرگ اون کاملاً بیهوده بود ... اون به خاطر آموزش من مرد ... در حالی که من سر برج نجوم زیر شنل نامرئی خشک شده بودم ...

چشمان نیکولاس در اثر شنیدن جمله ی آخر کاملاً گرد شدند و تعجب سرتاپای او را فراگرفت. هری به هق هق سوزناکی افتاده بود که دل ولدمورت را هم به رحم می آورد و باعث شده بود که رون او را در آغوشی برادرانه بگیرد، اگر بقیه هم حال بهتری داشتند مطمئناً به هری دلداری می دادند که البته اینگونه نبود. هرمیون تمام تلاش خود را برای بهبود اوضاع کرد، گرچه به روشنی روز می دانست که تلاشش کوچکترین نتیجه ای دربر نخواهد داشت!

نیک با تأثر ادامه داد: ... و همچنین بهت گفت که مار چون روح داره، قابل تصمیم گیریه و می تونه کنترل جاودانه ساز رو در دست بگیره، همچنین بهت گفت که در هنگام ترک روح، اون حیوون صدمة شدیدی می بینه ... در حقیقت منظور اون مار نبود، اون می خواست مقصودش رو کلی بگه ... یعنی هر جسمی که روح داره، می تونه همین حالات رو داشته باشه ...

اخم های هرمیون در هم رفتند: پروفسور می تونم بپرسم ارتباط این موضوع با هری در چیه؟

چشمان نیک چند لحظه در چشمان هرمیون قفل شد و پرسید:

_یعنی خودت نفهمیدی خانم گرنجر؟

ترس وجود هرمیون را در برگرفت. نمی خواست ترسی را که در ذهنش شکل گرفته بود، بپذیرد. سرش را به اطراف تکان داد، بلکه نیک گفته ی او را رد کند.

نیک لبخند تلخی زد و ادامه داد: وقتی یه جاودانه ساز رو به یه تیکه روح بسپاری، ممکنه بتونه بر اون کنترل پیدا کنه ... ممکنه هم نکنه؛ اما اون جاودانه ساز در هر صورت جلوه های خودش رو نشون میده، نمیشه جلوش رو گرفت!

بدن هرمیون به لرزش افتاد.

نیک ادامه داد: در واقع آلبوس جلوه های اون رو دیده بود که می خواست به هری نشونش بده، اون این جلوه ها رو توی هری دیده بود!

واقعیت تلخ همچون آواری سنگین بر پیکر هرمیون تخریب شد ... آرام به هق هق افتاد ... ترسی که در طی چندین سال آشنایی با هری و در واقع از سال دوم در او به وجود آمده بود، بالاخره به حقیقت مبدّل شده بود ... آرام آرام اشک ریخت و فقط توانست ندایی دور از جانب نیک را بشنود:

_شما خیلی باهوشید خانم گرنجر!

هرمیون در دلش بر هرچه عقل و هوشی که باعث شده بود تا سریع تر چنین موضوع تلخی را بفهمد، نفرین فرستاد!

 

گزارش تخلف
بعدی