در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل شصت و چهارم

دروازه ی دنیای مردگان

پیامی را از دراکو دریافت کرد ... مرحله ی نخست عملیات با موفقیت به پایان رسیده بود ... اما به چه قیمتی؟! ... به تلخ ترین قیمت ممکن ... به قیمت از دست رفتن زاخاریاس ... و به قیمت از دست رفتن خیلی های دیگر ... و به قیمت از دست رفتن نیک ...

مسیرش را به سمت خروجی کوچه ها در پیش گرفت ... دیگر کاری در این کوچه های سیاه و تاریک نداشت ... کوچه های نحس و شومی که قتلگاه نیکانی بزرگ منش شده بود ...

نفس عمیقی کشید ... و سپس از طریق نشان شومش خبر کشته شدن نیک و زاخاریاس را برای دراکو فرستاد ... چشمانش را بست ... ولی قطرة اشکی توانست با سماجت بسیار راه فرار از پلک هایش را پیدا کند ...

به محض برگشت به کوچه ی ناکترن، به جنگل سیاه آلبانی آپارات نمود ...

******************

در حال حرکت به سمت خانه ی آدامز و ویلیامز بودند ... سرعت حرکتشان هم در عین طبیعی بودن، به حدّ قابل توجهی بالا بود ... و تنها یک چیز توانست آنها را متوقف کند ...

... تنها یک چیز توانست آنها را متوقف کند ... و آن هم چیزی جز توقف دراکو نبود ... توقفی که دلیل آن چیزی جز پیام اسنیپ نبود ... پیامی که محتوای آن ... پیامی که محتوای آن چیزی جز خبر مرگ نیک و زاخاریاس نبود ...

نگاه های هری و جیمز به سمت دراکو برگشت ... از پشت نقاب چهرة او چیزی قابل مشاهده نبود ... ولی وحشت رخنه کرده در وجود او چیزی نبود که هری و جیمز متوجه آن نشوند ... حتی اگر نقابهای مرگخواریشان مانعی برای پیوند نگاه هایشان باشد ... و حتی اگر هیچ کدام از آنها کوچکترین سخنی بر زبان نرانده باشند ...

دراکو سر جایش خشک شده بود ... دروازه های ذهنش بازِ باز شدند ... هری و جیمز به محض اینکه متوجه این موضوع شدند، هر دو با هم به ذهن او هجوم بردند ... و هر دو هم با هم از کارشان پشیمان شدند ... و هر دو هم با هم در دل حسرت خوردند که کاش هیچ گاه این کار را انجام نمی دادند ...

نفس هری در سینه اش حبس شد ... لحظه ای دنیا دور سرش چرخید ... پایش لغزید ... کنترل خود را به سختی حفظ کرد ... دستش را بر شانة پسر عموش گذاشت ... اما او هم به وجه وضعیتی بهتر از خود هری نداشت ... کسی را از دست داده بود که او را سال ها "پدربزرگ" نامیده بود ... واقعاً دنیا با او هم بسیار بد رفتار کرده بود ... او هم کمتر از هری داغ ندیده بود ... پدرش ... مادرش ... خواهر یا به عبارت دیگر دختر عمویش ... و حالا ...

_بابا بزرگ ...

دستانش شل شدند ... هری به سرعت زیر دستانش را گرفت تا مانع از افتادنش شود ... همین یک مشکل را در حال حاضر کم داشتند: نه ... الان وقتش نیست جیمز ...

نگاه وحشتزدة جیمز به سمت هری برگشت ... این نگاه حتی از پشت نقاب مرگخواری هم به راحتی قابل درک بود ... حداقل برای هری که اینگونه بود ...

_من واقعاً متأسفم جیمز ... اما حق با هریه ... الان وقتش نیست ...

نگاه خیس جیمز به سمت دراکو برگشت ... اما نتوانست به جز تکان دادن سرش جوابی به او بدهد ...

بی شک از چشمان هر سه نفر قطرات اشکی جاری شد ... اما همه هم می دانستند و درک می کردند که الان وقت و زمان مناسبی برای چنین کارهایی نیست ... دستان یکدیگر را گرفتند تا به این ترتیب غم و غصه ی خود را با همدیگر شریک شوند ... سپس به راه خود ادامه دادند ...

کمیته ی ققنوس سفید هفت نفره شده بود ... و این اصلاً نمی توانست شروع خوبی برای نبرد باشد ...

******************

حالا دیگر وقت آن رسیده بود که او وارد نبرد شود ... سرپرستی گروهی پنجاه نفره از اعضای محفل را به او سپرده بودند ... از این همه اعتماد هری به قدرت مدیریت او به خود می بالید ...

فرمان آپارات را صادر کرد ... همه با هم به داخل اتاقی که دریچة ورودی شهرک مرگخواران در آن قرار داشت، آپارات کردند ... دریچه را باز کرد و سپس به همراه سپاه کوچش وارد تونل بزرگ شدة پشت تابلو شد ... به سرعت به سمت شهرک مرگخواران دویدند ... 

وقتی که به انتهای تونل رسیدند، خود هرمیون دریچه ی خروجی را باز کرد و سپس وارد اتاق شد ... بقیه هم پشت سرش وارد شدند ... سه سیاهپوش در اتاق منتظر رسیدن آن ها بودند ...

******************

_سلام بچه ها ... واقعاً خوشحالم که سالِمین ... خب بگین ببینم ... با ناجینی چی کار کردین؟

هری با لحنی سرد و به گونه ای به هرمیون پاسخ داد که موجب خشکیدن لبخند بر لبانش شد:

_ناجینی رفت به همون جایی که قراره اربابش بره ... دندونش هم نابود شد ...

دوباره لبخند به لبان هرمیون بازگشت؛ ولی این بار هم با مشاهده ی چهره های حزن آلود آنها که به علّت بدون نقاب بودن، مشکلی برای دیدنشان وجود نداشت، لبخند بر روی لبانش خشکید ... نگرانی و اضطراب به سرعت در وجودش رخنه کرد ... هری و دراکو نگاه هایی معنادار ردّوبدل کردند که بر شدت نگرانی هرمیون افزود ... جیمز هم که اصلاً در حال و هوای خودش نبود ... هرمیون نگاهش را به سمت جیمز تغییر داد و همین تغییر هم موجب گردید که متوجه خیسی چشمان او گردد ... خیلی چیزها را از این نگاه او فهمید ... در نگاه او غم دیده میشد ... در اشک خشکیده در چشمانش هم غم را میشد دید ... مسلماً اتفاق تلخی افتاده بود ...

هرمیون آب دهانش را فرو داد و رویش را به سمت هری برگرداند و با حالتی التماس آمیز گفت:

_چرا اینجوری می کنین؟؟؟ ... اتفاقی افتاده؟؟؟ ...

هری و دراکو نگاه هایی ردّوبدل کردند ... این بار صدای هرمیون بلندتر و لحنش تندتر شد:

_با شمام ... بگین ببینم چی شده ...

دراکو با صدایی آرام و سرد گفت: راستش ... خب ... چطور بگم ... راستش ...

هرمیون که این بار دیگر کاملاً عصبانی شده بود، یقه ی دراکو را گرفت و با صدایی نسبتاً ترسناک و به صورت بریده بریده گفت: راستش چی؟؟؟ ... چه اتفاقی افتاده؟؟؟ ...

هری به سخت ترین شیوه ی ممکن به کمک دراکو آمد:

_راستش دو تا از عزیزانمون رو از دست دادیم ...

رنگ از رخسار هرمیون پرید ... نتوانست بپرسد ((چه کسانی؟؟؟)) ... نه که نمی خواست ... توانش را نداشت ... و جرأتش را ... و تحمل شنیدن پاسخش را ... اما هری هم کسی نبود که معنای این نگاه او را نفهمد ... این نگاه وحشتزده و منتظر او را ... انتظاری که هرگز شیرین نبود ...

... اما تنها این فهمیدن کافی نبود ... باید هری توان گفتن هم می داشت ... اما به صورتی غریبانه خود را در انجام این کار ناتوان دید ... و این بار این دراکو بود که به کمک او آمد:

_زاخاریاس و ...

دراکو نگاهی معنادار به جیمز انداخت و سپس رویش را به سمت هرمیون برگرداند و ادامه داد:

_زاخاریاس و نیک!

******************

نفسش به شمارش افتاد ... به شمارشی معکوس ... شمارشی که با سرعت فراوان به سمت صفر میل می کرد ... نگاهش به سمت دراکو چرخید ... سپس دوباره به سمت هری برگشت ... سپس به سمت جیمز منحرف شد ... دیدن دوباره ی چهره ی او شکّش را به یقین تبدیل کرد ...

چشمانش را بست ... آرام آرام نفس کشید ... سینه هایش آرام بالا و پایین رفتند ... سکوتی سخت در فضا طنین انداز گردید ... سکوتی که نه هری و دوستانش توان شکستن آن را داشتند و نه هرمیون و سربازان تحت فرمانش ... اما هری هم در چنین مواقعی چندان کم تجربه نبود ... خیلی زود عکس این موضوع را به اثبات رساند و سکوت را شکست: حالا موقع انجام مرحلة بعدی نقشمونه ...

******************

فوّاره هایی آتشین از چوبدست های هر کدام از سیاهپوشان خارج گردید ... فوّاره هایی که شروع به چرخیدن کردند و هر کدام یک خانه را در خود بلعیدند و شروع به بزرگ شدن کردند ... خیلی زود مرگخواران با وحشت از خانه هایشان بیرون زدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند ... عده ای هم در آتش گیر کرده بودند و به سختی سعی می کردند که آتش چسبیده به خود را خاموش نمایند ... حال عده ای موفق به انجام این کار میشدند و عده ای هم ...

این مرحله از نقشه هم با موفقیت در حال سپری شدن بود ...     

******************

اسنیپ از راه طبیعی وارد شهرک مرگخواران شد ... دود و آتش همه جا را گرفته بود ... مرگخواران با وحشت به هر سمتی می دویدند و تعدادی هم می کوشیدند که آتش را خاموش کنند ... پوزخندی بر لبانش نشست ... هری و دوستانش کار خود را به خوبی هرچه تمامتر انجام داده بودند ...

آنقدر شهرک شلوغ شده بود که پیدا کردن هری و دوستانش را تقریباً غیرممکن کرده بود ... اما نه برای او ... مسلماً او یکی از کسانی بود که از این موضوع کاملاً استثنا بود ...

... اما فعلاً نیازی به این کار نبود ... فعلاً وظیفه ی او چیز دیگری بود ...

... به سمت دروازه ای غول پیکر و بسیار بزرگ واقع در انتهای شهرک حرکت کرد ...

******************

چند دقیقه ای بود که دست از تولید آتش کشیده بودند ... هیاهو و هرج و مرجی وصف ناشدنی در شهرک ایجاد شده بود که کنترل آن حتی از دست ولدمورت هم خارج بود و این دقیقاً همان خواستة هری و دوستانش بود؛ زیرا این هیاهو به مرگخواران اجازه نمی داد به یک سازماندهی مناسب برای شناسایی و مقابله با یاران هرمیون که در لباسهای مرگخواران بین آنها پخش شده بودند و به صورت پراکنده با آنان می جنگیدند و ضرباتی ناگهانی و غافلگیرانه به آن ها وارد می کردند، برسند ... البته  آتش سوزی ناگهانی شهرک هم خود کم از مرگخواران تلفات نگرفته بود ... و این هم جدا از مسائل و مشکلات روانی ناشی از آتش سوزی بود ...

چوبش را در زیر گلوی مرگخواری گفت و لحظه ای بعد دیگر مرگخوار گلو نداشت ... چوبش را در چشمان مرگخواری دیگر فرو کرد و او لحظه ای بعد دیگر چشم نداشت ... شاید هم چشم داشت ولی سر نداشت ...

در همین حین پیامی به دست هری رسید که اصلاً انتظار شنیدنش را در چنین شرایطی نداشت ... این پیام بین چند نفر دست به دست شده بود تا اینکه بالاخره به صورت تلپاتی به مقصد نهایی، یعنی او، رسیده بود ... حال جینی بد شده بود ... بچه ی هری در حال به دنیا آمدن بود ...

******************

آخرین چیزی را که دوست داشت، هم صحبت شدن با لرد شب در چنین شرایطی بود ... اما حال باید این کار را انجام می داد ... البته تحمل این سختی به موفقیت پایان کار می ارزید ...

وارد تالار اختصاصی لرد شب شد ... به نظر می رسید که لرد شب هنوز متوجه درگیری ها نشده بود و اسنیپ هم از این بابت که باید او را متوجه می کرد، اصلاً خوشحال نبود ... اصلاً دوست نداشت مسئول خون های بیگناهی باشد که لرد شب با اطلاع از حمله ی محفلیان، به زودی می ریخت ...

... اما چاره ای جز این نداشت ... هدفی بزرگ داشت ... و اهداف بزرگ هم همیشه هزینه هایی بزرگ داشتند ...

با مشاهده ی قامت نحس لرد شب بسیار سعی کرد که حالتی از انزجار در چهره اش نقش نبندد ... در انجام این کار در برابر ولدمورت کاملاً استاد بود ... ولی این موجود از ولدمورت هم نحس تر بود ... و همین موضوع هم باعث گردید که در استتار چهره اش به موفقیتی کامل دست نیابد ...

صدای ترسناک و سرد لرد شب بلند شد: سلام ...

قامت اسنیپ به معنای واقعی کلمه لرزید: سلام ...

_کاری داشتی سورورس؟

_اومدم نیروی کمکی ببرم ... همه ی دیوانه سازهات رو لازم دارم ... همشونو ...

_همه ی دیوانه سازها رو؟؟؟ ... از لرد سیاه اجازه داری؟؟؟

_نه ...

_چطور جرأت می کنی بدون اجازه ی لرد سیاه یه همچین درخواستی از من بکنی احمق؟! ...

_لرد سیاه الان توی شهرک نیست و طبق فرمان خودشون، در هنگام غیبت ایشون در شهرک تمامی اختیاراتشون به من واگذار میشه ... پس تا تأخیرت رو به معنای نافرمانی نگرفتم، بفرستشون بیاد ...

اسنیپ پس از لحظه ای مکث ادامه داد: البته اگه از اینجا بری بیرون، دلیل کارم رو هم می فهمی ...

لرد شب نگاهی سرد، ترسناک و شوم به اسنیپ انداخت که رگه هایی از خشم هم در آن دیده میشد؛ سپس برگشت و از تالارش خارج شد و به سمت دروازه ی غول پیکر انتهای شهرک رفت ... اهرمی را کشید که در نتیجة آن دروازه با صدایی کرکننده شروع به باز شدن کرد ... صدایی که تمام مبارزین را برای لحظه ای متوجه خود کرد ... چند لحظه بعد سپاهی بزرگ از شیاطین جنون از دروازه خارج شده و به سمت محفلیان حرکت کردند ... مسلماً آن ها بهتر از هر کس دیگری می توانستند سیاهپوشان را از یکدیگر تشخیص دهند ... 

******************

چشمش به سپاه شیاطین جنون افتاد که با سرعت در حال هجوم به محفلیان بودند ... با اضطراب نگاه خود را به سمت ورودی برگرداند ... لحظه ای بعد رون و سپاه ارواح تحت فرمانش وارد شدند ... این موضوع باعث شد هری نفسی به راحتی بکشد ... البته رون بلافاصله برگشت و از شهرک خارج شد ...

پیش از آنکه شیاطین جنون به محفلیان برسند، ارواح تحت فرمان رون جلوی آنها را گرفتند ... حلقة محاصره ی ارواح به تدریج تنگ تر شد و در نهایت یک کره ی بسیار بزرگ را به دور آن ها تشکیل دادند و راه فرار را بر آنها بستند ... حلقه ای از محفلیان برای محافظت از ارواح دور آنها را گرفتند ... نبرد سخت مرگخواران با حلقة محافظ محفلیان شروع شد ... اما هری و دوستانش هم بیکار نماندند و شروع به وارد کردن ضرباتی سخت به مرگخواران از درون آن ها کردند ... حلقة ارواح و متعاقباً حلقة محفلیان محافظ آنها به سمت ورودی شهرک که حال در حکم خروجی قرار گرفته بود، حرکت کردند و هری و دوستانش هم با قلع و قمع مرگخوارانی که بر سر راه آنها قرار داشتند، راه را برای عبورشان گشودند ...

... اما بزرگترین نگرانی هری سرعت کم حلقه و امکان بازگشت ولدمورت زودتر از موعد مقرر بود ... اگر این اتفاقی می افتاد ... ترجیح داد به آن فکر نکند ...

در همین حین پیامی از جانب نویل به هری رسید ... نیروی تحت فرمان او در وزارتخانه با مرگخواران به سختی درگیر شده بودند و تا حدودی راه تالار اسرار را باز کرده بودند ...

... اما ((تا حدودی)) به هیچ وجه برای هری راضی کننده نبود ... پیامی را به صورت تلپاتی برای جیمز و دراکو فرستاد تا به کمک نویل بروند و بقیه ی کارها را به او و هرمیون بسپارند ... به دقیقه نکشید که هری متوجه خروج دو سیاهپوش از شهرک شد ... با رفتن این دو خیالش از بابت وزارتخانه راحت شد ... اما حالا برای باز کردن راه کمبود نیرو پیدا کرده بود ... آن ها فقط دو نفر نفوذی بودند که قادر هم نبودند از هنرهای خاص خود استفاده کنند که آنها را به بقیه بشناساند ... اما مرگخواران ...

 ******************

پرپر شدن عاشقانة محفلیان حالتی غریبانه به او داده بود ... وقتی می دید که دوستان سابقش با سپر قرار دادن جان خود در برابر طلسم های سیاه مرگخواران ایستاده بودند تا قدمی مثبت، هرچند بسیار کوچک، برای رسیدن به هدفشان باشند، حس می کرد هنوز در برابر شخصیت بلند چنین انسان هایی توان عرض اندام ندارد ...

دوست داشت که جلو می رفت و به حلقة انسانی محفلیان می پیوست ... و یا به صف مرگخواران میزد و همه را قلع و قمع می کرد ... اما بسیار متأسف بود که قادر به انجام چنین کاری نیست ... به هر حال او هنوز باید دست راست ولدمورت باقی می ماند ...

******************

بازگشت جرج و فرد هم باعث خوشحالی هری شد و هم بارقه هایی از امید را در او به وجود آورد که البته خیلی زود هم از بین رفتند ... او نمی بایست به کمک آنها امید می بست ... باید وظایف دیگری را به آنها می سپرد ... بلافاصله پیامی را برای هر دوی آنها فرستاد ... آن دو هم به محض دریافت پیام از شهرک خارج شدند و باز هری و هرمیون در بین انبوه مرگخواران تنها شدند ...

به یکباره فکری به ذهن هری رسید ... چه اشکالی داشت اگر مرگخواران او را تشخیص می دادند؟ ... مسلماً نه هری و نه هرمیون هرگز کسانی نبودند که نتوانند بعداً خود را دوباره در بین مرگخواران استتار کنند و از دست آن ها فرار نمایند ... این استتارها بعد از بازگشت ولدمورت هم که فایده ای نداشت ...

تصمیم خود را گرفت ... این تصمیم را به اطلاع هرمیون هم رساند ... اما برای احتیاط از او خواست که اقدام به انجام چنین کاری نکند و فقط به او اعتماد نماید ... منتظر جواب او هم باقی نماند ... بدون هیچ معطلّی نقابش را از چهره محو و شروع به فرستادن جادوهایی مخوف به سوی مرگخواران نمود ... جادوهایی سپید و سیاه ... و خیلی زود به مرگخواران فهماند که "هری پاتر" کیست ...

به تنهایی کاری کرد که اگر کلّ محفلیان هم جمع میشدند، نمی توانستند مشابه آن را انجام دهند و به گونه ای راه را بین مرگخواران باز کرد که در حضور جیمز و دراکو هم باز نشده بود ... و خیلی زود به هرمیون فهماند که هرگز در اعتمادش نباید پشیمان باشد ...

چوبش را تکان داد و نقطه ای را در وسط مرگخواران منفجر کرد ... خاک و خون با هم درآمیختند و توده ای بین انبوه مرگخواران ایجاد شد که تا چند دقیقه هم جای خالی آن پُر نشد ... به همین ترتیب توده های دیگری را هم در بین آنها ایجاد کرد ... اما این شرایط باقی نماند ... کم کم مرگخواران هم به خود آمدند و به هری فهماندند که همیشه شرایط همانگونه که انسان می خواهد، نیست ... وقتی که همة مرگخواران با همدیگر شروع به طلسمهای مرگبارشان کردند، هری برای اولین بار در طول نبرد به معنای واقعی کلمه ترسید ... بیش از حد خودش را دست بالا گرفته بود و فراموش کرده بود که با چند دانش آموز سال اولی طرف نیست، بلکه با گروهی طرف است که سال های زیردست ولدمورت بوده و فاتح کلّ دنیا شده بودند ... به تدریج شرایط به سمت شکست هری پیش رفت ...

  ******************

آنقدر از نبرد می دانست که خیلی راحت بفهمد شرایط هری به سمت شکست پیش می رود ... باید به کمک دوست قدیمیش می رفت ... نمی دانست چگونه ... اما باید این کار را انجام می داد ... تصمیمش را گرفت ... نفس عمیقی کشید ... سپس در یک لحظه نقابش را از چهره محو کرد و با فرستادن موج قدرتمندی از جادوی سیاه راهش را به سمت هری باز کرد ... خودش هم از کاری که انجام داده بود، وحشت کرد ... به سرعت خود را به هری رساند ... وقتی هری او را دید، حالت های گوناگونی از جمله هراس و وحشت و البته خشم در چهره اش ایجاد شد ... اما هرمیون توجهی نکرد ... می خواست به هری کمک کند، حتی اگر خود او نخواهد ... اما به نظر می رسید او هم زیاد خود را دست بالا پنداشته بود ... خیلی زود هرمیون هم فهمید که مقاومت در برابر چنین طلسم هایی فقط از دست کسانی مثل هری و اعضای کمیتة تحت فرمانش ساخته است ... نه کسی همانند او ... اما دیگر برای پشیمانی خیلی دیر شده بود ... او تصمیم اشتباه خود را گرفته بود ... باید تا آخر هم پای تصمیمش می ماند ...

******************

اگرچه شرایط نبرد بر ضدّ هری در حال پیش رفتن بود، اما او یک امتیاز بزرگ هم داشت و آن هم این بود که تا چند دقیقة دیگر حلقة ارواح به خروجی شهرک می رسید و دیگر نیاز نبود او در شهرک بماند و به این نبرد نابرابر تن بدهد .... ولی خیلی زود هرمیون با کاری که انجام داد، این امتیاز بزرگ را از او گرفت ...

هرمیون هم مثل هری نقابش را از صورت محو کرد و پس از گشودن مسیرش به سمت هری، خود را به او رساند و شانه به شانة او مشغول نبرد با مرگخواران شد ... خشم و اضطراب به یکباره کلّ وجود هری را فرا گرفت ... با عصبانیت غرید: احمق دیوونه ... کی گفت یه همچین کاری بکنی؟؟؟

... اما هرمیون نه پاسخی به سؤال او داد و نه توجهی کرد ... یا حداقل سعی کرد اینگونه وانمود کند ... اوضاع نبرد کمی به نفع آنها تغییر کرد ... تا اینکه بالاخره حلقه ی ارواح و محافظین آن به خانه ای که ورودی و خروجی آن ها محسوب میشد، رسید و وارد آن شد ... هری هم به دنبال آن ها وارد شد و منتظر شد تا بلافاصله پس از ورود هرمیون، درِ خانه را به گونه ای ببندد که مرگخواران هرگز قادر به گشودن آن نباشند ... با توجه به پیوستن هرمیون به او، امکان استتار دوباره برای او از بین رفته بود و همین موضوع هم باعث ایجاد چنین مشکلاتی شده بود ... هرمیون هم بالاخره خود را به در رساند و خواست وارد شود ... ولی به یکباره اتفاقی بسیار ناگوار افتاد ... اتفاقی بسیار بسیار ناگوار ... اتفاقی که رنگ را از چهره و نفس را از سینة هری برگرفت ... اتفاقی که هری حاضر بود بمیرد، اما هرگز شاهد آن نباشد ...

... در آستانه ی در، طلسمی به هرمیون برخورد کرد و او را به سویی دیگر پرتاب نمود ... به سویی که پُر بود از مرگخوارانی که تشنه ی خون او بودند ... به سرعت حلقه هایی از مرگخواران دور هرمیون را گرفتند ...

_نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ... هرمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــون ...

******************

با نبرد نسبتاً خوب خود باعث شده بود که قدری از خشم هری که علّت آن چیزی جز نافرمانی خود او نبود، کاسته شود ... خشمی که اگر کمی دیگر پابرجا باقی می ماند، ترجیح می داد که خود را به دست طلسم های مرگی که به سویش می آمدند، بدهد و اینگونه از مشاهدة آن شانه خالی کند ...

حلقة ارواح و محافظین آن وارد خانه شدند و به دنبال آن هری هم این کار را انجام داد ... هرمیون هم به سرعت خود را به در رساند و خواست که وارد آن شود ... اما اشتباه بزرگی را مرتکب شد ...

ورود با عجله به خانه باعث شد که برای لحظه ای از میدان نبرد غافل شود ... و همان یک لحظه هم کافی بود که طلسمی به او برخورد کند و او را به سمتی پرتاب کند که جز سیاهی لباسهای مرگخواران و سفیدی نقابهای آنان رنگ دیگری دیده نمیشد ... بلافاصله انبوهی از مرگخواران دور او را گرفتند و راه مشاهدة آسمان را بر او بستند ... دیگر کار او تمام بود ... این موضوع را از فریاد هری هم به خوبی میشد استنباط کرد ...

_نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ... هرمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــون ...

چشمانش را بست ... تصویری از دخترش جلوی چشمانش آمد ... سپس تصاویری از تمام خوشی های زندگیش ... و همچنین تمام تلخی ها ... همه و همه در حال تمام شدن بودند ... چون زندگی او در حال تمام شدن بود ... یک زندگی پُر از فراز و نشیب ... سرشار از عشق و محبت ... و البته ناکامی ... و تلاش هایی لجام گسیخته برای مثبت بودن ... برای کسی بودن ... برای به شمار آمدن ...

... اما او ناراحت بود ... این مرگ همان مرگی نبود که او می خواست ... مرگی که در نافرمانی از هری رقم بخورد، اصلاً مرگ شیرینی برای او به شمار نمی رفت ...

... قطره ی اشکی از گوشه ی چشمانش چکید و بر گونه اش جاری شد ...

******************

خواست انفجار بزرگی ایجاد کند و همه ی مرگخواران را به خاک و خون بکشد ... اما هرمیون هم در بین آن ها بود ... هیچ تضمینی نبود که خود هرمیون هم همچون سایر مرگخواران در اثر این انفجار تکّه تکّه نشود ... خواست خودش تنهایی به وسط میدان برود و هرمیون را نجات دهد ... اما این کار هم باعث میشد که راه ورود و خروج آن ها به شهرک به دست مرگخواران بیفتد و تمام نقشه هایشان نقش بر آب شود ... هجوم مرگخواران به داخل خانه باعث شد که مجبور به بستن در شود ... و این به معنی تنها ماندن هرمیون در بین انبوهی از مرگخواران بود ...

چهار نفر از مرگخواران که توانسته بودند وارد خانه شوند، با مشاهده ی بسته شدن در توسط هری، رنگ از رخسارشان پرید ... البته نگرانی آن ها کاملاً هم به جا بود ... خشمی که در چشمان هری دیده میشد را هرگز در چشمان ولدمورت هم ندیده بودند ...

هری با خشم و تنفری بی اندازه به آن ها خیره شد ... دندان هایش را به هم سایید ... سپس به آرامی دستانش را جلو برد ... مه سیاهرنگی به تدریج اطراف مرگخواران را گرفت ... تا جایی که دیگر هیچ یک از آن ها قابل مشاهده نبودند ... چند لحظه بعد کره ی سیاهرنگی که دور آن ها شکل گرفته بود، به یکباره ترکید و محیط راهرو و همچنین قامت هری را کاملاً قرمزرنگ کرد ... ولی از آنجا که هری این رنگ قرمز را به علّت منبع آن نحس و شوم می دانست، به سرعت قامت خود و همچنین محیط راهرو را از آلودگی آن پاک و منزه گردانید ...

... به درِ خانه تکیه زد ... بر روی زمین افتاد ... با دو دستش پناهی برای سرش ایجاد کرد ... هرمیون را از دست داده بود ... اشکهایی از چشمانش روان شده و به تدریج سرعت هم گرفتند ... اشکهایش به هق هق و هق هقش به گریه مبدّل گردید ... نه ... اینگونه هرگز نمی توانست به نبردش ادامه دهد و امیدی به پیروزی داشته باشد ... باید از سرنوشت هرمیون اطلاع پیدا می کرد ... زنده ... یا مرده ... باید از سرنوشت او اطلاع پیدا می کرد ... نمی توانست اینگونه ادامه دهد ... تصمیمش را گرفت ... با قاطعیت از جا بلند شد و با تکان دستش خواست در را باز کند ... اما درِ خانه هرگز تسلیم خواست او نشد ... دوباره امتحان کرد؛ اما باز هم نتیجه ای نگرفت ... امیدهایش همگی به یکباره رنگ باختند ...

******************

صحنه هایی که می دید، برایش خیلی تلخ، سخت و ناگوار بودند ... نبرد جانانة هری با مرگخواران ... پیوستن هرمیون به او ... و ... و گیر افتادن هرمیون به دست مرگخواران ...

نباید یک جا می نشست و نظاره می کرد ... باید کاری انجام می داد ... و تفکر اسلیترینی او خیلی زود به او قدم اول را نشان داد ... چوبش را تکان داد و درِ خانه را قفل کرد ... به خوبی می دانست که هری به محض فراغت از دست مرگخوارانی که وارد خانه شده و برایش مزاحمت ایجاد کرده بودند، برای رهایی هرمیون تلاش می کند ... اما این تلاش همه ی نقشه هایشان را منتهی به شکست می نمود ... و همین تفکر اسلیترینی هم قدم دوم را به او نشان داد ... و چه به موقع هم این کار را انجام داد ...

******************

چشمانش را بست تا اخگرهای سبزرنگی را که به سویش می آمدند، به چشم نبیند ... چند لحظه صبر کرد؛ اما به جای شنیدن ادای ورد طلسم های متعدد "آواداکداورا"، طلسم های "کروسیو" را شنید ... دردی بی نهایت در وجودش پیچید ... دردی حاصل از نزدیک به پنج طلسم شکنجة همزمان ... دردی که به زودی او را دیوانه می کرد ...

خون از دهان و بینی اش جاری شد ... دنیا در برابر چشمانش تیره و تار شد ... تمام سلول های بدنش در حال گسیختن از همدیگر بودند ... واقعاً این درد خارج از تحمل او بود ...

... تا اینکه بالاخره صدایی را شنید که بیش از اینکه موجب ناراحتی او شود، موجب خشنودی او شد:

_بستشه دیگه ... بیاین کارشو تموم کنیم ...

دیگر توانی نداشت که چشمانش را باز نگه دارد که احیاناً بخواهد برای ندیدن طلسم سبزرنگی که به زودی به سویش می آمد و جانش را می گرفت، آنها را ببندد ... نفس عمیقی کشید و برای مرگ آماده شد ... اما این اتفاق هرگز نیفتاد ... در عوض فشاری سخت را دور اندام هایش احساس نمود ...

******************

تفکر اسیلیترینی او بسیار به موقع به کمک او آمد ... چوبش را دراز کرد و طنابهایی را به سمت جایی که قاعدتاً باید هرمیون قرار می داشت، فرستاد ... تمام مرگخوارانی که در سر راه طناب قرار داشتند، به اطراف پرت شدند و راه را برای رسیدن طناب به هرمیون گشودند ... طنابها با رسیدن به هرمیون، دست و پای او را بستند و او را به سمت اسنیپ کشیدند ...

اسنیپ هم تنها به یک جمله برای توضیح علّت کارش اکتفا کرد:

_زنده ی او بیشتر از مُردش به درد لرد سیاه می خوره ...

******************

شدت ریزش اشک هایش بیش از پیش شد ... راه رسیدنش به هرمیون به طور کامل بسته شده بود ... دیگر کسی در شهرک مرگخواران نبود که به کمک هرمیون بشتابد ... یا اگر هم بود، محدودیت هایی داشت که باعث میشد قادر به کمک به هرمیون نباشد ... اما هری در این باره کاملاً اشتباه می کرد ...

پیامی که چند لحظه بعد از سوی اسنیپ دریافت کرد، به خوبی مؤید این موضوع بود ... پیامی که به معنای واقعی کلمه امید را به هری برگرداند ... اسارت در دست اسنیپ یک چیز بود و مرگ به وسیلة مرگخواران یک چیز دیگر ... اگرچه این اسارت هم به معنای رهایی هرمیون نبود؛ زیرا نهایتاً اسنیپ هم مجبور میشد که او را تحویل ولدمورت دهد ... اما همین که هرمیون هنوز زنده بود، به هری توانی برای حرکت و ادامة مأموریتش داد ... از جا بلند شد و به سمت اتاقی که تونل خروجی شهرک در آن قرار داشت، حرکت کرد ... وقتی که وارد تونل شد، حلقة ارواح و محافظینش را دید که در میانة راه خود بودند ... با سرعت به سمت آن ها دوید و نهایتاً از آن ها هم جلو زد و زودتر از آن ها به پایان راه رسید و به وزارتخانه آپارات کرد ... مستقیماً در سالن عمومی وزارتخانه ظاهر شد ... سالنی که از انسانهای زنده خالی، ولی از جسدهای مرگخواران پُر بود ... لبخندی کمرنگ بر لبانش نقش بست ... دوستانش وظیفة خود را به بهترین شکل ممکن انجام داده بودند ...

******************

باورش نمیشد ... باری دیگر از مرگ گریخته بود ... شاید این از خوش شانسی او بود که هنوز مرگ به سراغ او نیامده بود ... شاید هم لیاقت آن را نداشت! ...

... اما از یک چیز مطمئن بود ... از نجات یافتنش اصلاً ناراحت نشده بود ... البته نه به خاطر اینکه زنده ماندن را دوست داشت، بلکه به خاطر اینکه این امر فرصتی دیگر برای مُردن به او می داد؛ مُردنی که در نافرمانی هری نباشد ...

احساس تشکری عمیق نسبت به اسنیپ در چهره اش نقش بست ... سعی کرد که این تشکر را با نگاه خود به او منتقل کند ... ولی در این کار به توفیقی دست نیافت؛ زیرا نگاه اسنیپ به سمتی دیگر بود ... به سمتی که گروهی سیاهپوش در حال ورود به شهرک مرگخواران بودند ... گروهی که ولدمورت در رأس آنها قرار داشت ...

******************

وارد راهروهای وزارتخانه شد ... در چند نقطه از راهرو درگیری های پراکنده ای دیده میشد ... وارد درگیری شد ... به یک کارآگاه کمک کرد تا حریفش را شکست دهد ... و همین کار را در مورد پنج کارآگاه و سه محفلی دیگر هم تکرار کرد ... و همة این کارها را هم در کمتر از ده دقیقه انجام داد ... راهرو از مرگخواران خالی شد ... هری به همراه کارآگاهان و محفلی هایی که از دست مرگخواران رهانیده بود، وارد راهروی بعدی شد که خالی از مرگخوار بود ... در راهروهای بعدی هم درگیری ها زیاد نبود ... تا اینکه به راهروی منتهی به ادارة اسرار رسیدند ... اوج درگیری ها در این راهرو بود که به داخل ادارة اسرار هم کشیده شده بود ... جیمز و دراکو هم در بین طرفهای درگیر دیده میشدند ... هری و همراهانش هم بدون معطلّی وارد درگیری شدند ... وقتی که حلقه ی ارواح و محافظین آن ها وارد راهرو شدند، تقریباً مرگخواران شکست خورده بودند و وقتی که محافظین حلقه هم وارد نبرد شدند، این شکست کامل شد و راهروی منتهی به اداره ی اسرار از مرگخواران تخلیه گردید ...

ده دقیقه بعد این اتفاق برای داخل اداره هم افتاد و راه برای ورود حلقه ی کره مانندِ ارواح به داخل اداره باز شد ... در همین حین نویل و گروهی نزدیک به سی نفره از همراهانش هم وارد اداره شدند و خبر فتح کامل قسمت های مختلف وزارتخانه و تخلیه ی آنها از تمامی مرگخواران را به هری دادند ... حلقه ی ارواح به سمت اتاقی که دروازه ی دنیای مردگان در آن قرار داشت، حرکت کرد و چند دقیقه بعد وارد آن شد ... هری، نویل، جیمز، دراکو، لوپین و ده نفر دیگر از محفلیان هم به دنبال حلقه وارد اتاق شدند ...

به محض ورود حلقه به اتاق، کره ی ارواح از هم گسیخته شد و هم ارواح و هم شیاطین جنونی که تا آن زمان در داخل کره زندانی شده بودند، به سمت پرده ای که زمانی پدرخوانده ی هری را به داخل خود کشیده و به دنیای مردگان برده بود، کشیده شدند ...

ارواح تلاشی برای فرار نکردند ... ارواحی که مرگ کامل را پذیرفته بودند ... از میرتل گریان گرفته تا نیک بی سر و حتی پیوز ... و همة ارواح دیگر هاگوارتز ... همگی مرگ کامل خود را پذیرفته بودند و تلاشی برای فرار از آن نکردند ... اما این قضیه شامل شیاطین جنون نمیشد ... آنها تمام تلاش خود را برای فرار از چنگال مرگ کردند ... اما به هیچ نتیجه ای نرسیدند ...

... در یک لحظه پانزده پاترونوس با اَشکال مختلف ظاهر شدند و نیم دایره ای به گرد شیاطین جنون ایجاد کردند ... نیم دایره ای که به تدریج کوچک و کوچکتر شد و شیاطین جنون را به همراه خود به سمت پرده راند ... وقتی که پاترونوس ها محو شدند، دیگر هیچ چیز در پشت آن ها وجود نداشت ... نه هیچ دیوانه سازی و نه هیچ روحی ... همه و همه رفته بودند ... به دنیای مردگان ... رفتنی که دیگر هیچ بازگشتی نداشت ...

غم و غصه باز به صدای هری برگشت: وظیفشون رو خیلی خوب انجام دادن ...

نویل هم با حالتی حزن آلود گفت: آره ... خوش به حالشون که به رستگاری رسیدن ...

جیمز هم با صدایی سرد و آرام پاسخ داد: فداکاریشون واقعاً قابل تحسینه ...

دراکو هم از عرصه عقب نماند: با خودشون هم دیوانه سازها رو بُردن و هم روح کسانی رو که غذای اونا شده بودن ...

لوپین هم آخرین کسی بود که به حرف آمد: مُردن و روح رو به جهان دیگه بُردن خیلی بهتر از زنده بودن و روح نداشتنه ... خدا اونا رو هم رحمت کنه ...

 ******************

_درود بر شاه شاهان ... لرد سیاه ... فرمانروای کلّ دنیا ...

_اینجا ... اینجا ... اینجا چه خبره؟؟؟

صدای ولدمورت به تدریج اوج گرفت تا اینکه نهایتاً به فریادی خشمناک تبدیل شد ...

اسنیپ با لکنت زبانی که واقعاً ناشی از ترس او بود، پاسخ داد:

_قربان ... راستش ... به ما حمله شده ...

ولدمورت با خشم فریاد زد: اینو که خودم دارم می بینم احمق ...

_خب راستش قربان ... چه جور بگم ... اونا ما رو فریب دادن ...

خشم ولدمورت با شنیدن این حرف مضاعف گردید: چی؟؟؟ ... فریب دادن؟؟؟

_آره قربان ... اونا ما رو کشوندن بیرون و بعدش از نبودمون استفاده و به اینجا حمله کردن ...

صورت سفید ولدمورت از خشم قرمز شد ... با آخرین توانی که داشت، فریاد زد:

_احمقای بی عرضه ... کروسیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو ...

دردی فراتر از تصوّر آدمیزاد در تمام بدن اسنیپ به وجود آمد ...

پس از نزدیک به یک دقیقه شکنجه که برای اسنیپ یک سال گذشت، بالاخره ولدمورت رضایت به پایان شکنجه ی او داد ...

اسنیپ مجبور شد خون های جمع شده در دهانش را فرو دهد؛ زیرا هر اقدام دیگری جز این انجام می داد، به علّت بی احترامی نسبت به لرد سیاه تلقی شدن، پیامدهای سخت و دشواری را برای او به دنبال می داشت ... پس از چند لحظه بالاخره توانست به سخنانش ادامه دهد:

_قربان ... درسته شهرک ... آتیش گرفته ... ولی ما ... ولی ما تونستیم اونا رو عقب بزنیم ... و مهم تر اینکه ... تونستیم یه گروگان خیلی مهم ... از اونا بگیریم ... گروگانی که ... گروگانی که به وسیلة اون می تونیم پاتر رو اینجا بکشیم ...

اسنیپ این جملات را به زحمت ادا کرد و سپس با اشاره ی دستش بدن طناب پیچ شده ی هرمیون را به ولدمورت نشان داد ...

ولدمورت نگاهی شوم به هرمیون انداخت و برقی شوم تر از نگاهش در چشمانش طنین انداخت ...

پوزخندی زد و با صدایی سرد و حتی شوم تر از برق نگاهش گفت:

_به به ... به به ... ببینین کی اینجاس ... قضیه خیلی جالب شد ...

 

گزارش تخلف
بعدی