در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل بیست و نهم

یادگار از دست رفته

سرعت عبور کلاسها و درس ها بسیار بیشتر شده بود. ساختن پاترونوس را تمام کردند و وارد مبحث آتش و نور براي مقابله با اينفري ها شدند. اين کار براي هري کار چندان سختي نبود. پس از چند بار تلاش بالاخره توانست اين کار را انجام دهد، کاري که ساحره ويکتور حداقل زمان لازم براي آموزش آن را سه روز دانسته بود. بزرگترین آتش هم متعلق به خود او بود!

بالاخره او هري پاتر بود!

مجازاتش ادامه داشت و همچنان برگزار ميشد. طلسم هايي که اخيراً مي آموخت واقعاً براي او زياد بودند و هري هم گاهی فکر مي کرد که اين طلسم ها زياد به کارش نمي آيند؛ زيرا مقدار بسيار کمي از آن مربوط به دوئل و مقادير زيادي از آن مربوط به طلسم هاي لازمه ي زندگي روزمرّه ميشد. در بين آن ها طلسم هاي تغييرشکل هم وجود داشت که نسبت به بقيه دشوارتر بودند.

کلاسهاي پروازش هم گاه و بي گاه باعث بدخلقي هايی ميشد که با کسب امتياز براي گريفيندور هم جبران نميشد. نوعي حسّ برتري جويي خاص در هري به وجود آمده بود که باعث ميشد تا تمام سعي و تلاشش را براي قدرت نمايي در اين کلاس نشان دهد و اين باعث ميشد که هميشه با ديگران فاصلة قابل ملاحظه اي داشته باشد، حتي با جيمز!

کنايه هاي گاه و بي گاه مالفوي هم براي او دردآور بود؛ امّا سعي مي کرد که تا جايي که مي تواند با او هم صحبت نشود، تا مجادله اي هم بين آنها پيش نيايد.

زندگي به دشواري خود مي گذشت و تنها چيزي که به او اميدواري مي داد، چشمان زمردي رنگ پترا و محبت دوستانش بود که شامل او ميشد.

تمرين هاي کوييديچ هم به گونه اي برگزار ميشد که هرکس آن ها را مي ديد، به داشتن چنين تيم يکدست و قدرتمندي غبطه مي خورد. بازار شرط بندي بر سر اوّلين مسابقه ی سال تحصيلي که بين گريفيندور و راونکلاو برگزار ميشد، بسيار داغ و مهيّج شده بود. روز چهارشنبه، در حالي که فقط يک روز به مسابقة گريفندور با راونکلاو باقي مانده بود، هري آخرين جلسه ي تمرين را ترتيب داده بود.

فرد نقش محافظت از هري و جرج هم نقش محافظت از رون را بر عهده گرفته بود و آن ها اين کار را بسيار عالي انجام مي دادند. هري چند آدمک درست کرد و از فرد و جرج خواست تا سر آن ها را نشانه گيري کنند و بازدارنده ها را به سمت آن ها روانه کنند. نتيجه ي اين امتحان هري را حقيقتاً به بازي فردا اميدوار کرد.

رون در درون دروازه فوق العاده عمل مي کرد. براي هري غيرقابل باور شده بود که اين همان رون ويزلي است که اکنون بهتر از اليور وود دروازه باني مي کند ... حتی فکرش را هم نکرده بود که رون بتواند اينگونه بازي کند ...

جيني و پترا و جيمز مثلثي تشکيل داده بودند که جيمز در نوک آن قرار داشت و جيني و پترا هم جلوتر از او دو قطب ديگر مثلث را تشکيل مي دادند. هري بر اساس سرعت جيمز اين پست را به او داده بود تا بتواند توپ را به دو نفر ديگر برساند. همه چيز عالي بود و اين باعث ميشد که تماشاگراني که اين تمرين را مي ديدند، بر روي بُرد گريفيندور شرط ببندند.

آن شب هري کمي زودتر شام خورد و به تخت خواب رفت. در خواب، باز هم همان خواب تکراري و کابوس شب هايش را مي ديد؛ امّا اين بار چيزي متفاوت بود ...

پس از قهقهة ولدمورت صحنه عوض شد. خود را در اتاقی با در و ديوارهایی سياه رنگ ديد. گويا هيچ چراغي در آن وجود نداشت، به گونه ای که به نظر مي رسيد مقدار زيادي لجن سياه به ديوارها ماليده شده باشد. لحظاتي از جلوي چشمانش گذشت و صداهايي در گوشش مي پيچيد. صداي خنده هاي مستانه ... صداي نخراشيدة آواز خواندن ... تق تق و ناله ي ماشيني که خوب روغن کاري نشده بود ...

و صداي آوازي غم انگيز ... صداي آواز ققنوس که بسيار زيبا بود و اشک را در چشمان هر انسان پاک سرشتي جمع مي کرد ... ولي اين بار غمگين بود ... چيزي شبيه به آهنگي بود که در روز مرگ دامبلدور سراييده بود و به نظر مي رسيد اين بار بسيار غمگين تر است ... معلوم نبود چه اتفاق شومي در حال وقوع بود ...

صحنه عوض شد و چهره ي سفيد و بي روح ولدمورت دوباره ظاهر شد و فضا لرزش گرفت ... اين بار لرزشي متفاوت ... با فضايي متفاوت ...

_تعظيم کن هري!

صحنه سياه شد و نشان شومي ظاهر شد. خروج مار از جمجمه ي استخوانی همان و بيدار شدن هري همان!

کلّ بدنش عرق کرده بود. لباسهايش همه از عرق خیس شده بودند. نيمه شب بود و همه خواب بودند و هوا هم سرد بود؛ امّا همين هوا براي هري به شدت خفقان آور و گرم شده بود. با پتويش اندکي از عرقش را خشک کرد و سپس از جايش بلند شد. همانند ديوانه از پلّه هاي خوابگاه پايين رفت و وارد تالار عمومي گريفيندور شد. در گوشه ی دنج تالار، در کنار آتش گرمی که برعکس گرماي خوابگاه، مطبوع و دلپذير بود، دختري بر روي يک صندلي راحتي نشسته بود، پاهايش را جمع کرده و صورتش را در ميان آن ها مخفي کرده بود و به آرامي مي گريست. دخترک يک شلوار لي بلند و يک تي شرت آسماني رنگ پوشيده بود که تناسب اندام زيبايش را نمايان مي ساخت. هري با وجودي که در قسمت تاريک قرار داشت ... ولي بلافاصله او را شناخت ... او کسي جز پترا نبود ... آرام جلو رفت ... براي او عجيب بود که پتراي سرخوش که هميشه شاد و بي غم بود، اکنون گريه مي کرد. آرام دستش را بر روي شانه ي او گذاشت و او را متوجّه خود کرد. لحظه اي بيشتر طول نکشيد که هري او را در حالي يافت که در آغوشش و بر روي سينه اش گريه مي کرد و بازوهايش بدن زيباي او را احاطه کرده بود. پترا خودش را به هري مي فشرد و گريه مي کرد. هري هم وظيفه ي خود ديد که او را به خود بفشارد و آرام کند.

هري آرام در گوشش زمزمه کرد: پترا! چرا داري گريه مي کني؟ چيزي هست که بخوای به من بگي؟

_آره ... يه چيزي هست ... اما خودمم نمي دونم چيه! باور کن يه شب خواب راحت ندارم ... يه خوابي     مي بينيم که خودم معنيشو نمي بينم ... خواب دو تا بچه رو مي بينم که يکيشون توی آتش مي سوزه ... هرشب همين خواب رو مي بينم ... باور کن خيلي بده ... هميشه هم تا مي خوام برم کمکشون کنم، یکیشون مي سوزه و تنها صداي گريش باقي مي مونه ... هنوز صداي گرية اون بچه داره توی گوشم زنگ مي زنه ... ديگه نمي تونم تحمّل کنم ... مي خواي بهت نشونش بدم؟

_ممنون ميشم اگه اين کار رو بکني ...

پترا ذهنش را باز کرد و هري با تلاش کوچکي وارد شد. بلافاصله آتش تمام فضا رو گرفت. همانگونه که پترا گفته بود، صداي دو گريه را شنيد. صداي گرية اولي به خنده تبديل شد و کودک اوّل با لبخند مليحي از آتش خارج شد؛ امّا صداي گرية نوزاد دوّم پيوسته در حال دور شدن بود. همين طور نوزاد سوخت و گرية او دورتر شد تا جايي که فقط صداي کمي از گرية او باقي ماند، امّا هري در لحظة آخر متوجّه چشمان سبزرنگ نوزاد نجات يافته شد ... سپس تصاوير به پايان رسيدند ...

بلافاصله پس از قطع تصاوير، نگاه متعجبّي به پترا انداخت و گفت:

_چشماي اون بچه که نجات يافت، سبزرنگ بودن ... تو متوجهش شده بودي؟

_آره ... ولي باورم نميشد ... هنوزم نميشه ... يعني ممکنه که ... ؟ ... اصلاً اين چه معنایی داره؟

پترا دوباره سرش را به نشانه ي ناچاري گرفت.

_منم نمي دونم؛ ولي ممکنه به موضوع خاصّي ربط داشته باشه ... منم هرشب خوابهاي زيادي مي بينم و مثل تو تا حالا نفهميدم چه منظوري دارن!

پترا مثل برق گرفته ها سرش را بالا آورد و مشتاقانه گفت: اجازه ميدي من ببينمشون؟

... امّا پس از چند لحظه متوجّه شد که کمي تند رفته است: ببخشيد ... حواسم نبود ...

_اين چه حرفيه مي زني ... فداي سرت ... ذهنم باز بازه ... مي توني ببيني ...

لبخندي بر لبان پترا نقش بست و هري هجوم او را به ذهنش احساس کرد. چند لحظه در سکوت طی شد و البته هرلحظه که مي گذشت لرزش بدن پترا بيشتر ميشد. سرانجام وقتي مرور خاطره به پايان رسيد، پترا دوباره با غصة فراوان و عمیقی هري را در آغوش گرفت؛ ولي اين بار به منظوري ديگر ...

اين بار پترا به آرامي زمزه کرد:

_مگه تو چه گناهي کردي که بايد تو خوابت چنين شکنجه اي رو تحمل کني؟

******************

صبح زود از خواب بيدار شد. خاطرات ديشب در ذهنش رژه مي رفت. خواب پترا لحظه اي او را آرام نمي گذاشت ... وضعيت بسیار آشفته اي داشت ... به دور از ساير دوستانش، در گوشه اي خلوت از ميز گريفيندور صبحانه اش را خورد و آنها هم چون وضع او را ديدند، رغبت نکردند که به او نزديک شوند. استيک قلوه اولين چيزي بود که خورد و جز اين هم چيز دیگری نخورد. لباسش را پوشيد و راهي زمين کوييديچ شد. بقية اعضاي گريفيندور هم جمع شده بودند؛ امّا هري فکر آزادي نداشت که بتواند براي آن ها توضيحي دهد؛ در نتيجه به تجربيات سابق آن ها اعتماد کرد.

 فرياد تشويق انبوه جمعيت هاگوارتز که در زمين جمع شده بودند، به گوش مي رسيد:

_گريفيندور ... گريفيندور ...

لبخند کوچکي بر روي لبان هري نقش بست. چوبش را برداشت. همه وضعيت بحراني و آشفتة روح او را درک کرده و هريک با جديّت کامل مشغول لباس پوشيدن شدند و دست از شوخي کشيدند.

هري به يک جمله ي کوتاه اکتفا کرد: ما برنده ميشيم!

همگي وارد ميدان شدند. ورزشگاه از تماشاگران پُر بود. ويکتور به عنوان داور انتخاب شده بود. هري متوجه چشمک او به جيني شد و همين هم براي برافروختن او کافي بود. ويکتور از آن ها خواست که جاروهايشان را آماده در دست بگيرند و براي شروع مسابقه آماده شوند.

به محض اينکه دستور شروع نخستين بازي از سال جديد از طرف ويکتور داده شد، بازيکنان به هوا جهيدند و مسلماً کسي هم در سرعت پرواز نمي توانست به پاي هري برسد. بلافاصله سيل بازدانده ها به طرف او روانه شد؛ امّا او باتجربه تر از آن بود که با چنين تلنگرهايي درجا بزند. بلافاصله فرد خود را به او رساند و مشغول دفع بازدارنده ها شد. جرج هم بازدارنده هاي دفع شده را به سمت بازيکنان راونکلاو فرستاد. بر روي سکوها، لونا لاوگود بالاخره موفق شد مک گوناگال را راضي کند تا گزارش مسابقه را به او بدهد:

_سلام عرض مي کنم خدمت همة دانش آموزان عزيزي که وقتشونو گذاشتن و اومدن تا اين مسابقة قشنگ و جذاب رو بين راونکلاو و گريفيندور ببينن ... اعضاي تيم گريفندور هري پاتر، رونالد ويزلي، جرج ويزلي، فرد ويزلي، جيني ويزلي ... آه ... چقدر ويزلي ... اين خونواده واقعاً ورزشيه ... برادر بزرگترشون مرحوم ...

_لاوگود کافيه!

_بله ... ببخشيد خانوم!

خب داشتم مي گفتم: ... پترا و جيمز فلامل هم ديگر اعضاشن ... اعضاي تيم راونکلاه هم که کاپيتانش آنتونی گلدشتاینه، شامل سانيا اسپنسون ...

هري لحظه اي متوقف شد. آنقدر در خودش بود که متوجه نشده بود که جستجوگر تيم مقابل کيست. نگاهش در بین سکوها لحظه ای بر روي مالفوي و سپس نيکولاس قفل شد.

_هري جون ... خیلی ببخشيد که تفکرات عمیقت رو به هم می ریزم ... ولي وضعيت یه خورده خطريه ... ميشه يه جا نوايسي ... آخه مي بيني که بارون بازدارنده هاس!

هري به خودش آمد: واي ... ببخشيد!

... و به شدت سرعت گرفت و از محدودة حفاظت فرد خارج شد. بازدارندة اول را پشت سر گذاشت ولی بازدارندة دوم محکم به انتهاي جارویش برخورد کرد و آن را شکست. مات و مبهوت به آذرخش شکسته اش خيره شد و چشمانش را به زميني دوخت که هر لحظه به آن نزديکتر ميشد ...

... چشمانش را بست تا لحظه ي برخوردش به زمين را نبيند ...

******************

چشمانش را به آرامی باز کرد ... اين محيط را به خوبي مي شناخت ... مطمئناً اينجا جايي جز درمانگاه نبود ... تنوع رنگها را به سرعت مشاهده کرد ... چشمانش را باز و بسته کرد تا محيط را بهتر ببيند ... ولي تنها توانست رنگين کماني از رنگ را مشاهده کند ... قرمز ... قرمز ... قرمز ... قهوه اي ... سياه ... سياه ... قرمز ... و ...

تکاني به خود داد تا عينکش را بردارد؛ اما جيغ بلندي او را لرزاند. چندين جسم بر روي او افتادند و فوران اشک و بوسه را بر صورتش احساس نمود ... جسمي را هم در آغوشش احساس کرد ... سياهي موهاي اين جسم را ديد ... مطمئناً اين موهاي سياه متعلق به دخترک چشم سبزي بود که با قيافه ي فرشته مانند خودش آمده بود ... هري ارزشش را داشت که براي عيادتش از قيافة اصلي خود استفاده کند.

فریاد مادام پامفری بر عیادت کنندگانش را شنید.

چشمانش را بست و دوباره به خواب فرو رفت.

اين بار با وضعيت متفاوتي از خواب بيدار شد. زودتر توانست چشمانش را به نور عادت دهد. کمي منتظر ماند تا اتاقش از دانش آموزان پُر شد. اين بار هم چشمان دخترها پوشيده از لبخندهایی اشکبار بودند؛ ولي پسرها بر خود مسلط تر بودند.

_خيلي بدي هري! اگه می فهمیدی چه جور سقوط کردي، حالاحالاها واسه ی خودت گريه مي کردي!

_پترا خانم، مطمئن باش که واسه ی چنين مسائل پيش پا افتاده اي من هيچ وقت گريه نمي کنم!

_خوشحالم که به هوش اومدي هري!

_ممنونم جينی!

همين پاسخ براي او کافي به نظر می رسید. هرميون هم آرام پيشاني او را بوسيد و از انجام اين کار در برابر ديدگان رون هم ابايي نداشت. رون هم برادرانه او را در آغوش کشيد؛ ولي جرج و فرد و جيمز قصد داشتند قضيه را به سمت طنز سوق دهند:

_مک گوناگال يه پاترونوس فرستاد سنت مانگو، چون شايعه شد تو مُردي ... در واقع هم مُرده بودي؛ اما نه که پرستاره يه دختر خوشگل بود، به خودت زحمت دادي زنده بشي ... مگه نه فرد؟

_آره ... کاش از اينا گير ما هم ميومد! حاضرم دو بار هم واسش بميرم تا اون پرستار خوشگله بياد بالا سرم!

همگي خنديدند و جيني در حالي که خودش هم مي خنديد، غريد: فرد ... جرج ...

آن دو بلافاصله ساکت شدند. فرد گفت: ملکه دستور سکوت دادن!

هري دوباره خنديد. جيمز گفت: منم خواستم بميرم؛ امّا خب به علت بعضي مسائل جانبي منصرف شدم؛ چون هنوز خودم رو جوون و پُر از آرزو ديدم. اون خانم خوشگله ارزشش رو داشت که واسش بمیری؛ ولی به مصیبت بعدش نمی ارزید!

جيمز اشاره اي به پترا کرد و موجب خنده ی همه شد.

جرج گفت: در هر صورت خوش به حالت!

رون گفت: البته من همچين خيالاتي نداشتم ها ...

صورت هرميون گل انداخت.

رون ادامه داد: من تو کل بازي همش تو فکر جستجوگر حريف بودم!

رون اين جمله را با شيطنت گفت و بلافاصله اتاق از خنده منفجر شد.

_من به حساب تو مي رسم، رون!

_تا باشه از اين حساب رسيدن ها باشه ... امیدوارم تداوم داشته باشه!

باز هم همه خنديدند.

هري به ياد نکته اي افتاد ... بلافاصله پرسيد: بچه ها بازي چي شد؟

بلافاصله همه ساکت شدند.

جرج پاسخ داد: دوست دختر مالفوي دماغ گنده اسنيچ طلايي رو گرفت!

هري سرش را پايين انداخت: متأسفم بچه ها ... همش تقصير من بود ...

جرج گفت: اشکال نداره ... خودمون يه جور باهاش کنار ميايم!

_ممنونم ... لطف دارين ... نتيجه ي نهايي بازي چي شد؟

جيمز گفت: 170-370 !

هري گفت: همين 170 امتيازي رو هم که گرفتيم، بعداً مي تونه توی جدول کمکمون کنه.

هرميون گفت: حرفت درسته ... مخصوصاً که اسليترين فقط با اختلاف بيست امتياز هافلپاف رو برد ... ولي يه سؤال ... کي گفته ما 170 امتياز گرفتيم؟

هري با شک پرسيد: منظورت چيه؟

_منظورم واضحه! يعني ما با نتيجه ي 370-170 تيم راونکلاو رو شکست داديم؛ گرچه سانيا تونست اسنيچ رو بگيره!

لبخندي وسيع بر لبان هري نقش بست: به همتون افتخار مي کنم!

_ما هم همينطور هري!

اين را پترا با حالتي دلربايانه گفت.

هري گفت: خيلي ممنونم ... راستي جاروم چي شد؟

غم و غصه بلافاصله در چهره ي همه نشست.

هرميون گفت: ما متأسفيم هري!

باورش نميشد که يادگار پدرخوانده اش را به همین راحتی از دست داده است. غم در چهرة خودش هم نشست. سعي کردي اين موضوع را از سرش بيرون کند؛ اما نتوانست:

_مي تونم باقي موندش رو ببينم؟

_حتماً هري ... ولي هرموقع مرخص شدي ... گذاشتيمش تو خوابگاهت!

_ممنونم ازتون! چند روزه که من اينجام؟

جيني پاسخ داد: پنج روز!!!

هري فریاد زد: پنج روز؟؟؟

هرميون: بله جناب پروفسور ... تا بدوني چه بلايي سرت اومده بود!

_خب بابا ... حالا نمي خواد به ما طعنه بزني!

_محض اطلاع بود!

_مسابقات دوئل چي شد؟

جيمز پاسخ داد:

_متأسفم که اينو بهت ميگم هري؛ اما به خاطر عدم حضورت توی مسابقه، تو بازنده اعلام شدي!

هري خشکش زد: يعني ... يعني ... من نمي تونم به جاش بعداً دوئل کنم؟

_نه ... هري ... اين يه سيستم جادوييه ...خودکاره!

هري سرش را پايين انداخت: مي فهمم ... حالا کيا بردن؟

جيني پاسخ داد: رون و جيمز و پترا و سوزان و جرج و اون پسره زاخارياس ...

هري با شک از هرميون پرسيد: يعني ... يعني تو حذف شدي؟

هرميون سرش را پايين انداخت و با حالتي نزديک به گريه گفت: آره!

پترا دستش را بر روي شانه ي هرميون گذاشت: من متأسفم!

_مسئله اي نيست پترا!

... و دو دختر همديگر را در آغوش گرفتند.

******************

برنامة دور چهارم مسابقات دوئل

      سوزان بونز                        با                زاخارياس اسميت

  جرج ويزلي                        با                    رونالد ويزلي

جيمز فلامل                        با                      پترا فلامل

******************

صبح جمعه بالاخره هري از درمانگاه مرخص شد. سر ميز صبحانه طبق معمول همه ي نگاه ها به سمت او بود. اينقدر معجون هاي مختلف خورده بود که بسيار زودتر از حدّ معمول خوب شده بود. با هزار زور و زحمت توانست خود را به دوئل زاخارياس برساند.

همه براي شروع مسابقة آنها حاضر شدند که ناگهان جغدي شاهانه وارد تالار شد و مستقيم به سمت هري آمد ... جغد بسته اي را با خود به همراه داشت!

 

گزارش تخلف
بعدی